کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

ظاهر تایمن

    

 
نگاهی بر کتاب "عیاری از خراسان" نوشته‌ی خلیل‌الله خلیلی

 

 

 


تاریخ افغانستان با همه ی افت و خیزش پیش درآمد دردناکی به امروز خود دارد.
پیوندی که جامعه ی افغانستانی از بعد تاریخی با گذشته اش دارد، کهنه داستان قرن نیست، در خط زمان رابطه ی است زنده.

افغانستان در پیوند با تاریخ اش از دیروز خود کمتر دور شده. از همین جاست که برای شناخت درست از واقعیت های اجمتاعی – تاریخی آن، باید منشا و محدوده های تاثیر پذیر آنرا در نمای عام و بنیادی اش باید جست و سیر آنرا یافت.
با این است که می توان عادلانه به سره و ناسره کردن واقعیت تاریخی و اجتماعی آن پرداخت.

کتاب "عیاری از خراسان" قصه تاریخی یی است که استاد خلیلی در آن به زندگی حبیب الله کلکانی معروف به بچه ی سقاو پرداخته.

این کتاب با ساختار درونی "قصه و تاریخ" اش برای استاد خلیلی فضای باز برای نوشتن است. او در کتاب اش قصه می گوید و تاریخ می نویسد.

این درست است که برای همه چیز نمی توان معیار معین کرد. و واضحن که نمی شود برای هر خط قالب درست کرد. ولی هر نوشته ی که بار ادبی بر شانه می کشد، این مساله در آن رنگ می گیرد و وجود منطقی پیدا می کند، که مشخصه ی خودش را بنمایاند.

کتاب "عیاری از خراسان" با ظاهر تاریخی اش روال سیاسی یی را می پیماید که با آن نویسند نگاه اش رو به دور ها دارد.
دورهای که بعد از کم و بیش سه دهه نوشتن کتاب؛ حالا باشد. نتیجه ی کارهای از این گونه را امروز شاهدیم. استخوان های حبیب الله کلکانی را دو باره دفن می کنند. و او سمبول چیز های می شود که نبود.

کتاب در پهنای ترکیبی اش از قصه می لغزد به تاریخ و از تاریخ به قصه ( صفحه ی ۲۳ کتاب).
"... برروی رواق سلسال پرده از ابریشم گلنار و برروی رواق شه مامه پرده یی از حریر سبز آویخته بودند قرار بر آن بود که بمجرد طلوع آفتاب پرده ها را یک سوزنند تا جهان پهلوان نیرومند بامیان دوشیزه زیبای بند امیر ناگهان در نظر ها نمایان گردد."

این نوسان در تمام کتاب تار تنیده و در محتوا هم به همین شیوه عمل می کند. شاهرگهای عمده و مفهومی " عیاری از خراسان" در پیوند با تاریخ ، نه شکل داستان دارد و نه تاریخ. چون نویسنده واقعیات را پابپای "داستان" رنگ می زند و تخیل های خویش را به آن می آمیزد.

مسایلی را که از تاریخ افغانستان، از امیر محمد یعقوب تا نادرشاه "قصه گونه" ترسیم می کند، با آن از تاریخ واقعی دور می شود و حقیقت مطلب را پشت سر می گذارد.
با بیان تحریفی، از شده های تاریخ، خیال پردازی می کند. تخیل های فریبنده را جانشین حقیقت گپ می کند. و آنرا قصه می سازد.

از نظر من خیال پردازی های خلیلی در کتاب به روی نیاز زمان پرده انداخته و در گور تاریخ تصویر بی ره آورد و تهی از ارزش تاریخی را می خواهد بزرگ کند. و به آن هر رنگی که دلش می خواهد می زند.

تا جایی که حیران می مانی که زخم های چرکین تاریخ را آراستن چه سود ؟
در کتاب خیال پردازی های نویسنده و واقعیت ها طوری به هم گره خورده اند، که خواننده نا آگاه از تاریخ را، تعبیر دیگری از تاریخ معاصر افغانستان می دهد.
گپ اش را طوری در ظاهر عاطفی و احساسی می پیچد که تخیل جای واقعیت را می گیرد.

" ... جوانی میان باران گلوله و تگرگ مرگ مانند عقابی که از خیل عقابان جدا شود ناگهان از سنگی بسنگی جسته خود را بپایان رسانید.
بعد از چند لمحه مشکی پر از آب بردوش گرفته بسوی کاسه برج به پرواز درآمد و بحلق تشنگانی که در سوزش زخم و گرمای آفتاب از پا در افتاده بودند جرعه جرعه آب می رساند." (صفحه یازده عیاری از خراسان)

در خصوص معاهده گندمک برخلاف تاریخ چنین می نویسد :
" ... شاه در پرتو چراغ که روی میز قرار داشت، آنرا (تعهد نامه انگلیس) مطالعه کرد. در حالیکه دست هایش از خشم می لرزید با صدای لرزان گفت:
چه حق دارید آزادی وطنم را سلب کنید و مرا باسارت ببرید . چگونه روا می دارید این عهد نامه ننگین را که مبنی بر سلب آزادی و سر بلندی کشور من است امضا کنم." (صفحه نوزده عیاری از خراسان)

در حالیکه همین موضوع را در کتاب "افغانستان در مسیر تاریخ" چنین میخوانیم:

" .... امیر محمد یعقوب خان تمام این مطالب (محتویات معاهد گندمک) را قبول نمود ولی مستوفی حبیب الله خان صدراعظم و داود شاه خان سپهسالار افغانی ( که با مرزا محمد نبی خان دبیر با امیر یکجا بودند) این پروژه را رد کردند و مزاکره تا هفده می طول کشید.

انگلیس ها مصم شدند که این قرارداد را بالای خود امیر محمد یعقوب خان امضا کنند و مجلس مذاکره گندمک را مخصوص به شخص امیر محمد یعقوب نمودند تا از مقاومت صدراعظم و سپه سالار رهایی رهایی یابند. " افغانستان در مسیر تاریخ صفجه ششصد و ده)
تفاوت داستان و حقیقت ساخت اصلی کتاب را در بر گرفته .

 

تفاوت داستان و حقیقت ساخت اصلی کتاب را در بر گرفته. خصوصن در رابطه با گلچهره کنیز که سرتاپای کتاب را آراسته.
ولی در هیچ جا اشاره ای از نویسنده نمی یابیم. که واقعی بودن یا هم تخیلی بودن گلچهره کنیز را توضیح دهد.

شاید هم نویسنده خواسته نقطه ی وصلی برای حادثه های قصه بیآفریند. برای همین وقتی کتاب را می خوانیم می بینیم که گلچهره اتفاقن اسکلت خوبی برای کتاب شده. از پهلوی هم شخصیت و کنش های گلچهره کتاب را از محتوای تاریخی اش خالی می کند سویی دگر می دهد.

نویسنده بی هیچ پیش مقدمه ی در یک آن از امیر محمد یعقوب به گلچهره می رسد. چون او دیگر از جنگ "کاسه برج" قهرمان اش را نطفه بسته. با ساختن سقای شهدا (؟) دگر به مقصد رسیده.

سقای شهدا و آشنایی او با گلچهره ی کنیز، ساخته ی خوبیست از نویسنده، که با کلام زیبا و بیانی قشنگ، که از جنگ "کاسه برج" رابطه ی دیگر می آفریند.

" ... سقای شهیدان و همراهانش درآن شام هفدهم رمضان که از معرکه خونین کاسه برج باز گشتند، در قلعه دختر شاه در حجره که گلچهره تعین نموده بود خسته و خون آلود اما با روح مطمین و قلب آرام خوابیدند.

با صدای کوبیدن نقاره سحری بسوی بالاحصار و کاسه برج شتافتند.
اجساد کشتگان با پیکر های خونین بدون غسل و کفن بخاک نهاده شد یک سیمای مشخص از امیری و وزیری بازارگانی درآن میان نبود همه برهنه پایان بودند و بینوایان. زیر هرسنگی، در سینه هر سنگری در پای هر دیواری و در سایه هر ارغوانی آرامگاه شهیدان گردید. مادران بر تربت فرزندان جوان فاتحه خواندند و مردان مدفن زنان را گلپوش نمودند.

از مزار شاشهید تا قبر (لعل جبه بلند کمان) و از قبرستان خواجه روشنایی تا خواجه صفا بخوابگاه شهدا تبدیل یافت." (عیاری از خراسان صفحه بیست و پنج)

تصور و تصویر خلیلی در این کتاب از کنیز، به دور از واقعیت است. علیرغم حقیقت تلخ اش، تصویر دلپزیری از آن ترسیم می کند.

نوشته خیلی جاها ازهم می شکند و از سویی به سویی می رود. مثلن بی هیچ رابطه یی، بیان و تفسیر خر جای اصل قصه را می گیرد.

" این حیوان مسکین و بی آزار قانع و باربردار همدم قافله انگور فروشان بود روز های دشوار سفر را با خوردن خارهای خشک و علف هرزه بسر می برد شب هرجا قافله منزل می کرد به توبره کاه و مشتی جو اکتفا می ورزید."
(صفحه پنجاه و یک، خر یا عزیز خاطر شیخ اجل سعدی)

بعد از پنجاه و چهار صفحه به هر سو زدن، "قهرمان" اصلی داستان در روی سطر ها ظاهر می شود. در این جاست که نویسنده به "گلچین" کردن می آغازد. هرآنچه را که بدرد کتاب اش می خورد از تاریخ قرض می کند، و چیزهای را هم که نمی یابد، می سازد و افزاید.

خلیلی شروع می کند به تراشیدن حبیب الله (لالا) و تصویری که از عیاران در ذهن دارد.

" ... از آغاز جوانی علایم رشادت و دلاوری در وی دیده می شد – در برابر زور مندان و ستمگاران عاصی و طغیانگر و در مقابل ناتوانان و بیوه زنان نیازمند فروتن و فرمان بر بود.

به سرگذشت بیچارگان گوش می نهاد و سخت علاقه مند بود که بتواند بآنها یاری نماید. همیشه در باطن خود یک نوع اضطراب و بی قراری احساس می کرد. بدون آنکه علت را بداند. از سرمایه داران سود خوار بدش می آمد و از کشاکش عمال حکومت که مردم را می آزردند منزجر می شد.

در اوایل وی را نزد آخند بردند که درس بخواند. طبع سرکش و بیقرارش از اطاعت استاد سرباز زد . روزی که معلم رفیق او را بدون کدام تقصیر بفلک بسته بود عصیان ورزید و با معلم در آویخت. ازین جهت پای اورا بفلک بستند و از درس طردش کردند." (صفحه پنجاه و چهار، عیاری از خراسان)

از این جاست که تحریف واقعیت های عام قصه می شوند. خلیلی کسی را می آراید که تاریخ او را در قضاوتش قبلن "آراسته".
در تجلیل از شخصیت های تاریخی، عمومن سراغ ارزش های مثبت و تاثیر گذار می روند. با وارونه کردن واقعیت نمی شود به چشم تاریخ خاک ریخت. چطور می توانیم کسی را عیار گونه تجلیل کنیم که تاریخ ما نقش منفی او را در افغانستان آنروز نمی تواند فراموش کند.

صدیق فرهنگ در کتاب "افغانستان در پنج قرن اخیر" در مورد حبیب الله کلکانی چنین نوشته :

" ... راجع به شرح حال حبیب الله پیش از قیام او در برابر شاه امان الله اطلاعات تفصیلی و موثق در دست نیست"

"...حبیب الله در حدود سال ۱۸۹۰ میلادی مقارن سالهای ۱۲۶۸-۱۲۶۹ ه ش به دنیا آمده. پدرش عبدالرحمن از اهل قریه کلکان کوهدامن بود و به شغل سقایی یا آبرسانی بخانه های مردم اشتغال داشت."

"... در بین سال های ۱۹۲۰ و ۱۹۲۲ میلادی در قطعه نمونه در جنگ منگل شرکت نمود. در بازگشت حبیب الله معلوم نیست در زیر تاثیر کدام انگیزه از خدمت نظام فرار کرد و به رهزنی مشغول گردید."

" در بین سال های ۱۹۲۵ و ۱۹۲۸ میلادی وی مانند اکثر رهزنان این حوالی بخشی از سال را در داخل کشور بسر می برد و پاره ی دیگر را در ولایت شمال مغربی هند و سرحد آزاد.

در این مدت حبیب الله در ضمن رهزنی به کار های دست زد که نام او را بعنوان یک شخص جسور و خوش قلب بلند آوازه ساخت.

"... در سال ۱۲۲۸ ه ش وزارت خارجه افغانستان فهرست یک تعداد از رهزنان را که این دو تن (حبیب الله و سید حسین) هم جز آنان بود بسفارت بریتانیه در کابل تسلیم داد. از دولت مذکور تقاضا نمود تا اشخاص مذکور را زندانی ساخته و یا دست کم از سرحد دور نماید." ( افغانستان در پنج قرن اخیر صفحه ۳۸۸ و ۳۸۹ )

 

در این جا گپ روی این نیست که شخصیت حبیب الله کلکانی را به بحث بکشیم. نقطه ی که وضاحت اش ضروری است این می باشد که چرا این واقعیت تاریخی وارونه جلوه داده شود و برخلاف همه ی مدرک های تاریخی، از او چیزی دگری ساخت.

خلیلی در "عیاری از خراسان" حقیقت تاریخی را جعل می کند. مثلن راجع به تشکیل هسته به نام لالا به ابتکار حبیب الله می نویسد، و آنرا برابر به سلسله ی عیاران ارزش سنتی می دهد.

" قدرت خارق العاده لالا سبب شد که رفقا از وی پیروی نمایند و اداره بازیگاه را بوی تفویض نمایند. اینجا بود که اولین هسته مرکزی بنام لالا در زمین کوهدامن نشانیده شد.

بعضی از جوانان که در دیگر روستا ها آرزوی عربده جویی و سرکشی داشتند کم کم به حلقه لالا می پیوستند" (عیاری از خراسان صفحه ۶۹)

ولی عین مساله را در کتاب "افغانستان در مسیر تاریخ" بگونه ی دیگری می خوانیم.

" ... حبیب الله در کاپیسا دسته از دزدان تشکیل کرد و خود در راس دسته قرار گرفت. ازین ببعد در کاپیسا و پروان قضایای سرقت رخ داد. حکومت به تعقیب پرداخت." (افغانستان در مسیر تاریخ صفحه ۸۱۵ )

خلیلی با تاریخ بازی می کند. واقعیات را تحریف می کند. بود و نبود را بهم می آمیزد.

در صفحه های ۸۲،۸۳،۸۴،۸۵ عیاری از خراسان، داستان عاشق شدن حبیب الله آمده. بقول نویسنده کسی جز حبیب الله از این اتفاق آگاه نبوده.
در رده ی همین گپ ها خلیلی دوباره به قضاوت می نشیند.

" حکومت جوان با دولت روسیه شوروی روابط خود را گسترده تر ساخت. کلمات فریبنده و چرب و شیرین پرچم داران نظام داس و چکش احساسات حکومت داران افغانستان را مسحور نمود و چنان پنداشتند که حامی استقلال افغانستان و یگانه دوست دلسوز این سرزمین دولت شورویست.
" ( عیاری از خراسان صفحه ۹۱)

اما در رابطه با این مناسبت غلام محمد غبار در کتاب "افغانستان در مسیر تاریخ" می نویسد:

"... از سال ۱۹۰۷ تا ۱۹۱۷ میلادی، یعنی از انعقاد معاهده مربوط به تعیین مناطق نفوذ در بین روس و انگلیس در آسیای مرکزی که شرح آن گذشت، تا انقلاب روسیه و برقراری رژیم کمونیست در آن جا، رقابت در بین این دو کشور که برای بیش از یک قرن دوام داشت، به یک نوع متارکه مبدل شده بود، که عامل اصلی آن ترس مشترک هردو دولت از پیشرفت سریع آلمان آن زمان بود.

بعد از قیام نظام جدید در روسیه این رقابت دوباره زنده شد. اما با اضافه عنصر جدیدی که رنگ تازه و شدت بی سابقه به آن می بخشید. عنصر ایدیالوژی و تحریک ضد امپریالیستی که اینک با بوق نقاره از مسکو در تمام جهان خاصتا در کشور های مستعمره و نیمه مستعمره اعلان می شد.

دولت جدید افغانستان که از برکت همکاری روشنفکران نسبت به دولت های سابق از جهان بینی بیشتری برخوردار بود، از این پیش آمد استفاده نمود و آنرا بعنوان سلاحی در مبارزه علیه انگلیس جهت حصول استقلال کشور بکار برد."
(افغانستان در مسیر تاریخ صفحه ۳۷)

در بخش دیگر این کتاب خلیلی می نویسد:

" ... مردم برآن بودند که حکومت افغانستان به وعده های دولت اتحاد شوروی فریب خورده و حکومت وظیفه بزرگ دینی و سیاسی خود را که پشتیبانی از برادران همسایه مسلمان شان است فراموش نموده و گسترش بی قید و شرط حکومت خود را با دولت شوروی مخالف مصالح دینی و سیاسی خود و مخالف مصالح علیای تمام جهان اسلام می دانستند. "
(عیاری از خراسان صفحه ۹۲)

اگر مفهموم مطلب را در مقایسه با تاریخ در ترازوی قضاوت بگذاریم ، در ثبات این ادعا در نقطه مقابل نویسنده قرار می گیریم. این بدین مفهوم که :

" ... مناسبات شوروی و افغانستان علیرغم گرمجوشی زایدالوصف روس ها با دست اندازی حکومت افغانستان حالت یک نواخت و مزورانه نداشته، چون در مرحله نخست افغانستان از فقدان اداره حکومت مرکزی در آن سامان (بخارا و سایر نقاط ترکستان) استفاده نموده، نفوذ خود را در مرو، پنجده و بعضی نقاط دیگر گسترش داد، و وزارت خارجه در مذاکراتش با وزیر مختار روسیه در کابل اعاده پنجده و سرزمین های دیگر را که قبلا متعلق به افغانستان بود تقاضا کرد.

در عین حال نماینده افغانستان در بخارا به امیر آن کشور از کمک افغانستان اطمینان داد و بر اثر آن یک تعداد محدود از افراد قوای نظامی افغانستان و داوطلبان به بخارا فرستاده شدند. اما در حالی که این اقدامات جریان داشت، اردوی شوروی به نام کمک به حزب جدید که علیه امیر بخارا کرده بود، به آن کشور تعرض کرد و علی الرغم مقاومت شدید افغان ها قوای نظامی بخارا که از فنون حربی بی خبر و از سلاح عصری محروم بود، درهم شکسته و روس ها بر پایتخت آن مسلط شدند و نظام جدیدی را به نام جمهوریت ملی شوروی بخارا به رهبری فیض الله خواجه رییس حزب جدید در آنجا تاسیس کردند.

اما امیر بخارا که ذاتا مردی کاهل و تن پرور بود بدوا به قسمت شرقی بخارا پناه برد و چون در آن جا هم یارای مقاومت در خود ندید، در اوایل ۱۹۲۱ میلادی از آمو گذشت و افغانستان وارد شد و پناهنده گی سیاسی یافت."
( افغانستان در پنج قرن اخیر صفحه ۳۵۰)

 

" ... حکومت افغانستان با وجود وضع اسفبار ملت های مسلمان که بکام خرس روسیه رفته بود، روابط خود را با روسیه وسیع تر می نمود و مخالفت با روسیه را مخالفت با استقلال افغانستان می دانست و چنان فهمیده بود که یگانه دوست افغانستان و ملت های شرقی دولت روسیه است، و یگانه دشمن آنها استعمارگران لندن.

علمای مذهبی که از ماوالنهر آمده بودند هرقدر در این مورد دلایل آوردند که در برابر وعده های پر از ذرق و برق که دولت روسیه بحکومت افغانستان داده بود، نقشی بود برآب." (صفحه ۹۳ عیاری از خراسان)

عین داستان در جای دیگر این گونه می خوانیم :

انوربیگ " خود را از آنجا (قفقاز) به آسیای مرکزی رساند و رهبری چریک های آزدیخواه آن نواحی را بدست گرفت. حکومت افغانستان هم باثر این پیشآمد به کمک های خود به چریک های مذکور افزایش داد و محمد نادرخان وزیر حربیه را برای این منظور بعنوان رییس تنظیمیه به قطغن، غلام نبی خان چرخی را به مزار شریف و شجاع الدوله را به هرات فرستاد.

در ساحه دپلوماسی وزارت خارجه افغانستان در ماه مارچ سال ۱۹۲۲ میلادی به همفریز وزیر مختار بریتانیه پیشنهاد کرد تا دولت مذکور استقلال بخارا و خیوه را به رسمیت شناخته و توسط افغانستان برای آزدیخواهان آن مناطق اسلحه و مهمات بفرستد.

اما دولت انگلیس به هر دلیلی که بود این پیشنهاد را رد کرد و در مقابل روس ها که اکنون موضع شان را در این منطقه تقویت کرده بودند. در ماه جون ۱۹۲۲ میلادی توسط یک احتجاج اتمام حجت مانند، حکومت افغانستان را از عواقب مداخله در کار بخارا برحذر ساخته تقاضا کردند تا از کمک به آزدیخواهان آن سامان دست بکشد و سردار عبدالرسول خان نماینده افغانستان را با اتهام داشتن مناسبات با چریک های آزادی خواه از بخارا اخراج کردند.
" (افغانستان در مسیر تاریخ صفحه ۳۵۲)

خلیلی با توقع جالبی سراغ خواننده ی کتابش می آید. حالا که قصه را ساخته و بزعم خودش از تاریخ سند آورده، بر مبنای خود پرداخته هایش بر بلندی خیر نشسته و از خواننده انتظار دارد که گپ های او را مهر اثبات بزند.

" ... با اندک تامل در وضع داخلی کشور می توان یادآوری نمود که ملامت کیست ؟" (عیاری از خراسان)

اگر با دید دیگری وارد این بررسی شوم، نکته یی که وضاحت می یابد این است که، پذیرفتن و یا نپذیرفتن حکومت امانی جواب گوی هیچ پرسش تاریخی نمی تواند شود. در این نوشته دست و آستین برنزده ام که سراغ ملامت و ناملامتی بروم. چون در بررسی تاریخی قضایا بعد سره و ناسره کردن کنش های مثبت و منفی به نتیجه گیری می نشنینیم، نه به ملامت کردن.

همانگونه که در شروع نوشتم، با استفاده از رابطه زنده بین دیروز و امروز است که با آن می توان امروز را بهتر دید و مسیر درست تری سوی فردا گزید.

در جای دیگر خلیلی می نویسد:
" ... در شورش خونین مقابل حکومت امانی قبول سازش با حکومت بریتانیه تهمتی است بدامن تاریخ ملت شجاع و مسلمان افغانستان"
( عیاری از خراسان صفحه ۱۰۱)

ولی می توان گفت که: " این مردم (حکومت حبیب الله) گرچه به نقشه دشمنان داخلی و خارجی به کار افتادند، ولی از طرف آنان بطور مستقیم هدایت و رهبری نمی شدند. بلکه اکثر به طور غیر مستقیم و غیر شعوری تحت تلقین قرار می گرفتند. البته تاریخ چون نظر به عمل دارد، هر دو را یکسان محاکمه و محکوم می کند" (افغانستان در مسیر تاریخ)

شیوایی قلم خلیلی به آراستن تخیلی حبیب اله کلکانی خیلی کمک کرده. این، خواننده ی نا آگاه از تاریخ را به ساده گی به باور گپ های که در کتاب آمده وا می دارد.
در ادامه با تصویری رمانتیک از حبیب الله، دوباره می آید که تا از تاریخ گلچین کند و قصه بسازد.

" لالا (حبیب الله کلکانی) و پدرش پس از ادای نماز عید بدربار حاکم رفتند، تفنگ های رهزنان را ارایه کردند
.
لالا گفت: دیروز هنگام غروب هردو رهزن (افضل و آقا) که برحسب احکام مندرج اعلان پادشاهی خون شان مباح قرار داده شده راه را برمن بستند و می خواستند تفنگ های دولت را از من بستانند، بتوفیق خدا هردو را بسزای شان رساندم و مسلمانان از شر آن ها نجات یافتند.

حاکم که از روزگار گذشته لالا دل پرخون داشت و از جانب دیگر وجود افضل و آقا به او فرصت می داد که به بهانه رابطه با آن ها از مردم بیگانه تمتع نماید و بزندان افگند و پول بستاند. امر داد که فورا لالا و پدرش را بزندان افگنند و هرسه تفنگ را ضبط نمایند.
(عیاری از خراسان صفحه ۱۰۸)

ولی در کتاب افغانستان در مسیر تاریخ این واقعه قصه ی دیگر دارد.
حبیب الله " به جلال آباد برگشت و رفقای عسکری خود را که بجرم کوچکی محبوس شده بودند، از محبس فرار داد و خود بکابل آمد. او در هنگام عودت به کلکان در دشت قلعه حاجی با یکدسته کوچک برخورد که می خواستند تفنگ او را بزور بگیرند. اما او یکنفر از متجاوزین را بکشت و تفنگش را بگرفت و بقیه را فراری ساخت.

حبیب الله خود بوزارت حربیه آمده تفنگ مقتول را تحویل و قضیه را شرح داد. وزارت حربیه قضیه را تعقیب قانونی نکرد و حبیب الله مرخص شد و در کاپیسا دسته از دزدان تشکیل کرد و خود در راس دسته قرار گرفت.
" (افغانستان در مسیر تاریخ صفحه ۸۱۵)

 

" علمای دین و مخالفان حکومت رابطه خود را با وی (حبیب الله ) استوار نمودند." " حبیب الله " شام به یک دستگاه حکومت حمله می کرد و بامداد به دستگاه دیگر" .
" علت فیروزی ها از یک جانب شجاعت بی مانند وی و رفقایش بود و از جانب دیگر همکاری مردم. " (عیاری از خراسان صفحه ۱۱۸)
رو در رویی حبیب الله با حکومت شاه امان الله گوشه های آشکار خودش را دارد که از چشم تاریخ پنهان نمانده. حبیب الله آن برهنه پای مظلوملی که خلیلی از او ساخته، نیست. در افغانستان در مسیر تاریخ می خوانیم :
" بعد از اینکه بچه سقو به دزدی در پاره چنار متهم و محکوم به یازده ماه حبس گردید، دفعتا بطور مرموزی رها شد و به افغانستان برگشت. وقتیکه در شرق کابل مقدمات اغتشاش فراهم آورده می شد بچه سقو نیز در کاپیسا و پروان دسته دزدی فراهم می کرد و به سرقط و قطع طریق پرداخت. او شب ها دزدی می کرد و روزها در کوه متواری می گردید. بعض متنفذین محل، مثل ملک محسن کلکانی و امثاله در خفا به او کمک می کردند.
ساحه فعالیت او آنقدر وسیع شد که حتی اگر شبی با دسته خود به خانه ی وارد میشد، صاحب خانه از ترس جان خاموشانه او را تغذیه می کرد و به حکومت اطلاعی نمی داد.
کار او به جایی کشید که مقداری پول از خزانه مزار به کابل می آمد و همینکه بچه سقو شنید، راه را گرفت و پول را ربود و تعقیب حکومت به جایی نرسید. " افغانستان در مسیر تاریخ صفحه ۸۲۱)
" میرغلام حس خان یکی از خان های متنفذ بهسود هزاره چنین توضیح نمود:
وقتی که من از بهسود در کابل آمدم، گفتند والی کابل بغرض تحقیقات در کوهدامن رفته است. چون کار من معجل بود همانجا نزد والی رفتم و با وضع بسیار رفیقانه مرا پذیرفت و شب نگهداشت.
در اثنای صحبت شبانه سخن را به سیاست دولت کشیده آنگاه دو نفر ناشناس را احضار و بنام حبیب الله خان و سید حسین بمن معرفی کرد و گفت که ما تا اکنون سه برادر بودیم حالا چهار برادر شدیم و اما برادر پنجم ما ( سید احمد بچه شانور هزاره) در نزد شماست که بایستی روز عمل آماده باشد.
بچه شاه نور دزد مشهوری بود که حکومت از دستگیری او در کوه ها عاجز شده و اعلان کرده بود که اگر خود را تسلیم کند از مجازات عفو است. او اعتماد کرده در بهسود نزد میر غلام حسن خان آمد.
" در شب مذکور والی علی احمد خان به حبیب الله هدایت داد که از افغانستان به هند انگلیسی فرار کند و در آنجا نزد خواجه بابو خان هموطن خود زندگی کند تا موقع کار برستد. گفته می شود که خواجه در هند شامل خدمت سی – آی – دی بود." (افغانستان در مسیر تاریخ)
در صفحه ۱۲۶ نویسنده ی عیاری از خراسان که تقریبن داستان اش را به آخر رسانده، دیگر زیاد چیزی برای گفتن ندارد. داستان به آخر رسیده ، دولت امانی سقوط کرده حبیب الله پادشاه شده.
در اینجاست که پای قضاوت اش می لنگد. او دگر کاری به این ندارد که سود و زیان این حرکت را به داوری نشیند.
این که سقوط دولت امانی و پادشاهی حبیب الله برای افغانستان و مردم چه آورد، و کشور را بکدام سو برد، دیگر به خلیل الله خلیلی بی ربط است.
در این جای داستان که آخر حبیب الله است، به وضاحت شاهد خیلی از چیز ها استیم. دشمنان پیشرفت افغانستان و جهل عام در آن خاک، از جسارت و شهرت یک فرد وسیله ی مقصدش را چگونه ساخت.
حبیب الله شاید آگاهانه در خدمت دشمنان ترقی و پیشرفت افغانستان قرار نگرفته باشد. ولی جهل و بی سوادی او بی اینکه خودش بفهمد او را وسیله ی در دست دشمنان آزادی و پیشرفت افغانستان ساخت.
قصه های حبیب الله از زبان خودش مهر اثبات بر خیلی گپ ها می گذارد.
" من از ترس تعقیب امان الله با پسران مامای خود، سکندر و سمندر به پشاور رفتم و چندی مشغول چای فروشی بودم، آنگاه در "توت گی" رفته و دکان سماوار کشودم و همانجا بماندم، تا موقع مراجعت با افغانستان رسید ( اما او از دزدی خود در پاراچنار و محکوم شدن به یازده ماه حبس سخن نگفت) در راه بازگشت بقریه "پدیکوت" رسیدم روز جمعه بود به مسجد برفتم ملایی در منبر وعظ جهاد با کفر می نمود و چون تمام شد من پیش رفتم واز او دعای خیر خواستم . ملا به من دعا داد و گفت در خارج شدن از مسجد در سر راه خود درختی خواهید دید، پای آنرا بشگافید و هرچه یابید بردارید. من بچالاکی چنان کردم. چهار تفنگ و کارتوس و یکهزار روپیه نقد یافتم و برداشتم و روان شدم.
وقتی از جانب لغمان به کهدامن می رفتم باز در راه به ملایی برخوردم که مرا دید و امر جهاد در برابر امان الله نمود.
در ایام جشن پغمان روزیکه امان الله داخل تیاتر پغمان بود باز ملای دیگر مرا دید و فرمایش ملای لغمان را تکرار کرد.
من به تگاو رفتم . غلام محمد خان فرقه مشر تگاوی ( مامای معین السلطنه وهم آخند زاده صاحب تگاو ملا حمید الله خان) مرا خواستند و بدیدند و بکشتن امان الله خان راه بلدی کردند. و هم بعضی خان های پروانی را به کومک من نشاندند. منهم عزم برانداختن او کرده و بکابل حمله کردم. ( افغانستان در مسیر تاریخ صفحه ۸۱۶)
عیار در امروز افغانستان، آزاده انسانی است که برای برابری انسان و مردمش می رزمد. بی اینکه مزدور فروخته شده و زبون بیگانه ها باشد.
خلیلی این آزاده انسان های عیار خاکش را در تاریخ ندیده، و یاهم نمی خواسته ببیند....
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۱     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        جوزا ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                           اول جون  ۲۰۲۰