افسوس، تنهایی آدم را نمی دزدند!
خلقی که سر را از فراز شانه میدزدند
مانند خواب از چشمِ دختربچهتنها که
غولانِ خون آشامِ یک افسانه میدزدند_
با گریه میکوبم به سر دستان خالی را
از من ترا هم خویش هم بیگانه میدزدند
ویرانتر از آنم که پنهانت کنم ای عشق
گنجی که از آغوش این ویرانه میدزدند...
کهنه خمار افتاده ام پیش خراباتت
جام شرابم را دو سه دیوانه میدزدند
یاس گلم در سینه میکارم ترا، مردم_
از باغچه، از بالکن از خانه میدزدند
میریزمت در قالب تنهایی تلخم
این خلق تنهایی آدم را نمی دزدند
مهتاب ساحل |