من
مادر خوبی نبودم
همیشه می جنگیدم
با فرزندانم که
شعر های سرکشی بودند
می بردند مرا
تا مرز رسوایی
می جنگیدم
و باز
می رفتم
داد می زدم
اما
میرفتم
همه ی بی راهه را گشته بودم
اتاق های را که
فقط پرده ها پنهان می کرد
بی رنگی شان را
حالا که میبینم
من
مادر خوبی نیستم
می ترسم
از رفتن
ازدور شدن
از تنها شدن
اما
شعرهایم نترس اند
رفتن
دور شدن
تنها شدن
را خوب بلد بودند
این روزها که
به خودم نگاه میکنم
حتا جنگیدن بلد نیستم
من
مادری هستم که
دهان دوخته و چشم تر دارد
حالا
میترسم دخترم که
هیچگاه نتوانم
برای تو
مادری خوب باشم
آنگونه که
نتوانستم به شعرهای سرکشم مادری کنم.
20/01/1399 |