در لاله زار خدا گلي روييد مثال حبه هاي پسته نيمه باز
چنانكه رنگش قرمز بود اسمش را گذاشتند لاله.
لاله ها با دامن هاي بلند گرفته سمت آسمان دايم ميخنديدند.
روزهاي بيشماري گذشت و بادها گاهي سرهايشانرا نزديك هم میچسپاند و گاهي تنه
هایشان را دور هم ميپيچاند.
همه لاله ها يك صدا براي آمدن باران با باد يكجا قوووو ميگفتند.
تا روزي رسيد لاله ها حيواني را چهار دست و پا ديد كه سمتشان ميابد.
تمام لاله ها از ترس لرزيدن و پرهاي لرزانشارا باد برد.
عدهی از برهنگی شرمیدند و عدهی با تبسم از چهارپایان استقبال کردند.
یکی از میان بلند شد و فریاد زد(لاله ها کنارهم سکون دارند،لاله های آشفته
و لرزیده قوت خیال گرفتند و همه یک صدا شدند) به چهار پا گفتند:تو کی
هستی،مگر ما روزی به سرزمین تو آمدهایم که تو میایی؟
چهارپا گفت:درین دنیا من مثال خوبی برای کسانی هستم که تلاش میکنند.
لالهی کوچکی که هنوز رنگش سفید و اطرافش گلبرگ بسته بود گفت:چشمهایت مثال
یقه پدرم طلایی و زیباست مگر کمال تو چیست؟
زنبور عسل گفت:من میگردم و دور همه شماها شهد میچینم و میبرم تا کندو.
لاله های سرخ هرچه لاله سفید و نارس داشتند را از پیش پوز زنبور عسل دور
کردند و با ابروهای گره شده برایش گفتند:اینجا کشت زار لاله است نمیتوانی
از ماشهدی ببری.
زنبورک چرخی به اطراف لاله ها زد:بزززززززز بز بزرزز...
آمد کنار ایستاد و بالهایش پر بار بود گفت:مگر دوست ندارید من هم از لطف
شما بی نصیب نروم،فقط یکبار گلبرگ میچینم و دیگر بر نمیگردم.
لاله ها به عذر و زاری های زنبور که دیدند حاضر شدند که شاخک چی حتا گلبرگ
بخواهند خواهند داد.
زنبور عسل از اول پستی شروع کرد تا اخر بلندی های تپه و یکایک از همه یک
طعمی چشید و رفت سمت گلهای زرد و بی رنگ بابونه هاییکه هنوز باز نشدند.
چندی گذشت و زنبور برگشت به کشت زارش که لاله ها پژمرده بودند و از حال
رفته بودند و اما آنسوی گلهای بابونه با تاقین های زرد و دامن های سبز سر
بلند کرده بودند.
گلها یک به یک تمام میشد و نشانی از آنها نمیماند اما بار بالهای زنبور کم
نمیشد و در جستجوی کشت زارهای دیگر میرفت...
______________________________________________
امروز از افسانه شنیدم و افسانه افسانه هارا برباد برد.
چیزی جز همین سوژه هوسباز و زود گذر از عمر موجودی به اسم زن یادم نیامد.
شخصیتهای افسانه ها همه افسرده شدن و این روزها در خیال داستانی من فقط
تابوت و سوگواری ها میاید.
از افسانه ها،از فرخنده ها و رخشانه ها،یکیش هم از ستاره ها که مانند اسمش
بَلبَل كنان رفت به آسمان خدا.
اين روزها قلمم رنگ نميدهد تا براي قوت زن بنويسم،چون همه ميگذرند و نگاهي
به آرزوهاي آويزان گيسوانشان نمياندازد.
بامهر: (حکیمه شرفزاده«امیری»)
|