روی بالشت گل پروانه ای ، سر رعنا از راست به چپ و از چپ به راست ، نوسان
می کرد . رعنا همچنان که درد می کشید ، گاه به گاهی اطرافش را نیز می
نگریست. قابله کوتاه قد و ریزه پیزه ، بین تخت او و زنی که از زاییدن فارغ
شده بود و حالا طفلش را شیر می داد ، در رفت و آمد بود .
چهار درد رعنا شروع شده بود و حمله پی حمله ، دم از دم او می کند. رعنا خود
را پیچ و تاب می داد. سعی می کرد فریادهایش را به جای بیرون ریختن ، فرو
دهد و زور بزند . حس می کرد طفل در حال کنده شدن از لایه های درون شکم اوست
و این زورها و فشار ها ، زور های آخری است و به زاییدنش چیزی نمانده.
گیسوهای خرمایی و غلوی رعنا ، روی بالشت ریخته و آشفته بودند و طره ای از
گیسو ها ، در پشت گردن و زیر گلویش با عرق چسپیده بود . قطره های ریز عرق
از کناره موها ، به انحنای پشت گوش ها و گردن راه می کشیدند و به پوش بالشت
گل پروانه ای اش نم می زدند.
پله های ارسی کنار تختش باز بودند . از لا به لای پرده پاره پاره و تارنما
، که از چوکات بالایی ارسی آویزان بود ، درخت پرشگوفه سنجد ، پر پهنا و
انبوه نمایان بود . نور خورشید در شاخ و پنجه درخت سنجد پیچیده بود و درخت
را نورانی کرده بود . گویی درخت رو به سوی آسمان ، دهن گشوده وقهقهه می
خندد. برگ های نرم و سبز و ریزگل های زرد درخت ، که میان سایه و پرپر نور،
در گذر نسیم می رقصیدند ، زیبا و دیدنی بودند و حیف که رعنا حالی نداشت که
به گل های نازک نارنجی سنجد نگاه کند و لذت ببرد از نوازش نسیم خنک ، که
عطر شگوفه ها را بغل می کرد ، میان برگ ها و شاخچه ها ، می رفت و می آمد و
بی هیاهو ، پرده را پس می زد و بوی عطررا رها می کرد بالای تخت او. بعد نرم
و لطیف هموار می شد ، پوست صورت و گردن او را نوازش می کرد و از میان غلوی
موهایش ، موج می زد و می گریخت میان شاخه های درخت ، تا بار دیگر عطر شگوفه
های سنجد را بُر بزند.
چشمان قهوه ی و خسته رعنا ، توان نگاه کردن و یا بوییدن هیچ چیز را نداشت.
چرا که تن او با درد عجین شده بود وگمان می کرد که درد عنقریب رگ و پی او
را از هم پاره خواهد کرد. چهارستون بدنش در حمله های پیاپی درد های بود که
نوبت به نوبت ، از کمر به سوی لگن و زُهدان و تخمدان ها هموارمی شد و می
رفت به دور ران ها و سُرین و بالای شکمش ، بعد شیوه می کرد به سوی گرده ها
تا از آن جا ، دو باره برسد به گودی کمر .
رعنا دردش را می خورد و قورت می کرد. می دانست که اگر درد را با فشار فرو
دهد ، زاییدنش آسان تر می شود .
اما وقتی زخم زبان ها و طعنه های شوی و خشو و ننو ها و همسایه ها و حتی
خواهر هایش به گوشش می پیچیدند ، درد در کمرش غده می شد و او را چنگ می
گرفت ، فغانش را می کشید ، بعد مثل کفچه ماری ، به دور تن او می پیچید و می
پیچید و می رفت که خاکسترش کند . خیال می کرد هر طعنه ای که از دهن این و
آن ، از درون اتاق ، ته کوچه ، لب چاه ، زیرزمینی ، مطبخ و یا هم از درون
مستراح ، به هوا می ریخت و به سویش پرتاب می شد ، مانند گلوله ی است که
عاقبت قلبش را سوراخ خواهند کرد.
« تو هر چه بزایی ، عیبی می زایی رعنا جان ! شل و شُت و کر و لال . باور کن
چیزی در تو خراب است . سال به سال می زایی و هر سال اُشتک عیبی تر از اُشتک
پارسال . جز درد سر و زحمتش چه نصیبت می شود بیچاره که در آرزوی اُشتک سالم
، هر سال یکی یکی پس بیاندازی ...؟ که چه شود ؟ که هر سال شکمت بالا بیاید
و شوی مسخره عالم و آدم و طعنه خور در و همسایه ..؟ که باز از شویت مشت و
لکد بخوری و آه نکشی و چشم بدوزی به یک تکه گوشت لمس و ناقصی که زاییدی
...؟! »
طعنه ها را رعنا می شنید اما آه نمی کشید. دندان روی دندان قفل می کرد ، یک
گوش را در می کرد یکی را دیوار. انگار نه چیزی شنیده ، نه چیزی دیده. حرف
دیگران هر چند تلخ و نیش دار بود و جگر او را می سوزانید ولی امیدش را از
دست نمی داد . به گفته خودش از خدا چیز زیادی که نه خواسته بود جز یک طفل
سالم . همین!
با خودش خیال های رنگارنگ می بافت. با شکمی که هرروز بالا می آمد و سنگین و
سنگین ترمی شد ، ازکلکین اتاق مدام ، به آسمان بالای سرش در جستجوی چیزی
خیره می شد . چشمانش راه می کشیدند به سقف آسمان ، چنان بی پلک زدن و صبور
، مات و بی حرکت می ماندند که انگار می خواست با نیزه نگاهش ، عمق آسمان را
بشکافد و آه و پرنده های نفسش را در ته آن رها کند که ناگهان دسته دسته
کبوتر سفید و خاکستری معلق زنان از نشیب آسمان به سویش پر می زدند . در هوا
غوطه می خوردند و سینه و بال رها می کردند . آن گاه خیل خیل بر پشت بام
اتاق او می ریختند . بق بقو کنان ، سر در دنبال هم دیگر، با پرش های کوتاه
، پا های کوچک شان از این جا به آن جا ، می جهیدند و پی دانه می گشتند.
گاهی هم موج موج مینا ها و غچی ها ، از گوشه یی شاید از پشت آسمان ، اوج می
گرفتند و بال زنان چهچهه ی شان را به سوی او رها می کردند . دسته دسته
گنجشک و موسیچه وطوطی از این سوی آسمان به آن سوی آسمان با هم دوره می
کردند و می چرخیدند بعد خود را نشیب می کردند و از دهنه کلکین اتاقی که او
درته آن غمباده کرده بود ، در دیدرس او چق چقی در هوا می ریختند . دوباره
پر می کشیدند و نگاه او را یا شاید هم پرنده نفس او را با خود می بردند تا
دور های دور . تا کرانه ها . تا آن سرنا پیدای آسمان . انگار رابطه یی می
شدند بین او و آن کسی که در آن بالا بالا ها در عرش خود نشسته بود و درگاه
امید رعنا بود.
شویش که در بدخویی و زشت گویی و کتک کاری هایش سرآمد همه بود. روزی که تازه
دردش شروع شده بود ، با مشت به سر و رویش کوفته بود . موهایش را چنان محکم
و سخت به دور دست و چنگ های خود پیچیده بود که وقتی رها کرده بود تار های
دراز موهای کنده شده اش از لا به لای ناخن ها وانگشتان شوی به زمین ریخته
بود:.(( اگر اُشتک سالم زاییدی که خوب در غیرآن هر دوی تان را یکجا از خانه
بیرون می اندازم ! ))
رعنا به سختی توانسته بود جلو اشکش را بگیرد . کوشش کرده بود یاس و دل
شکستگی را به خود راه ندهد . برایش گواه شده بود که این نوبت ، نوزادش سالم
تر از همه نوزاد های عالم است . امیدوار بود که از زایشگاه با طفل صحتمند
به خانه بر خواهد گشت .
رنگش دیگر آن رنگ همیشگی صورتش نبود ، شده بود گُل چراغ . جا جا با لکه های
تیره و کبود در رخسار ها و حلقه چشم ها . لب هایش را از بس جویده بود ،
کبود و خونی بود و بیره ها ، قاش قاش گل انداخته بودند . بینی استخوانی اش
تیغ زده بود . وقتی زور می زد ، خون به صورتش یورش می آورد و رگ های گردنش
، سرخ و کبود ، درزیرپوست ، به پیچ و تاب می افتادند. از ضربه لگد هایی که
درد را در درون و بیرونش قمچین می کرد ، گاه صدایش با التماس بلند می شد ،
از ارسی به شاخ و پنجه درخت شاه توتی که کنار صفه ، بالای چاه سایه انداخته
بود ، راه به راه به گوش زنانی که خونسردانه و بی اعتنا ، زاری هایش را از
داخل اتاق می شنیدند ، می رسید . صدایش در هوا معلق می شدند بعد خشک و خالی
برمی گشتند به خودش .
رعنا همان طور که روی تخت افتاده بود و از درد های که لحظه به لحظه شدید و
شدید تر می شدند ، می نالید و رنج می برد ، پستان های سنگین اش ، انگار
پستان ماده گاوشیری ، سفت و پرشیر ، با دکمه های برجسته و کبود ، به دو
سویش می لغزیدند و درد داشتند. چنین بود که هر بار زور می زد ، سایش پستان
ها بر پوست تنش را حس می کرد و از نم و رطوبتی که در زیر پستان ها جمع شده
بود ، دلش خورده خورده می شد .
شکمش بزرگ بود . برآمده و بزرگ با پوست کش شده و صاف و نیز با لکه های سیاه
و نیلی به ران ها و گرده هایش. رعنا دیگر طاقت نیاورد . چون که از درد
لبریزشده بود . صدایش به بیرون فوران کرد:
« آی ...آی ...آی ... به دادم برسید ... اوف ف ف ..»
و چنگ انداخت به چپن قابله که کنار تختش ایستاده بود وبه جایی در شکم بالا
آمده او، چشم دوخته بود :
« دستم به دامنت قابله جان ... کمکم کند . »
قابله ، زن خونسرد وخشک مزاج ، دست رعنا را از خود دور کرد و با زشتی و بی
اعتنایی گفت:
« چه خبر است ؟ با صدایت زایشگاه را به سر ورداشتی ! طاقت داشته باش !»
با پرخاش قابله ، رعنا مایوسانه سر و گردنش را به سمت دیگر چرخاند . دندان
ها را بالای هم جفت کرد. ناله هایش را فرو داد . نفسش را بند آورد و
درپایین تنه اش فشار آورد .
قابله به شکم رعنا دست کشید و پرسید:
« چرا پایین شکمت کبود است ؟ شوهرت می زنید ؟ »
رعنا چیزی نگفت . قابله دوباره پرسید:
« چند تا اولاد داری ؟ »
رعنا رویش را به سوی قابله کرد. ملتمسانه گفت:
کمکم کن طفلم سالم به دنیا بیاید. دو طفل دارم هر دو ناقص و عیبی اند .
دخترکم لال است . حالا هشت ساله است و پسرم از پا ها شل است . راه رفته نمی
تواند ، پنج و شش ساله است . اما به دلم برات شده که این طفلم عیبی نیست.
قابله با تعجب به رعنا نگریست و گفت:
« امیدوار باش ! پیش از پیش فال بد نزن . طفلت حتما سلامت است . »
رعنا زیر زبانش می گوید :
« امیدوارم ! امیدوارم !»
رعنا دیگر نمی تواند جیغ هایش را مهار کند ، به کنترول خودش نیست . درد او
را قمچین می کند و جیغ پی جیغ . گویی تارهای صوتی اش در حال پاره شدن اند
.از نفس زدن می افتد و صدایش می بُرد .
قابله پایین پای رعنا می رود. چپن رعنا را پس می زند. پاهای او را که اندکی
چاک و از عینک زانوان مایل شده اند ، از هم دورتر می کند . قابله سرش را خم
می نماید . در حالی که می گوید « آرام باش ، آرام باش » انگشت اش را داخل
مهبل فرو می برد. با فشار انگشت ، فریاد از حلقوم رعنا کنده می شود و سر و
گردنش روی بالشت پس می افتد. قابله سرش را بالا می کند . دستکش ها را از
دستش بیرون می آورد وبا هیجان به رعنا می گوید :
« طفل نزدیک است . زور بزن . خریطه آب پاره شده . زورت هر چه بیشترباشد ،
زاییدنت هر چه زودتر تمام می شود .»
قابله دستکش دیگری می پوشد . با عجله از اتاق بیرون می رود و لحظه بعد با
کاسه آب گرم و قدیفه تمیز و شسته ای بر می گردد . پایین پای رعنا ایستاده
می شود:
« زور بزن ... ها ... ها ... نام خدا ، نام خدا ، بازهم زور بزن ، طفل
نزدیک است !! »
زیر پا ها و سُرین و کمر رعنا را آب گرم و لزجی فرا گرفته و خونابه ، از
دهنه زُهدان به بیرون شُر می زند . رعنا ، حرکت ملایم طفل را که کم کم رو
به بیرون سُر می خورد ، حس می کند. بیخ مو ها و گردن و نشیب بین شانه ها ی
رعنا زیر عرق تر است .
قابله ، ماسک را به صورت خود جا به جا می کند . چشمش به میانه پا های رعنا
بخیه شده و ، دو ران رعنا را با دست ها از زیر در هوا بالا می گیرد و از
پشت ماسک صدا می زند :
« زور بزن ... یکی دو بار دیگر که همین طور نفس ات را قید کنی و فشار بدهی
، طفل می آید ... آفرین ...آفرین ..»
رعنا تلاش می کند . با هر دو دست از کناره های تخت محکم می گیرد و نیمخیز
می شود . جیغ می زند و با همه ی تاروپودش ، به طفل فشار می آورد ، اما نمی
تواند . لحظه ی نفس می گیرد ، واپس نفس را پایین می دهد و با تمام نیرو،
زور می زند و دو باره به روی تخت پس می افتد .
قابله دست های خون آلودش را به سوی دهنه مهبل پیش می برد که سر بیرون آمده
نوزاد را بگیرد :
« آمد ...آمد... سرش پیدا شد ...زور..زور زور ...»
رعنا هر چند که دیگر هیچ شیمه ی ندارد . گمان می کند که با یک زور دیگر،
پرده دلش پاره خواهد شد . ولی چاره نیست . نفسش را در سینه حبس می کند ،
فشار به خود و فشار به طفل را بیشتر می کند ، با تقلا ، زور پی زور می زند
و از حال می رود .
قابله شتابزده ، نوزاد را از میان پا های رعنا می گیرد. همراهش را جدا می
کند و رگ نافش را می بندد . آنگاه از بند پا های کوچک نوزاد طوری می گیرد
که سرش به پایین و تنه ظریفش در هوا آویزان گردد. آرام آرام به پشت نوزاد
می زند تا راه تنفس او باز شود. ناگهان صدای نازک نوزاد در اتاق می پیچد .
قابله با خنده نوزاد را رو به سوی رعنا بالا می گیرد و می گوید :
« سالم است . سالم و سلامت !»
آنگاه نوزاد را روی شکم و پستان های برهنه رعنا رها می کند تا پوست نوزاد ،
گرمای تن مادر را حس کند . با قدیفه ای آن ها را می پوشاند و پایین تخت می
رود که زیر پای رعنا را پاک کند . ناگهان قابله متوجه می شود که خون بند
نیامده . سراسیمه می شود . می دود تا داکتر را خبر کند که مانع خونریزی شود
.
سر و گردن رعنا ، بی حال و ناتوان ، روی بالشت به یک سوی غلت خورده .
چشمانش در احاطه مژه های برگشته و سیاه ، باز مانده و دهنش نیمه باز است .
قابله بر می گردد ورعنا را صدا می زند ، نمی شنود .
لبخند کمرنگی بر لب های رعنا نقش شده . گویا راضی و خوشحال به نظر می رسد.
رنگش تغییر کرده ، اما صورتش خسته است . پروانه سفیدی روی لب های خشکیده اش
بال های خود را باز کرده . پروانه بال می زند . بلند می شود . دور تخت رعنا
می چرخد و آهسته و لرزان از پنجره به بیرون می رود . بال های سفیدش لحظه ای
می درخشند و میان عطرهای سنجد غبار می شوند .
8 جون 2020
|