با ترس و لرز، برای خرید از خانه بیرون میشوم. بعد از رعد و برق و باران
زودگذرو سیل آسا ، هوا نیمه روشن شده . سرد است اما نه مثل دیروز. بوی بهار
با نسیم پس از باران ، اینسو و آنسو راحت و آرام میخرامد.
با گام های که چندان میلی به رفتن ندارند ، به سمت موتر میروم ، دروازه اش
را باز میکنم ، دستکولم را از همان بیرون ، به سیت پهلویی ام پرتاب میکنم ،
دستکش و ماسک را به جعبه یی که سی دی ها داخل آن انبارشده اند ، جا میدهم و
موتر را روشن مینمایم. هوای داخل موتر گرمای دلپذیری دارد . آسمان اما صاف
صاف نیست . آفتاب یکدست نمیتابد . چشم اندازم جلوه هایی گوناگونی دارد .
تکه ابر های که باریده اند و حالا پوک و خالی از باران در کناره های دور
اسمان سرگردان اند ، گاه به گاهی از سر و شانه های همدیگر بالا و پایین
میروند . خود را به سینه آسمان میکشند و از هم دور میشوند .
رادیو را روشن میکنم ، بعد از موسیقی کوتاه ، خبر ها پیهم از مرگ و میر
تعداد افرادی که در اثرکرونا جان باخته اند ، ارقام میگوید و از رشد و حرکت
سریع این ویروس آدمخواردر کشور های جهان حرف میزند . خبر ها گزارشات
ترسناکی را به گوش میرساند و هم از قرنطینی طولانی مدتی حرف میزند که منتظر
مردم است . گوشم به رادیوست و چشمم به بیرون . چشم اندازم مالامال ازهوای
نیمه ابری و بیشترآفتابیست که پهنای تاریک روشنش را سخاوتمندانه بروی شهر
هموارکرده ، سرک ها و جاده های خالی و شسته رُفته را گرما میبخشد. کمی سرعت
میگیرم و شیشه بغل دستم را اندکی پایین میکشم . نسیم ملایمی ، به داخل هجوم
میآورد و سینه ام را پر میکند . از برکت باران و آفتاب ، هوای شهر، پاک و
تمیزاست و گاه گاهی غرق در نور .
هرچند که تابیدن خورشید از شیشه مقابل ، برایم کم و بیش خوشآیند است ، اما
، مانع دیدنم از جاده ها و چراغ ترافیکی میشود . دست دراز میکنم و سایه بان
را پایین میکشم . نور از برابر چشمانم میگریزد . حالا جاده ها را راحت تر
میتوانم ببینم. از تن درختان کنار جاده و دیوار ها و فروشگاه ها و لوحه ها
و پایه های برق آب میچکد و هنوز همه جا مرطوب و نمدار است و باران دندآب ها
و چاله های کوچکی را در فرورفتگی جاده ها و پیاده روها از خود به جا گذاشته
است .
جز اینکه گاهی دو سه موتری از من سبقت میگیرند و یا از مقابلم میگذرند ،
سرک ها خلوت و پیاده رو ها ، خالی از موتر و آدم هاست . در هوا پشه هم پر
نمیزند . خیلی عجیب است. باورم نمیشود . هر طرف را که نگاه میکنم چیزی جز
دیوار های ایستاده و دروازه های بسته ، هیچ جنبنده یی به چشم نمیآید . نه
زنی ، نه مردی ، نه سواره یی ، نه پیاده یی . تصورنمیکردم که اینگونه همه
جا خلوتی باشد . به نظرمیرسد که مردم از ترس کرونا پیش از آن که دولت
قرنطین را رسما به آگاهی آنها برساند ، خود را قرنطینه کرده اند . سکوت
عمیق و بهُت آوری جاده ها ، دکان ها ، رستورانت ها ، خانه ها و پسکوچه ها
را پر کرده . از خاموشی غریب و پر رمزی که همه سوراخ سمبه ها را انباشته و
مثل فرشی درجاده ها پهن و هموار شده ، حس دلتنگی برایم دست میدهد و سوال
هایی در ذهنم سربالا میکنند . از شیشه دورنما ، نظری به پشت سرم میاندازم ،
در درازای ناپیدای جاده ها و پیاده رو ها ، که مثل مارهای پر انحنا ، پهلو
به پهلوی هم افتیده اند ، رونده یی نیست جز سنجابی که از آن سوی جاده به
پیاده رو میجهد ، طعمه یی را میگیرد و به چابکی از تنه درختی بالا میرود .
حیرت میکنم و چشمانم کم کم ، نگاه های معمولی خود را رها میکنند ، پلک
میزنند و تنگ و گشاد میشوند . درعقلم نمیگنجد که ترس از کرونا ، شهر را به
این پیمانه خالی از رفت و آمد کرده باشد. گویی هرگز کسی یا موتری ، از این
جاده ها عبورنکرده و پرنده یی در آسمان شهر پرواز ننموده است . کرونا همه
را در خانه ها حبس و قرنطین نموده ، حتی پرنده ها از لانه های شان بیرون
نیامده اند .
به همان سرعتی که پیش میروم ، به همان سرعت حس نگرانی در تار و پودم میدود
و چیزناشناخته و گنگی ، در زیرپوستم میخزد . اندکی از شهر و جاده ها وپیاده
روها و دروازه های بسته بیمناک میشوم . نکند همه ساکنان شهر یکجایی مرده
باشند و من در شهر طاعون زده رانندگی میکنم ، نه در شهر شلوغ و پر غوغای
تورنتو ، تورنتوی همیشه زنده و پرهیجان.
نطاق رادیو که مردم را به آرامش و فاصله گرفتن از همدیگر دعوت میکند ، خبر
میدهد که مکاتب و مدارس و دفاتر برای حفظ سلامتی شهروندان از آغاز دیروزتا
مدتی بسته شده اند . با شنیدن این خبر سعی میکنم تنهایی و بیمناکی شهر را
جدی نگیرم. سعی میکنم دلهره نداشته باشم واعتماد به نفسم را ازدست ندهم.
گاه بگاهی موتری یا گذرنده یی که از مقابل و یا کنارم رد میشوند ، کوشش
میکنم ترسم را کنترول کنم و به خود مسلط باشم . کوشش میکنم از شهر روشن
تورنتو که حالا آفتاب در آن برهنه شده و با بی پروایی ، یکدست میتابد ، لذت
ببرم . ولی این حس در من و این روشنایی در شهر ، دوام نمیآورد. لحظه یی بعد
، تکهء ابر تیره بخیلانه ، جلو برهنگی آفتاب را میگیرد . سرعت میگیرم و
میخواهم هرچه زودتر از احاطه این فضای هراس آورکه هرگز چنین چیزی را در
تورنتو تجربه نکرده بودم ، خود را بیرون بکشم.
با گذر هر لحظه سراسیمگی در درونم افزوده میشود . دلهره مثل کرمی ، در کاسه
سرم به حرکت در میآید و ترس ، مثل اجل معلق ، همراه با من میدود و موازی با
موترسرعت میگیرد. ناگهان هوش وحواسم پراگنده میشود . موشخرمای بزرگ و چاقی
را میبینم که از بام دکانی پایین میآید در حالیکه چوچه هایش از دُم و
پاهایش آویزان اند ، کش کشان و تنبلانه بسوی دهنه آبریز جاده ، روان میشود
. آسمان دیگر آن روشنی قبلی را ندارد. خیلی زود و سریع هوا تاریک میشود وبه
جای روشنایی ، باد و توفان سربرمیدارند . باد با سر و صدا در جاده ها پهن
میشود و سینه خیز به شاخ و برگ درختان میپیچد و سر به دیوار ها و بام ها و
دروازه های بسته میکوبد . ابری لایه به لایه و سیاهی ، شهر را آرام آرام به
تاریکی میکشاند و باد زباله ها و پلاستیک ها را از گوشه یی به گوشه یی
میچرخاند و در جاده ها و پیاده رو ها هموارمیکند .
وزش باد آشوبم را بیشتر میکند. نوعی دلپریشی گنگی به قلبم خله میزند.
افکارمبهم و پیچیده یی از مغزم عبور میکنند . سوال هایی در ذهنم قد می کشند
، اما پاسخی نمی یابم و نمی دانم چه به چه است ؟ امروز همه چیز دیگرگونه
جلوه میکند . شهر خالی ، کوچه ها بی حرکت ، دکان ها تخته بند ، مدارس خاموش
، پارک ها خلوت و تهی از هیاهوی کودکان و رستورانت ها مثل بیمار تب کرده ،
از جوش و خروش افتاده اند . سنگینی غوغای باد که سکوت را درهم پیچیده و تا
آسمان تنوره میکشد ، چون تخته سنگ بزرگ و پر پهنا ، بالا سرم معلق است .
با کمی سرعت ، بسوی (( سوپراستور)) کش میدهم . دلم میخواهد زودترخرید کنم و
خانه بروم . پارکینگ خالی است و گَردباد ، برگ ها و شاخچه های افتاده
درختان را با زباله ها در شراشیبی جای که موتر را پارک میکنم ، پس میزند و
به زیر سینه موتر میغلتاند. دلشوره رهایم نمیکند و ترس مثل کفچه ماری روی
قلبم کلچه زده . با دستکش دستهایم را میپوشانم و حلقه های ماسک را در پس
گوشهایم محکم میکنم ، خریطه بزرگ کرباسی را از سیت عقب موتر برمیدارم و دل
نادل و با تردید از موتر پیاده میشوم . جسد موش مرده یی پیش پایم افتاده و
سیاه میزند . ناگهان یورش باد دستم را که به دستگیر دروازه است عقب میزند و
به شدت در موتر را میبندد. دو باره از دستگیره محکم میگیرم که نیافتم .
سرسام گرفته ام . نمیدانم سرسامی ام از چیست . ازباد و توفان است و یا از
ترس کرونا و خلوتی شهر؟ ترسیده ام وپا هایم حرکت خیلی کُند دارند . باد به
چشمانم فرو میرود و اشکم را فرو میریزاند .نگاه پر از وحشتم ، به هرسو
میدود و ترس را هرچه بیشتر در درونم سرازیرمیکند. از اطرافم می ترسم . از
زمین زیرپایم میترسم .از پارکینگ میترسم . فکر میکنم هزاران چاه در زیر
زمین پارکینگ حفر شده اند و عنقریب چاهی زیرپایم دهن باز میکند و مرا
میبلعد . دلم میخواهد از خیر خرید بگذرم . بسوی موتر پا پس میگذارم که
برگردم ، اما گردباد ، بی رحمانه دوره ام میکند ، می چرخد و میگیریدم و تنه
ام را چون لاشه یی بیجان ، سبک بر میدارد و پیش میراند . گویی باد به کودکی
میماند که دست پیرزن فرتوت و درمانده یی را گرفته او را پیش میبرد . باد
بُرنده و تیز، پوستم را به دو سوی صورتم میکشد ، لا به لای موهایم هجوم
میبرد ، خود را بدور گردنم میپیچاند ومرا بسوی فروشگاه میکشاند.
حس میکنم نیرویم ته کشیده و نمیتوانم به ترسم چیره شوم . آشوبم را نمیتوانم
مهار کنم . دستها و پا هایم میلرزند و لبهایم در حین لرزیدن جملاتی را
تکرار میکند و دیوانه وار به حافظه میسپارد:(( مبادا به کسی نزدیک شوم ،
مبادا کسی به من نزدیک شود . )) سرم کم و بیش سیاهی میرود و اضطراب در
درونم غوغا دارد . دروازه ورودی فروشگاه ، چند گامی بیش با من فاصله ندارد
، اما نگاه که میکنم ، دروازه عقب و جلو میرود ، از من دور میشود و نزدیک
میآید و دوباره دورو کوچک میشود . عقلم را از دست داده ام . شعورم کار
نمیکند . تعادلم برهم خورده . باد مرا با خود میبرد و بر می گرداند. چشمم
به موشی میافتد که پوز و دندان هایش را به شکم چاک برداشته تنها درختی که
شاخه هایش بسوی بام فروشگاه کشیده شده ، فرو کرده و با چابکی چیزی را از ته
آن میگیرد و میجود .
میترسم و تا میخواهم خود را تند و چابک به پیشخوان فروشگاه برسانم که باد
بار دیگر دوره ام میکند و رفتارم را کُند میکند . در گوشه و کنار پارکینگ ،
باد گردآب زباله ها را میچرخاند و به هر سو میپراگند .
در (( سوپر استور)) به جز از چند مشتری وکارکنانش خبری از ازدحام و شلوغی
نیست. میسر حرکت مشتری ها خط اندازی شده . سرگشته و آشفته از این که دستانم
به جایی تماس نکند ، مسیررا دنبال میکنم و هراسان به سمت میوه ها پیش میروم
. از زنی که ناغافل در برابرم سبز میشود و جلو میآید ، می ترسم و فاصله
میگیرم . او نیز از من میترسد و با سرعت راهمان را از همدیگر به سمتی کج
میکینم . ناگهان خشک میشوم و نگاهم به جایی میخکوب میشود . تنم میلرزد وشی
متحرک و هولناکی در نی نی چشمانم غوطه میخورد و همراه با آن ، همه چیز مواج
و سیال میشوند . فروشگاه میچرخد و میوه ها در فضا در گرداگرد سرم میچرخند و
میچرخند . میخواهم از چیزی محکم بگیرم ، دستم به جایی نمیرسد یا جایی را
نمیبینم . انگار کورشده ام . هجوم هزاران کِرم و سُوسک به خوشه های سبز و
یاقوتی انگورها قلبم را از جا میکند. مورچه ها با مهارت و چابکی ، شیره لزج
و چسپناک خوشه ها را که بیرون ریخته اند ، میمکند . قطرات آبکی شیره انگور،
به کُندی از بدنه چارپایه پایین میلغزند و به زمین میچکند. نگاه میکنم ، در
میان فرش سیاه و متحرکی که ملیون ها مورچه از خود در زمین فروشگاه ساخته
اند ، ایستاده ام. دسته یی از مورچه ها راه خود راعوض کرده اند و به جای
بالا رفتن از چارپایه ، از بر و پاچه من شتابان بالا میآیند . از گلویم جیغ
خفه یی بیرون میشود و یک قد میپرم . به کارگریکه در چند متریم کارتن سیب را
زیر بغل دارد ، با دهن نیمه باز و چشمان گشاد گشاد خیره میشوم . چهره اش
مثل جذامی هاست . بینی اش استحوان ندارد و به جای سوراخ ، چاله تاریک و
چقری ، دهن و بینی اش را با هم وصل کرده و چشمان شیشه یی اش را ، راست به
من دوخته . صورتش مسخ و نگاهش مثل نگاه خفاش است. ناگهان بر میگردد و تعادل
خود را از دست میدهد . چیزی راه گلوی او را به سختی میپیچاند و همزمان با
عطسهء صدا داری که از چاله صورتش به بیرون پاشان میشود ، کارتن سیب از دستش
به زمین رها میشود و عوض سیب ، صد ها موش از درون کارتن به بیرون سرازیر
میگردند. با جیغ و غوغای ناغافل مشتری ها که وحشت زده به هر سو فرار میکنند
، از بهُت بیرون میآیم و دیوانه وار بسوی خروجی ، خیز بر میدارم و مثل توپی
از داخل فروشگاه خود را به بیرون پرتاب میکنم . خیال میکنم نگاه ترسناک مرد
کارگر با من یکجا از پشتم دویده و با من خیز زده و بیرون شده وآن نگاه خفاش
مانند به پشتم چسپیده و رهایم نمیکنند .
نفسم چنان تنگی میکند که انگار دستی از گلویم محکم گرفته و با پنبه مجرای
نفسم را میبندد. کوشش میکنم نفس بکشم . ولی کو نفس ؟ قلبم به تلاطم افتاده
. درد سینه دارم . حس میکنم عضله های قلبم آماس کرده اند و دیگر درون سینه
ام گنجا ندارد. ضربان قلبم در لابلای شش هایم میپیچد و راه گلویم را پنبه
دو میکند. خیال میکنم قطرات عطسه مرد کرونایی با من به بیرون دویده اند و
میخواهند به حلق و دهن و مجرای تنفسم نفوذ کنند . باد در زیر بالاپوشم خانه
کرده . سراپایم میلرزد و دچار سرگیچه ام . حالت تهوع دارم . لرزان و گریزان
خود را داخل موتر میاندازم . سرم را لحظه یی به اشترنگ موتر تکیه میدهم تا
اندکی به حال آیم . در مغزم به جای خون ترس جاریست . از دست خودم عصبانی ام
: (( بلا میخواستی که بیرون آمدی ؟ حالا بخور!))
حس ترس نیرومندتر میشود . میکوشم سرم را بالا بگیرم و به احساسات ناباور و
عجیب و غریبم حاکم باشم . نمیشود . از درون موتر میترسم . از سیتی که بالای
آن نشسته ام میترسم . گلویم خشک شده . تشنه ام . کو آب ؟ آب است اما دستم
برای گرفتنش پیش نمیرود . دست ها را از خود دور گرفته ام و میلرزم . سرم
مثل کوه سنگین شده . گردنم انگار وزن سرم را تاب نمیآورد ، به شانه چپم کج
میشود . پلک هایم روی هم میافتند ، خوابم و یا بیدار، نمیدانم . از حال
میروم .
کسی به شیشه پهلویی ام تک تک میکند ، تکان میخورم . خسته و بیزار سرم را
میچرخانم ، آن سوی شیشه موتر ، مرد کارگر ، دستش را بالا گرفته و کیفم را
نشانم میدهد و میگوید:
هنگام دویدن ، از دست ات افتاد !
از داخل برایش اشاره میدهم که از من دور برود و فاصله بگیرد . پایین میشوم
. در حالیکه ازاو میهراسم ، دروازه سیت عقب را باز میکنم و پس میروم و با
اشاره از مرد میخواهم که کیفم را داخل موتر پرتاب کند . شتابزده دروازه را
میبندم وکلید موتر را میچرخانم . مثل باد و با فشارباد ، از پارکینگ بیرون
میشوم و نمیدانم با چه سرعتی خود را به جاده عمومی میرسانم .
رادیو روشن است و نطاق از تعداد کشته شده های ایتالیا و اسپانیا گزارش
میدهد .
حالا کم کمک باران میبارد اما توفان مثل نعش خسته و به تحلیل رفته ، از
یورش و جهش های افسارگسیخته اش فرو مانده . باد میوزد ، تند است اما نه به
آن دیوانگی . نفسم بالا نمیآید . گلویم همچنان خشک است . خیال میکنم سرفه
های خشک به من هم سرایت کرده . جاده ها را نمیشناسم . شناخت سمت راست و چپ
از کنترولم بیرون است. جهت را تشخیص داده نمیتوانم . راه خانه را گم کرده
ام . سرفه امانم را بریده است . نمیدانم کجا هستم و کجا نیستم . جاده های
خالی حالا غرق باران اند و رعد و برق و صدای شغال مانند هوی هوی باد که از
دور دست ها بگوش میرسد ، سکوت را برهم زده .باد دانه های باران را به هرسو
با خود میبرد . قطرات درشت باران محکم و با ضربت به شیشه ها و بام موتر
فرود میآید وچون آبشار های کوچک از شیشه های موتر فرو میریزند . باد با جوش
و خروش درختان کنار جاده ها و پیاده رو ها را خم و راست میکند . تنه درختان
ناجو و صنوبر را بی رحمانه میکوبد و شاخ ها و شاخچه ها را میلرزاند و ناجو
ها را میتکاند . جدال با خودم را پایان داده نمیتوانم . هوای بارانی وباد
به ترسم افزوده . چیزی در اعماق وجودم ریشه دوانیده و مثل خوره به جانم
افتاده . وحشت قلبم را چنگ میزند و تاروپودم را به هر سو میکشاند . ناگهان
جرقه یی از مغزم میجهد و سعی میکنم تصور کنم که همه چیز جز توهمی بیش نیست
. ساخته ذهن خودم است . از اثر ترسیست که مرا فرا گرفته ، ولی توان
اندیشیدن و فکر کردن را ندارم . میپندارم که پوست پاها و دست هایم ورم کرده
و به جای استخوان مانند خریطه یی از ترس پر شده اند . در جاده ها چون دانه
های باران سرگردانم . میرانم و هراس پرده های دلم را مثل پارچه یی چنگ
میزند و می شُپلد. سرعتم گاه تند میشود و گاه کُند . کوشش میکنم خود را از
این مخمصه و تنگنا ترس و تنهایی بیرون کنم . از جوشش باران کاسته شده و به
جایش قطرات ریزی از آسمان فرو میریزد . در دور دست ها و در گوشه یی از
کرانه های دور ، ابر ها پاره میشوند . اما آسمان بالای سرم تیره است . ولی
رعد و برق از نفس افتاده اند
در سمت چپم ، پلازای ( نوفریلز) است . با دیدن چند موتری که داخل پلازا
پارک شده اند ، اندکی احساس راحتی میکنم . داخل پلازا میشوم . زمین و زمان
آبچکان است. از همه جا آب میچکد و آبهای جمع شده در کنج و کنار پلازا ، از
باریکه راه هایی در سراشیبی پلازا شُر میزنند . در پلازا به جز فروشگاه (
نوفریلز) همه دکان ها بسته اند. باد زباله ها و کثافات را پشت دکان های
بسته انبار کرده . دروازه دخولی نوفریلز نیز بسته است و کسی از آن سوی
دروازه به من اشاره میدهد که از راه عقبی داخل بروم . چند زن و مرد ، در
حالیکه خریطه های پر از خرید شان را به درون فروشگاه پرت میکنند ، آشفته و
هراسان ، از در خروجی خود را بیرون میاندازند و دست و پا گم کرده ، به سوی
موتر های شان میدوند. با کنجکاوی در حالیکه دندانها و استخوانهایم یکنواخت
میلرزند ، از موتر پیاده میشوم ، از زنی که عجله دارد موترش را از فاصله
دومتری ام رد کند ، میپرسم :
این جا چه خبر است ...؟
زن که در قاب صورتش جز وهم و پریشیدگی هیچ حس دیگری ندارد ، دو چشم گرد و
شیشه یی اش را به من میدوزد. دستش را بی هوا به درون موتر تکان میدهد : (
کرم ... کرم ... همه جا را کرم گرفته . کرم و کرونا ...) و از من فرار
میکند .
با وسواس و تردید به سوی دیوار بزرگ و شیشه یی فروشگاه پیش میروم . به داخل
فروشگاه خیره میشوم . زنی تنومند و چهارشانه یی بی حرکت ، به زمین افتاده ،
موهایش ژولیده و گردنش به جهتی که من ایستاده ام ، خمیده است . رگ پیشانیش
منقبض و دست هایش به دو سویش رها شده اند. پا هایش برهنه اند و خونابه
باریکی از کنج دهنش به زمین راه کشیده است . انگار آخرین نفس هایش را میکشد
، لبان گوشتی و بیرنگش ، تکان حفیف و نامحسوسی دارند . چشمانش به سوی من
خشک شده و نگاه بی رمقش در جایی نامعلومی آویزان است . مردی دورتر از او
ایستاده و با تلفون با کسی حرف میزند . دلم بالا میآید و از پشت شیشه پس پس
میروم . چشمان وحشتزده ام در جایی از شکم بیرون افتاده زن دوخته میشود . از
سوراخ تاریک نافش ، چرک و ریم و خونابه قُل میزند و به بیرون فواره میکند .
روده هایم پیچ و تاب میخورند. سرم به دوران میافتد .عوق میزنم . و در پی آن
تلخابه زردی از دهن و بینی ام بیرون میسُرد. دو باره عوق میزنم و عوق زنان
، بسوی موتر میدوم که پایم به جایی گیر میکند و میان حوضچه ها و چرکابه های
پلازا سقوط میکنم . با دست و صورت و لباس آلوده ، تنه سنگین و لرزانم را به
درون موتر میکشانم. پلک چشمانم پرش دارد . سلول های بدنم ازدرد ناشناخته و
غریبی فغان میزنند . چیزی گنگ و یغماگری در درونم جولان میکند . شکی و
تردیدی بدلم پیدا میشود. به خود شک میکنم . به آدم بودنم شک میکنم. خیال
میکنم چرک و ریم آن زن در رگ های من سرازیر شده اند. دهنم و حلقم از مایع
غلیظی پر شده . تف میکنم ریم و چرکآبه بیرون میریزد. پایم با تمام وزن به
اکسیلیتر فشار میآورد و موتر با سرعت غیر قابل کنترول در جاده ها ، از یک
چهارراه ، به چهار راه های دیگر سرگردان و بی هدف پیش میرود. حس میکنم از
زیر جاده ها و پیاده رو ها و دکانها و خانه ها و رستورانت ها و فروشگاه ها
، هزاران چاه دهن باز کرده و خروار خروار کرم و کنه و سوسک و موش از ته
آنها بالا میخزند. از شیشه دورنما به عقب نظر میکنم ، در پشت سرم ، جاده ها
رنگ باخته اند . رنگ جاده ها سیاه میزند . جاده ها و پیاده رو های سیاهرنگ
به راه افتاده اند. حرکت موج وار و مشمئزکننده و ترسآور. هزاران جانور
خزنده و موش ، در جاده ها ، میخزند و به هرسومیدوند . لرزه یی در تیر پشتم
میافتد و مرا چونکه دیوانه یی را ، در جاده ها و شاهراه های عمومی ، ته و
بالا میدوانند . کجا میخواستم بروم ، نمیدانم . مغز و روانم درچنبره ترس و
وحشت اونگان است. به جای قلب ، تخته سنگی به سینه ام فشار میآورد . عضلاتم
از شدت درد سُست و شُل میشوند . حس میکنم استخوان هایم در حال پوسیدن و جدا
شدن اند . رگ و پی ام نه گرمای دارد و نه سرمای . خیال میکنم تارو پودم
اهسته آهسته از گوشت و پوستم جدا میشوند وریشه ریشه بدرو و برم میافتند .
هوا گاهی روشن میشود و گاهی رنگ مرده بخود میگیرد . ابر ها خسته اند و سر
در گریبان همدیگر ، گویی هرگزخیال باریدن نداشتند وندارند . گاهی که خورشید
دمش را به زمین میدمد ، پاره ابرضخیم و دودی، بُخلش را به او میریزد و جلوش
را میگیرد . من و جاده ها با هم دست به گریبانیم. میخواهم راه و شاهراه ها
را کوتاه کنم اما جاده ها مرا در درازای حود میکشند و میسرم را ، در پیچ و
انحنای سرک های فرعی منحرف میکنند. راه را گم کرده ام و یادم رفته چرا از
خانه بیرونم و چرا در برهوتی از ترس و تنهایی میچرخم و میچرخم و این چرخیدن
را پایانی نیست. رو به کجا و کدام سمت ، رانندگی میکنم ، نمیدانم . کله ام
کار نمیکند. فراموشی پیدا کرده ام. کاسه سرم خالیست و ترس در درون آن هر چه
بی رحمانه تر لگد میکوبد. گوشهایم شنوایی خود را از دست داده اند . کمسویی
چشمانم بیشتر شده و واهمه درته نگاه و جدارچشمانم رسوب کرده است . بالاپوش
و پتلون وکفش و دست هایم همه کثیف اند . بوی گندیده گی میدهند . بوی چرک و
ریم . باد زباله ها را میان جاده ها سرازیر کرده و به هرسو پراگنده است .
به اطرافم نظر میاندازم ، پیاده رو ها وکوچه ها و جاده ها غرق در زباله و
خریطه های پلاستیک اند و غُجم غُجم کرم و موش در بین آنها می لولند. ناگهان
در برابر چشمان حیرت زده ام ، دروازه های بسته باز میشوند ، از داخل دکان
ها و رستورانت ها و کارگاه ها و کارخانه ها ، انبار های زباله به بیرون
میریزند و همراه با آن هزارها کرم و سوسک به بیرون پرتاب میشوند . شهر را
زباله گرفته و کوه های زباله راه ها و جاده ها را بسته اند. در سقف و شیشه
ها و دروازه های موتر کرم ها و سوسک ها بالا و پایین میروند.
داخل پلازای چینایی ها میشوم . رادیوی موترروشن است . نطاق خبر میگوید و
مردم را امیدواری میدهد که از شدت رشد کرونا کاسته خواهد شده و چندی بعد ،
زندگی در تورنتو به روال گذشته بر خواهد گشت . آشفته و گیج به هر سو مینگرم
. ترس با لجاجت و یکدند ه گی در زیر پوست و راه گلویم ماسیده است . رادیو
را که دروغ پراگنی میکند ، خاموش میکنم و با خود میگویم : (( چه خیال خام
وباطل ! این اولینش نبوده وآخرینش هم نیست. ))
داخل پلازا ایستاده ام . بوی ماهی گندیده و بوی خرچنگ دریایی را باد با خود
میبرد و میآورد. آسمان بالای سرم انباشته از ابر های سربی دوباره میغرد.
هوا تاریک است . ساختمان فروشگاه چینایی ها غبارگرفته و هیبتناک دورتر از
من ایستاده و باد با قهر و خشونت به دروازه ها و شیشه هایش میکوبد و هوی
هوی کنان چون گردابی بدورخود میپیچد و دوباره حمله میکند . شب و روز در دور
و برم قابل تشخیص نیست. فضا نه به شب میماند و نه به روز . گویی شب و روز
با هم کلاویز اند تا یکی بر دیگری غالب آید.
چه روز شوم و پر نگبتی ست . خورشید گم و گور شده و پشت ابرکبود ، ماه میانه
زمستان را میماند که از سرما یخ بسته . نورش سرد و دلمرده است . اصلا به
آفتاب نمیماند . گویی مهتاب رنگ پریده شب های دیماه ست . به سختی میخواهد
از لا به لای ابر های ضخیم و تار بیرون آید ، اما ابرها او را در زندان خود
زولانه کرده اند. پیچ و تاب رگه های آتشین الماسک ، در نشیب آسمان ،
بیتابانه زبانه میکشد و رعد غرش کنان ، بالای سرم بغضش را میترکاند و قبض
روحم میکند . کجا ام ؟ چرا اینجا ام ؟ خانه ام کجاست ؟ مرا کی در این صحرای
قیامت پرتاب کرده ؟ نمیدانم . میخواهم گریه کنم . اما گریه هم حال و هوایی
میخواهد که من ندارم . میخواهم فریاد بزنم ، فریاد از یادم رفته. همه
احساسم مثل توپی سخت و هفت پوست با هم جوش خورده اند .
ابر ضخیم و سُربی ، سرانداز کلفت و سیاهرنگی را ماند که با آن تن برهنه شهر
را برای سوگواری سیاهپوش کرده باشند . ریزش تند و یکنواخت باران ، سر و
صورت و تنپوشم را غرق آب کرده. مغزم از کار افتیده و مثل پیاز گندیده و جدا
شده ازلایه ها ، بوی مشمئز کننده اش ، درون بینی و دهنم را انباشته است .
استخوان هایم نم برداشته اند و سرد و خالی شده اند . هر آن ممکن است که
زانو هایم خم بردارند و داخل چاه ها و آبچاله ها فرو روم . پا های به تحلیل
رفته ام را به سوی فروشگاه میکشانم . به نظر میرسد فروشگاه بسته است . برای
حفظ تعادلم ، از دیوار محکم میگیرم ومقابل در ورودی فروشگاه میایستم .بدرون
چشم میدوزم . جنبش عجیب و باورنکردنی یی چشمان بی رمقم را گرد و نگاهم را
مات میکند . دهنم از تعجب باز و کرخت میماند. چه میبینم ؟ آیا چشمانم درست
میبیند یا ذهنم به من دروغ میگوید ؟ دستم را جلو دهانم میگیرم . تا میخواهم
جیغ بکشم و فرار کنم که سیاهی پخشم میکند و سرم را بدوران میاندازد . به
جای میوه و ترکاری ، زیر نگاه های ناباورم هزاران هزار موش در داخل فروشگاه
میجنبند و ته و بالا میروند. موش های سفید ، موش های سیاه ، موش های زرد و
فولادی ، موس موس میکنند و از تنگجایی ، بدور خود میچرخند و ازانحنای پشت و
شانه همدیگر میلغزند. گله یی از موش ها تلاش دارند از همدیگر سبقت گیرند و
از دیوار ها بالا روند و خود را به دروازه ها و شیشه های فروشگاه بچسپانند
. پوز های خود را تکان میدهند ونگاه تند و تیزی به بیرون دارند . فروشگاهی
به آن بزرگی ، از موش تلنبار است و لحظه لحظه میزایند و بر تعداد شان
افزوده میشود .خشک شده ام و نگاهم مالامال وحشت ، به انبوه موشها چسپیده
است . حس میکنم در زیر پوستم موشی خزیده و گوشت هایم را نرم نرم میجود .
خیال میکنم در پارکینگ چاه ها دهن باز میکنند و از درون آنها هزاران موش
شتابزده بیرون میجهند . ناگهان زمین زیر پایم میلرزد . غرشی تکاندهنده
وحشتناک از سقف آسمان در هوا میترکد و زمین را میترکاند . چشمانم گره شده
در جنب و جوش موش ها ، زمین چاک برمیدارد و چاهی عمیق و چقری به بزرگی شهر
، روی زمین دهن باز میکند . هفت بندم میلرزد . دردی وحشتناک در قفسه سینه
ام میپیچد ، حالت سکتگی برایم دست میدهد ، سمت چپ بدنم فلج میشود. از بینی
و سوراخ گوش هایم ، خون بیرون میآید و با قطرات باران که از زنخم پایین
میریزند ، یکی میشود . صدای گنگ و غریبانه یی که هیچ شباهتی به صدای
آدمیزاد ندارد ، از گلوگاهم بیرون میجهد. دل و روده هایم همدیگر را میجوند.
استفراغ میکنم . مایع گرم و لزجی از پایین تنه ام میان پا ها و ران هایم
فرو میریزد . ناگهان تمام لباس هایم شینه شینه و آبچکان از تنم میلغزند و
ترپ ترپ پایین میافتند . لُخت و برهنه میشوم . پوستم و عضلاتم تکه تکه و
آغشته به خون ، از تنم جدا میشوند . اسکلیت میشوم . در کشمکشی نا مفهوم
ورازناک ، جرقه یی از مغزم عبور میکند . ترس مرا میبلعد. در میان دندآب ها
و چاله ها که هزاران موش درون آنها بالا و پایین میروند ، فرو می روم . آه
میشوم .
از فشار موش ها ، دروازه شیشه یی فروشگاه میافتد. دیوارها پایین میریزند و
سقف پر سر و صدا و گَل آلود به زمین میغلتد . ملیون ها موش به بیرون هجوم
میآورند . صدا های تکان دهنده و وحشتناک در شهر میپیچد . شهر در سیاهی مطلق
فرو میرود. در آسمان آفتاب یا مهتابی نیست . گویی در چاه های که دهن گشوده
اند ، سقوط کرده اند . خانه ها و بام ها و بلند منزل ها و ساختمان ها به
خاک یکسان میشوند. شهر خالی از سکنه ، به صحرای پراز موش تبدیل میشود . گله
گله موش گرسنه ، به هر سو میدوند و روی زباله ها به جستجوی غذا اند .
پایان –۲۶ اپری۲۰۲۰ – تورنتو
|