چشمهایی که به تاریکی چاهی دارم
چه کنم یار بهجز گریه چه راهی دارم
زندگی یکسره شب بود و دلم روشن ازین
که درین ظلمت پر غایله ماهی دارم
باختم تختهی بیقاعدهی عشق ترا
به جهنم که دگر شاه و سپاهی دارم
درد یعنی همه تن زخم و نداری مرهم
جای رگها به تنم مار سیاهی دارم
چه کنم یار دل از غربت پیوسته شدهست
تکه قوغی که تهی خرمن کاهی دارم
تو برو یار، مکن فکر من و سرما را
که درین سینه اجاقی پر از آهی دارم
من به سنگینی بغضی که ندارد همسنگ
روز و شب تکیه زده پشت و پناهی دارم
تو برو یار به یاریی پریها خوشباش
من زنم، شاعرم و بارِ گناهی دارم
عشق این لقمهای از حنجرهام خونینتر
سهم من نیست، فقط حسرت واهی دارم |