شماری از دوستان از روی لطف و مهربانی به من که دانشجوی دورهٔ داکتری هستم،
داکتر میگویند. شماری دیگر باز هم از روی کوچکنوازی و به اعتبار شغل
معلمی من، استاد، و این موضوع در خلوت همواره برای من مسأله بوده است.
اساساً موقعی که هنوز کسی دانشجوست، نه سزاوار لقب داکتری است و نه هم لایق
کلمهٔ استادی. سپس آنی که سزاوار چنین القابی است، به راستی باید حامل چنان
دانشی باشد تا بار معنایی واژه را بالا بکشد.
در عرصهیی که من کار میکنم هر گاه این القاب را میشنوم، چهرههایی چون
رضا براهنی و شفیعی کدکنی و واصف باختری و رهنورد زریاب در ذهنم ظاهر
میشوند، و این همواره مایهٔ خجالت و شرمساری خودم بوده است. چه، نه تنها
که من دانشی آنچنانی ندارم بلکه تصور میکنم اگر عمری باقی باشد و یاری
کند، هرگز آدمی در آن سطوح نخواهم شد.
تا همین چند سال قبل، یعنی تا زمانی که هنوز دانش مایه و منش طبقاتی داشت،
لقب استاد را حکومت به کسانی میداد چون صلاحالدین سلجوقی و خلیلالله
خلیلی، و به همین دلیل نادر بود. مصداق معناییاش نیز به سبب همین
نادرهگی، رسا بود. وقتی میگفتند: استاد! مدلول روشن بود. داکتر نیز
همینطور. اکرم عثمان داکتر بود. پزشکان حاذق داکتر بودند و...
اما این روزها که هم شغل معلمی فراوان است و هم نهادهایی که هر گونه مدرک
بدهند، القاب و شاخصهایی چون داکتر و استاد نیز فراوان شده اند و نیز به
سبب میانمایهگی نسل ما این القاب و شاخصها، مایهٔ طنز گشته است که به حق
طنز گشته است.
من ولی هنوز ذهنم در گرو همان معنای قدیمی آن است. طنزشدن این واژهها مرا
میآزارد. بنابراین، وقتی دستخط خوش و قشنگ دوست عزیزم، علی مهرجویی را که
از روی لطف اسم مرا نوشته بود، همرسانی میکردم در فکرم این بود که مگر
بشود به این وسیله بفهمانم، من اسمی دارم و سزاوار و طرفدار فراوانبخشی
القاب نیستم. این را نه از روی پنهانکاری روانکاوانه و نه هم از روی
فروتنی ریاکارانه، بل از صدق دل و از ترس فرسایش بیشتر معنایی این القاب
میگویم: لطفاً القاب را رایگان بخش نکنیم.
|