کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

مریم محبوب

    

 
چشم بیمار نرگس

 

 


نرگس ، با پیراهن گلشن ساده ء سیاه بی آستین و دامن پرچین افتاده که تا پایین تر از بجلک پایش می رسید ، از درگاه داخل می شود. دروازه چرخکی ، پشت سرش می چرخد و او به دهلیز فراخ و بیضی که کفپوشی از سنگ رخام یشمی دارد ، قدم به جلو می ماند. حس عجیب و دوگانه یی دارد . از آمدنش خوشحالست و خوشحال نیست . اول تمایلی برای آمدن نداشت ولی حالا که آمده پس چرا خوشحال نباشد ؟
چشمان کنجکاو عسلی اش ، گوشه و کنار را می جوید. با لحظه ء مکث از این دهلیز به آن دهلیز سرک می کشد و سپس به جای اولش برمی گردد . صورتش آرایش سبک و ظریفی دارد . نصف زلف هایش را رو به بالا با گل سیخکی محکم کرده و نصف دیگر را حلقه حلقه در پس گردن و شانه ها رها نموده . گوشواره های بخارایی دانه نشان با نمای برجسته و جذاب ، چهره اش را زیباتر و گردنش را کشیده تر نشان می دهد . ذوق زده است و هیجان دارد. از همان لحظه یی که لباسش را اتو کشیده بود و مو و رویش را در آیینه قدنما برای عروسی آراسته بود ، اگرچه کمی دلشوره داشت و برای آمدن دل نادل بود ، اما درته دلش خوشحال بود. دردلش قند می سایید و شیرینی آن را زیر پوستش می چشید . چشمانش شگفته و روشن شده بود و دهنش دیگرمزه تلخ نداشت . آخرحرف کمی نبود ، بعد از پانزده سال قمر را پیدا کرده بود . قمر آتشپاره ، خواهرخوانده دوران کودکی و جوانیش را . شنیدن صدای قمراز آن سوی تلفون ، که ناگهانی دگرگونش کرده بود ، آنقدرعجیب نبود که پیدا شدن قمر در همان شهر و کشوری که او زندگی می کرد ، برایش عجیب بود .
همان روز شاید ، اولین روزی بود که ذهن نرگس از مخمصه های گنکی که سال ها ، بلای جانش بود ، سبک شده بود. یا حداقل چنین حس می کرد . دیگر مثل آدم های روانی ، با خود حرف نمی زد . دیگر صورتش را در کف دستانش پنهان نمی کرد و از سرغیظ موهایش را تار تار نمی کَند .
خنده زودگذر کودکی که از اتاق منزل بالای دهلیز هال ، به فضا می ریزد ، نرگس را وا می دارد که از نزدیک دروازه دو قدم جلوتر رود ، گردنش را به پشت خم کند و به کتاره های طلایی منزل بالا چشم بدوزد. اما کسی را نمی بیند. در دهلیزهم کسی نیست ، حتی برای پذیرایی . صدای موسیقی وساز و یا شرفهء پایی هم نیست جز سکوت مبهم و سوال برانگیز. فقط طنین نرم و ملایم موزیک که گویی به سختی از منفذ های تنگ و باریکی رها می شوند و مثل موجی از حریر، درمیانگاه سقف پخش می شدند. پس کو قمر؟ مگر قمرنگفته بود وقتی رسیدی دم در منتظرباش تا من بیایم ؟!
نرگس کیف دستی را ، میان دو دست آویخته اش محکم می گیرد و به دیوار تکیه می دهد . لذت و خاطره سال های که او و قمر با هم به مکتب رفته بودند و بعد دوران فاکولته را با هم سپری کرده بودند ، در پسخانه های ذهنش هنوز کم و بیش زنده بود . گاهی این خاطره های شیرین و لجوج از پنهانترین سلول های حافظه اش از زیر غبار تیره فراموشی سر برمی داشتند ودر لحظات دلتنگی ، تمام قد آیینه یی می شدند در برابرش . هر دو از بس زیبا و خوشقواره بودند کوچه گی ها ، آن ها را ( دو ماه تابان ) لقب داده بودند. هر دو یک پارچه شورزندگی بودند . اصلا خود زندگی بودند . دهن پرخنده با چشم و ابروی پرناز و کرشمه . اگر سرشان به سنگ لحد هم می خورد ، قهقهه از دهن شیرین و لبان یاقوتی شان پس نمی رفت . کی نبود که حسرت آن ها را نداشت. کدام دخترجوانی نبود که از دیدن آن همه جوان های کاکلی خوش قواره ، بدور و بر نرگس و قمر، حسود و بخیل نشود.
هردو پرطراوت و دلبر جوان های دلسوخته وعاشق پیشه دوران مکتب و پوهنتون و دوست جان جانی و شبانه روزی همدیکر. دختران مست و الست و درس خوان با قد و اندام کشیده ، پستان های برجسته و بیقرار ، گردن بلند و سفید ، مو های بُراق افشان ، با چشمان پرشیطنتی که در چشمخانه ها بی تابی می کردند. نگاه های وسوسه گری که به هرسو سرک می کشیدند تا دل جوانان عاشق و شیدا را از دلخانه بیرون بکشند و دهن شان را مثل آلوی تُرش پرآب کنند. هر دو وابسته ء هم و گویا همزاد همدیگر بودند . حالا نرگس آمده بود همزادش را بیابد.
نرگس در آیینه دهلیز ، به خود لبخند می زند ، بعد از آیینه بسوی سقف ودیوار های اطرافش خیره می شود. از چهلچراغ عتیقه یی که از بلندای سقف آویزان است ، نور کم رنگ و رمانتیکی به هوا می پاشد . رنگ آمیزی و درهم آمیختگی نور دیوار های دهلیز، مثل آن می ماند که دریک فضای نرم واثیری چنان آهسته راه بروی که صدای پایت را حتی خودت هم نشنوی و دلت می خواهد که تا عمر داری در یک چنین جایی نفس بکشی . مجسمه زنی نیمه برهنه که از مرمر سفید تراشیده شده و فرشته کوچکی را به حال پرواز سرشانه نگهداشته ، در کنار دروازه سالون ، به شکل شگفت انگیزی ، جلوه نمایی می کند. در سمت چپ دهلیز، صراحی ظریفی با گردن باریک و رنگ بنفش و بغلی از گل های تازه و رنگارنگ که عطر آن در هوا موج می زند ، نرگس را بسوی خود می کشاند.
چند قدمی پیش می رود. بوی گل های یاسمن و نرگس وسنبل به اطرافش موج برمی دارند . اسمش را در لیست مهمانان پیدا می کند ولی تمایلی ندارد که آن همه زیبایی و عطر پراگنده و گل های تازه را رها کند . چرا که بعد از ماه ها و هفته ها ، اولین شبی ست که پوسته کابوس ها رهایش کرده و گره های روح و روانش ، در مُرمُر خوشایندی رام و مواج شده است و گرنه زندگیش یکسره شده بود چنگال کابوس ها . زندگیش شده بود خودخوری ودلخوری و کاویدن مغز خسته و بیمارش. یک شب هم ادامه زندگیست . خدا را چه دیدی شاید امشب را بی کابوس بگذرانم . سال ها با هیولای کابوس ها ، زندگی کردن کار آسانی نیست. هر کس به جای من می بود ، شاید حالا جایش کنج دیوانه خانه بود .
****
نرگس ! چند سال با کابوس سر کرده ای ؟ بپرس چند سال با کابوس سر نکرده ای ؟ من خود کابوسم . خود ترس ! خانه برایش شده بود دیوار های بلند زندان . چهاردیوار بسته و بی منفذی که در ته آن با دلنگرانی ها و پریشانی های سردرگمش ، روز را به شب می رساند وشب برایش چاه هولی بود که در آن آویخته می شد واز خلال رنگ های سیاه و عنکبوتی شب ، کابوس و دلهره و ترس به سراغش می آمدند. توهمات ودلواپسی های ویران کننده چون چوچه مارها ، بدورش می پیچیدند و ذهن و خیالش را سیاه وتاریک می ساختند.
در دالان های فرسوده و پیچ در پیچ حافظه اش به جستجوی نقطه روشنی می گشت که بتواند از آن عبورکند و به سرنخی که باعث و بانی این همه آشفته حالی اش بود ، پی ببرد ، ولی فکرش راه به جایی نمی برد. می پنداشت سرمنشآ کابوس هایش ، کلاف سردرگمی ست که هیچ انگشتی قادر به گشودن آن نیست . نوعی نگرانی و افسردگی ، وسواس و دلهره و پریشیده گی در جمجمه اش خانه کرده بود . چیزی مثل بختک که نه روز را می شناخت و نه شب را ، درجسم و جانش بی رحمانه رخنه می کرد ، اسیرش می ساخت . قفل و زنجیرش می کرد ، روز روشن برایش می شد شب قیرگون . پیچ و تابش می داد و ذهن و مغز و روانش را میان چنگال های زمختش می شپلید. گاهی که به حال می آمد و مقابل آیینه می ایستاد ، خود را نمی شناخت . زن ژولیده . پت و پریشان . رنگ و روی زرد و پریده ، چشمان فرو رفته و کم فروغ ، مو های جَرَ و نشسته و نروفته ، شانه های افتاده و پشت خمیده . بیچاره شده بود . از خود سوال می کرد که چرا به این درد نا اعلاج گرفتار شده ، چرا کابوس ها و بختک ها دست از سرش بر نمی دارند ، اما با درمانده گی پاسخی نمی یاقت . از دانستن عامل فشارها و حمله های دوامدار روحی و روانی خود ،عاجز بود . رویا های تلخ و زهرناک دست از سرش برنمی داشتند. شده بود بیمار روانی .
روانکاوش روزی گفته بود ، شاید آزار های کودکی ات منشاء این کابوس ها و رویا های ترسناک باشد ، اما خودش به یاد نمی آورد . فقط آنچه به یاد داشت ، خانه های تاریک و بدون پنجره بود که از روزنه ء بام ، نوری مانند خطوط دود ، از آسمان می لغزید . دیگر هر چه بود تاریکی بود و ترس که تنش را می لرزاند .
گاهی حویلی کهنه و فرسوده یی را در خواب می دید که چاه چقر و عمیقی در وسط حویلی دهن باز کرده و دستی از درون چاه بیرون می آید و او را به عمق چاه سرنگون می کند . آنگاه صدا هایی از خرخره اش بیرون می شود و او را که در تب و ترس می سوزد و می لرزد ، بیدارمی کند. قطرات ریز و درشت عرق از پیشانی و کنار گوش هایش می چکد و بار دیگر تاروپودش دچار کابوس و توهم می شود .
درخواب های عجیب و غریبش ، صدا های نامفهوم و وهمناکی بگوشش می رسید و چهره های آشفته و ترسناکی به سراغش می آمدند. پشک ها را در خواب می دید که بسویش حمله می کنند وپوست صورتش را با پنجال ها می خراشند. سگ ها به خوابش می آمدند که با زبان آویخته و لب و دهن کف کرده ، ترنیش های خود را برایش نشان می دهند. بعد چهره شان محو می شود وتبدیل می شوند به آدم ها ، آدم هایی که صورت شان پیدا نیست ، اما صدا های شان شباهت عجیبی به صدای پدرش دارد. صدا های خشنی که انگاراز دور های ناپیدا و یا از قعر چاه ، گنگ و نا مفهوم بگوشش می رسید . آنگاه وحشتزده از خواب بیدار می شد، نفسش گره در گره . انگار زندگیش به پایان رسیده ، گریه می کرد . سرش را میان دست هایش می گرفت . تاریکی شب به گردنش حلقه می شد . دست به صورتش می کشید ، حس می کرد پنجال پشک ها خراش های سوزناکی روی پوستش به جا گذاشته است . روز بعد دیوانه وار و پر از استرس ، برای چندمین بار، نزد داکترروانشناس می رود .ازحجم و ادامه این همه بحران روحی بیمناک است . می ترسد روزی دیوانه شود و مغز و عصاب و حافظه اش را ، پاک از دست بدهد و شود آدم روانی و خُل.
اما دوا ها و مشورت های روانشناس ، نیز چندان اثری برای رهایی از این همه کابوس و فکرهای خودجوش و بیهوده نداشت .
سعی می کرد که با رفتن به سینما ، خرید لباس های فیشنی و تن نما ، یا رفتن در کافه و رستورانی ، اضطراب هایش را دور کند . اما نتیجه یی ندارد . شعف و خوشحالی هایش جز لحظات کوتاه ، دوام نمی یافت . سامان آرایش می خرید . لبسرین های خوشرنگ و عطر های قیمتی از فروشگاه های نامدارمی خرید. آرایشگاه می رفت و باربار رنگ مو هایش را تغییر می داد . جلو آیینه خود را وقت و بی وقت آرایش می کرد . به موسیقی گوش می داد ، می رقصید ، کنسرت می رفت ولی با بیچاره گی در می یافت هیچ چیزی تاثیر دوامدارو عمیقی به وضع روحی اش ندارد . بعد از یک لحظه شور و شادی ، دو باره حس می کرد که دستی نامریی او را به چنگک کابوس هایش می آویزد .
شبی در خلال کابوس ها ، نمیرخ پدر را می بیند که او را لت و کوب می کند و طره های مویش را میگیرد و با خشونت می گوید : (( چرا سرت برهنه است .با این لباس ها حق نداری مکتب بروی ...)) در کابوس هایش دیده بود لحاف بزرگ و پر پهنا و کلفتی را بر رویش انداخته اند که از فشار و سنگینی آن نمی توانست نفس بکشد . هر چه تلاش و تقلا می کرد تا لحاف را پس بزند تا نفس بکشد ، نمی توانست . حجم لحاف سنگین تر از توانایی او بود . نفسش بند آمده بود و به خِرخِرافتاده بود . مرگ در یک قدمی اش بود . ناگهان هوای به مشامش رسید . بندش نفس کشیدنش برطرف شد . متوجه شد هوایی که به بینی اش رسید از همان خطوط دود مانند روزنه سقف است که به سویش می وزد .
بیدار شده بود .نوای موزیک از اتاق دیگر بگوشش می آمد . لحاف خود را پس زد و با شتاب از بستر بیرون پرید و آب نوشید .

****
دلش برای دیدن قمر بیتابی می کند. ساعت از دیوارآویخته شده ، نه و نیم شب را خبر می دهد . دیرشده . چرا این جا کسی نیست ؟ چرا کسی از درون بیرون نمی آید ؟ چرا قمر نمی آید ، تا کی منتظر بمانم ؟!
طاقتش طاق می شود ، از دهلیز بسوی در بزرگ دخولی هال که شیشه های کدری دارد ، پیش می رود . پله های دروازه از هم باز می شوند و او در وسط دروازه ، ناگهان مثل مجسمه ء سنگی ، شگفت زده درجا می ماند. عجیب است . خوب نگاه می کند که آیا درست آمده. شاید هم اشتباه آمده باشد . یا شاید عروسی نیست قمر او را به مجلس ختم دعوت کرده . چه می بیند ؟ هال با پرده یی به دو بخش تقسیم شده . زنانه و مردانه . مرد ها با پیراهن و تنبان و عرقچین سفید ، زن ها با پوشش دراز و رنگارنگ عربی مآب و بعضی ها با نقاب سیاه درست در چند قدمی او ، به نماز ایستاده اند . حیرت می کند. زیر تاثیر ونفوذ ده ها جفت چشم نمازگزار ، خود را در جا گم می کند . خیال می کند در برابر نمازگزاران ، لخت و برهنه ایستاده است . خدایا ! این جا کجاست ؟ کاش زمین دهن باز کند و او را فرو دهد .ازسر و وضع و بازو های عریان خود ، خجالت می کشد . تکبیربلند پیشنماز ، او را تکان می دهد . با شتاب برمی گردد و خجل و شرمزده از دهلیز خود را به دروازه خروجی می رساند ، پشیمان و گریزان بیرون می دود. تصور می کند که به جای هال عروسی به مسجد آمده است . در همین لحظه دستی از پشت سرش ، بازوی او را محکم می کشد:
_ کجا ؟ کجا خانم ؟ نیامدی که مرا نادیده بروی نرگس جان !
نرگس ناباورو از خود رفته ، به قمر نگاه میکند :
_ تو قمری ؟
صدایش می لرزد و به نقابی که حالا از صورت قمربه گردنش آویخته ، چشم می دوزد. هردو لحظاتی در برایر هم مکث می کنند و نرگس بیشتر از قمر ، هم از شرم و هم از هیجان می لرزد . پانزده سال زمان ، چون پرنده یی از میان شان پر می کشد و دوباره می شوند نرگس و قمر دوران جوانی . هر دو پرجوش و پر التهاب هم دیگررا بغل می گیرند . نرگس در حالیکه اشک هایش را پاک می کند ، با تعجب می گوید :
_ باورم نمی شود قمر! تو و لباس عربی و نقاب و نماز؟!
_ چشمم به دروازه خشک شد ، نرگس جان ! چرا دیر آمدی ؟ مجبور شدم با جماعت به نماز خفتن ایستاده شوم !
قمر شال بلند سیاهی را روی شانه های نرگس می اندازد وچادری را بدستش می دهد که موهایش را تا ته بپوشاند ، می گویید :
_ حالا وقت این حرف ها نیست ، خود را بپوشان ، بیا داخل برویم .

****
_ تو چرا لاغر شده ای ، چرا خسته و رنگ پریده معلوم می شوی ، جگرم ؟
نرگس با لبخند خود را در چوکی جا به جا می کند . دستان قمر را میان دستانش می گیرد و با ولع سیری ناپذیری به چشمان او خیره می شود .
_ اندکی استرس دارم . قصه اش دراز است . این جا ، جایش نیست . تو از خود بگو ، از زندگی ات .
و بعد آه می کشد و با حسرت می گوید :
_ دیدی قمر جان ، دیدی ؟ چه رقم جوانی ما گذشت . چگونه هر کدام به هر کنجی خاک و دود شدیم ؟!
و با لحنی که دیگران نشنوند ، صورتش را به گوش قمرنزدیک می کند و می گوید :
_ تو هم که حجاب پوش شده ای و لباس عربی می پوشی !
دخترک نیمچه جوان و بلند بالای که سر تا پایش در پیراهن دراز و گشاد پنهان است و ازقاب صورتش تنها دو چشم آهویی سرمه کشیده ، ابرو های کمان ، بینی کوچک و کوتاه ، لب های گوشتی و به هم چسپیده که گویی به سختی کلمات از آن بیرون می جهند ، نفس زنان خود را به قمر می رساند ، دستانش را بدور گوش قمر کاسه می سازد ، سرش را نزدیک می کند و چیزی می گوید. قمر دست دخترک را می گیرد وبه نرگس می گوید :
_ دخترپسکُرکی ام ، ذی الحجه ! خاله نرگست را سلام دادی ؟
ذی الحجه آهسته سلام می دهد و نگاه شرمویش را پایین می اندازد . نرگس با لبخند ملایم به دخترک خیره می شود :
_ سیب دو نیم خودت قمر. سیب دونیم!
قمر اندکی بلند می خندد ، دندان های سفید و خنده عسلی اش ، دل نرگس را آب می کند .
_ بروم که کار پیش آمده نرگس جان ، زیورات عروس نزد من است باید آن ها را ببرم که به گوش و گردنش بیاویزند .
دستش را به شانه نرگس می گذارد و می گوید :
_ احساس تنهایی و بیگانگی نکنی ، زود برمی گردم !
نرگس با زنانی که به دور میز با او نشسته اند ، احساس خودمانی نمی کند . همه حجاب دارند و دو سه نفرهم نقاب . کمتربا او حرف می زنند و بیشتر بیخ گوش همدیگرپچ پچ می کنند و گاه نگاهی به او می اندازند و نیشخند خود را نشانش می دهند. نرگس آرام نیست . در بین شان معذب است . جرات نگریستن به آن ها را ندارد . آنچه به اطرافش می گذرد ، هرچه می بیند و نمی بیند ، برایش غیر معمول و دلتنگ کننده است. از فضای هال و آن همه حجاب و نقاب مشمئز می شود . کله اش به دوران می افتد. سر و چشمانش حالتی دارند که گویی کسی او را به اجباردر گازی نشانده و معلق درهوا از این سو بدان سو آونگان است .
کم کم از آمدنش پشیمان می شود. می توانست قمر را جای دیگری ببیند . در رستورانت ، کافی شاپ یا پارکی یا گوشه دیگر. زن دیوانه چرا این جا بیایی ؟ آمدی که خود را انگشت نمای عالم و آدم بسازی ؟ تو جز قمر کی را می شناختی که آمدی ؟ ! لبخند یادش رفته و گپ و سخن در زبانش زنگ بسته . زبانش قفل است و نگاه گریزان و رمیده اش در حفره سیاهی فرو رفته . هرچند که بازو ها و برجستگی های اندامش را با شال و سرش را با چادر پوشانیده است ، ولی سنگینی نگاه های زنان دور و بر، برایش قابل تحمل نیست. حس می کند چشمان سرمه کرده یی که از هر طرف به او خیره شده اند ، گناه بی حجابی او را به رخش می کشند. حس می کند نقطه نیرنگی یی است که همه زیر گوشی در مورد او حرف می زنند . زن جوانی که پهلویش نشسته و با نقاب ظریفی صورتش را پوشانیده ، سرش را نزدیک نرگس می آورد و با لحن زمخت و خشک از او می پرسد :
_ تنها آمدی این وقت شب ، محرم نداری ؟
نرگس به چشمان بیرون برآمده زن از پشت نقاب ، نگاه می کند اما پاسخش را نمی دهد. نقاب زن ناگهان به نظرش جالب و جذاب می آید. بدون پلک زدن ، با دقت و حس غریبی به نقاب خیره می شود. چقدر دلش می خواهد نقاب را زیر انگشتانش لمس کند. وسوسه می شود . زیبایی نقاب وسوسه اش می کند .
_ گناه دارد ، بی محرم نباید جایی بروی آنهم در نیمه شب !
نرگس صدای زن را نمی شنود ، یا شاید نمی خواهد بشنود ، چرا که تمام هوش و گوش و حواسش گره خورده به نقاب زن . چه حس غریبی ! حس دور و دود مانندی . خیال می کند کابوس هایش برگشته اند . به گمانش نقاب رابطه ء ملموسی با کابوس هایش دارد. درسرش صدایی، وزوزمی کند. اطرافش را می پالد ، قمر نیست یا از مهمانانش پذیرایی می کند و یا هم بفکر ریزه کاری های شب عروسی ست . دلش نمی خواند آنجا بماند . چیزی در مغز و رگه های اعصابش به حرکت درآمده . دست ها و پاهایش حالت خواب رفتگی پیدا کرده اند .درآن فضای پر غلغله و برو بیا ، صدا هایی ناشناخته یی در گوش ها و جمجمه اش می پیچد. آواز ها و فریاد های دورادوری که تا کنون نشنیده است .
_ با قمرچه خویشاوندی داری ؟
نه ، نباید این جا بمانم . این جا ، جای من نیست . کیف دستی اش را باز می کند ، آیینه کوچک و لبسرین را بیرون می آورد و در برابر چشمان از حدقه برآمده زنان ، لب هایش را ، پررنگ تر می کند. خود را عطر می زند . چادر را ازسرش دور می کند . با عشوه گری ، دستی به موهایش می کشد .
_ پرسیدم قمر را چه می شناسی ؟!
سوال زن را بی پاسخ درهوا رها می کند و بلند می شود . شال و چادر را به جای خالیش به چوکی می گذارد و با بازو ها و سر برهنه ، آهسته و خرامان ، از بین زنانی که با تعجب او را می نگرند ، از سالون بیرون می رود.
نرگس به خانه بر می گردد . تمام شب با فکر زنان عروسی و لباس های شان کلنجار می رود . با حجاب ها و نقاب ها ، با نگاه های مرموز بیرون آمده از نقاب ، با صورت های پنهان شده درپشت نقاب .
روز دیگر انگیزه نیرومندی که خود نیز دلیل آن را نمی داند ، او را به بازار می برد . به تقلید از زنان عروسی ، از لباس فروشی عرب ها ، نقاب سیاه رنگی با ردای همرنگ می خرد . نقاب را به صورت می زند و ردا را به شانه هایش حمایل می کند . ناگهان حس می کند سبک شده . احساس بهبودی می کند . احساس آرامش و رضایت . عرق سردی بر جبینش می نشیند ، گویا از تب داغ و سوزنده یی فارغ شده باشد ، نفس راحتی می کشد. آه خدایا ! چقدر خوب است ، چقدر آرامش بخش است . فکر می کند از زنجیری دست و پایش باز شده . داخل لباس فروشی راه می رود و راه می رود .
داکتر روانکاوش که تلفون می کند تا برای ادامه معالجه اش بیاید ، نرگس استوار و محکم می گوید :
_ من درمان درد خود را یافته ام .
داکتر می پرسد:
_ چگونه ؟
پاسخ می دهد :
_ نقاب !

پایان
۱۴ می ۲۰۲۰

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۶۰     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        ثور / جوزا ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی                            شانزدهم می  ۲۰۲۰