بعدِ هم آغوشی ...
بعدِ آن هم آغوشی
تن های ما برگشتند به مرز های خویش
پاهایم از من شدند
دست هایت ترا دوباره در خود گرفتند
انگشتان و لبانت
خویش را به تو سپردند
ملافه خمیازه می کشد
دروازه
بی خود نیمه باز
از آسمان طیاره یی
با صدای یکنواخت پایین می آید
هیچ چیز فرق نکرده
فقط برای لحظه ی
گرگ ِ درنده خو
برون از گرگ ایستاد
به آرامی دراز کشید و به خواب رفت |