کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

حسین فخری

    

 
به بهانه روز پدر
جد و فرزند، داستان کوتاه

 

 

ماهی دو سه بار به دیدار پدر می‌روم. پدر حالا بدنش ضعیف شده. سلامت روحی لازم را ندارد. پیری و ماتم‌ها او را پژمرده ساخته و هفته دو سه بار بیش‌تر نمی‌خندد. آخر هفتاد و چهار سال عمر کمی نیست. هر وقت با پدر مواجه می‌شوم، با یکدیگر ساعت‌ها درد دل، مشورت و اختلاط داریم و خود را بسیار کوچک احساس می‌کنم. پدر تا وقتی کار و مشغولیتی دارد، اوضاعش عادی است. اما همین که مصروفیتی ندارد طوری تغییر می‌کند که نمی‌‌توان وصفش کرد. پدر ر اهش را رفته و توانش را از دست داده است.


ماه پیش پدر تیلفونی مرا می‌خواهد. وقتی به دیدنش می‌‌شتابم، صحنه تغییر کرده است. سر سفره پدر را به سختی اسیر سنت‌ها می‌یابم. از جوانی چنان سنتی است که حتی دیگر آن را احساس نمی‌کند. پدر می‌خواهد سنت آزاد، فاتح و فرمان‌‌روا باشد. اگر گفتار و کرداری به طبعش برابر نیست، روترش می‌کند و به درشتی سخن می‌گوید و در این حالت هیچ رمز و راز و ابهامی را نمی‌شناسد ... سال‌هاست که با همه طوری پیشامد می‌کند که گویی فرزندانش هستند و یا او رئیس قبیله است و یا کسی است که با یکایک نواقص‌شان آشناست و می‌تواند آن‌ها را تربیت کند. گاهی شنیدن انتقادهایش ناراحت‌کننده است و لحن صحبتش آدم را کم حوصله و لجوج می‌سازد. گاهی از خلال آن‌چه می‌گوید، حالتی غیرعادی و سرد و بسیار شخصی جلوه می‌کند. آشکار است که پدر از چیزی زخم خورده و هرگز نیش و درد این زخم را فراموش نکرده و این شقاوت را نبخشوده است.
پدر تا شصت و پنج ساله‌گی بیماری را نمی‌شناسد. نه نفس تنگی، نه خرابی معده، نه شکر، نه چربی خون. هیچ. اما با کار‌های متداوم و شاق و زیر باران راکت و گلوله زیستن و حساسیت فراوان در مقابل مهاجرت فرزندان و مرگ و شهادت نزدیکان و خویشاوندان صحتش را مختل کرده است.


روزی دیگر پدر سر قالینچه نشسته است و قرآن می‌خواند. سلام می‌دهم. پدر اصلاً نمی‌شنود. انگشتانش با ورق‌های قرآن بازی می‌کنند. بعضی از آیه‌ها را با تفسیرشان چند بار می‌خواند. لختی بعد سربرمی‌دارد و بر بالش دست‌دوز عروسش تکیه می‌زند. تکیه‌گاه پدرم بر دیوار رنگش را به کلی باخته است. من خم می‌شوم و دستش را می‌بوسم. پدر پیشانیم را می‌بوسد. گرمی دست پدر را روی کومه‌هایم احساس می‌کنم. پدر از سیرت پیامبران و امامان، از پنج بنای مسلمانی و نعمت‌های بهشت سخن می‌زند. از سفرهایی که در پیش رو دارد. به فکر باغ و زمین و مرمت حویلی است. به تراب و مستوره باید خط بفرستد ... سپس نوبت خواندن نهج‌البلاغه می‌رسد. اوراق کتاب را می‌گشاید. لحظات زیادی به خطاطی و تذهیب‌ کاری طاهر خوش‌نویس خیره خیره می‌نگرد و معتقد است که با دستورهای این کتاب می‌توان همه کارها را انجام داد. از این‌ها که فارغ می‌شود مثل همیشه صحبت را می‌کشاند به سفر حج: از طواف خانه خدا، از بوسیدن حجر الاسود، از غار حرا، صحرای عرفات، زیارت مسجد النبی و منبرها و روضه‌هایی که شنیده می‌گوید و می‌گوید. ناگهان حالتش دگرگون می‌شود و با لحن اندوهگینی می‌گوید «صبح وقت رفتم به زیارت بقیع. خدایا چه می‌بینم. گور چهار امام و صحابه و حرم و اهل بیت پیغمبر بی‌نام و نشان افتاده‌اند. سنگ مرمر و بارگاهی هم اگر داشته همه را شکسته و با خاک یکسان کرده‌اند و فقط بعضی از گورها سنگچین شده‌اند. همه جا تشنه و گشنه. پر از خارهای مغیلان. همه جا دیوار سیمی ... تا خواستم نزدیک شوم و زیارتی و تبرکی که محافظان چوب در دست نگذاشتند و دلم را خون کردند ... خداوندا کاش چشم‌هایم کور می‌شد و نمی‌دیدم.» پدر هق می‌زند و می‌گرید و مدت‌ها می‌گذرد تا دوباره حالش به جا می‌آید و گپ و قصه دیگری را شروع می‌کند. من بلدم که چگونه گپ‌ها و لحن آرام پدرم را از هوا ببلعم.
صبح روزی در منزل با دوستی دل‌های پر درد خود را خالی می کنیم که فرشته نفس زنان می‌آید و می‌گوید: «... بابه‌ام در شفاخانه علی‌ آباد بستر شده است.»
نمی‌دانم که چطور بایسکلم را می‌گیرم و شتاب‌زده در بیمارستان علی آباد که به سبب جنگ در تعمیر زایشگاه مهاجر شده، خود را می‌رسانم. آسمان از ابر پوشیده است. باد سردی که در میان شاخ و برگ درختان سرو و چنار و توت می‌وزد، شاخه‌های درختان را از همدیگر دور و نزدیک می‌کند. نفس زنان و عرق‌آلود به اتاق مریضان داخل می‌شوم. اتاق تنگ و تاریک است و دیوارهای بلند و ضخیم دارد. پیرامون پدر را طالب و عبدالله و فریده گرفته‌اند. وقتی بر بالین پدر خود را می‌رسانم. چهره‌اش به غایت آرام و فارغ از دغدغه‌های زنده‌گی است. دست‌ها و پاهایش فرمان‌برداری نمی‌کنند، گویی اصلاً وجود ندارند. دستان لاغر پدر را می‌بوسم، گرمای چندانی ندارند و سوزن‌های پیچ‌کاری و سیروم رگ‌های آن را سیاه و کبود کرده است. همه بی‌زار و دردمند و شاکی. مگس‌ها دورشان وز وز می‌کنند. بوی شمع سوخته و هریکین فضا را انباشته است. هر طور است ناراحتی خود را فرومی‌نشانم و با پرسش و کاوش درمی‌یابم که پدر شب درد و تهوع پیدا کرده و برادرانم او را به بیمارستان رسانیده و صبح حالش خراب گردیده و بیهوشی دست داده است.


به هیچ چیز نمی‌ اندیشم به جز سلامتی پدر. هر طبیبی را که سراغ داریم و سفارش می‌دهند، حاضر می‌کنیم. هر شربت و دوایی را که تجویز می‌کنند تهیه می‌کنیم. سیروم و آکسیجن و پیچکاری و خون کار است همه مهیا می‌شوند. اما پدر چشمانش را نمی‌گشاید. امر و نهی و لطف و قهری ندارد. آرام آرام درمی‌یابم که جگر پدر زیر بار زنده‌گی و بی‌احتیاطی‌ها ورم کرده است. سراسیمه به پشاور خبر می‌‌فرستم که مادر بیاید. در دلم می‌سوزم و نمی‌توانم که غمم را با کسی در میان گذارم. حتی با برادرانم طالب و عبدالله. حتی با خواهرم فریده. فریده وضعتش از همه بیش‌تر خراب است و هر باری که پدر نفسش غیرعادی می‌شود، با دستانش بر سر و صورتش می‌کوبد و با ضجه و شیون می‌گوید: «خدایا رحم کن. پدرم را نجات بده.»
دو ساعت می‌شود که چشم به راه مادرم هستم. ناگهان سایه‌یی در مقابل دروازه بیمارستان پدیدار می‌گردد. این مادر است که به دیدار مرد عزیز و محبوبش می‌شتابد. دیدن مادر روح تازه‌یی در کالبدم می‌دمد و لختی درد جانکاهم کاهش می‌یابد. مادر نزدیک می‌شود. دستش را می‌بوسم. مادر می‌پرسد: «وضعش خوب است؟»


جوابی ندارم که بدهم و فقط چشمانم آتش می‌گیرند. مادر خاموش می‌ماند. من و مادر در طول جاده آسفالت بیمارستان میان دو ردیف درختان نیمه برهنه راه می‌رویم. مادر هنوز مثل دوشیزه‌گان شرمگین است. مادر از دیدن چهره تکیده پدر که با موهای ژولیده و ریش سفید روی بالش به خواب رفته است و پیچ و تاب عضلاتش از زیر کمپل پیداست رنگش به سفیدی می‌گراید. اما زود بر خود مسلط می‌شود. همه می‌گریند اما او با سیمای دردآلود و منطق استوار با همه احوال‌پرسی می‌کند. منطقی که در برابر ژرف‌ترین احساسات حتی بیماری شوهرش از لحاظ خون‌سردی شگفتی‌آور است.


اندک اندک درمی‌یابم که پدر در سراشیبی زوال روان است. بیماری و وخامت حال پدر به کلی ما را غافلگیر کرده است. همه متفکر و عبوس نشسته‌ایم. حتی قادر نمی‌شویم که پدر را به بیمارستان بهتری انتقال دهیم. طبیبان عقیده دارند که راه‌حلی وجود ندارد. کم کم بزرگان خانواده مرا از جمع جدا می‌کنند و خلاصه گپ‌های‌شان این که خدا سایه پدر را از سرتان کم نکند. اما بد نیست که بعضی آماده‌گی‌ها گرفته شود ... چقدر شنیدن این گپ‌ها تلخ است. آدم همه را باید بشنود و مانند زهر سر بکشد. به دهلیز می‌روم. ماما را جدا می‌کنم و خجل و غمناک می‌گویم: «وضع پدرم خوب نیست. بعضی‌ها پیشنهاد دارند که اگر خدای ناکرده گپی شد، حظیره شما مد نظر باشد.» ماما بغض زده جواب می‌دهد: «هزار دفعه. حاجی آقا پدر همه ما و شماست.»
هر دو به شدت می‌گرییم.
روز پنجم پدر زبان در کام می‌کشد. گاهی در جایش می‌خزد و می‌تپد. خرخرش بلند و نامنظم است. بالشش را مرتب می‌کنم. سینه‌اش را مالش می‌دهم. بالای سر پدر که می‌رسم، می‌بینم که چشم‌هایش باز است و حالتی خوب ندارند و با من از یأس و تنهایی سخن می‌زنند. دلم می‌خواهد پدر چشم‌هایش را بگشاید. گپ بزند. بخندد. اگر دلش خواست بگرید. فریاد بزند. حتی از آن خشم و غضبی که همه را برجا می‌خشکاند، از خود بروز دهد. فقط این‌طور نباشد و کمی بجنبد ... فکر می‌کنم که پدر زیر ضربت قرار دارد. اما در دل می‌گویم که هنوز زود است. عبدالله را وحشت برداشته و شروع می‌کند به بی‌تابی کردن. فریده سر خویش را به شانه مادر گذاشته و آرام آرام می‌گرید. هر دقیقه و ساعتی که می‌گذرد، غبار دیار دیگری بر سر و روی پدر بیش‌تر می‌نشیند. چند لحظه بعد طالب طاقت بیش‌تر نمی‌تواند و داکتر جوان، گوشی به دست و سفیدپوشی را می‌آورد. داکتر دل پری دارد «نه برق، نه آب، نه گا ز، نه سیروم. تمام اتاق‌ها و دهلیزها را زخمیان جنگ پر کرده‌اند. یک سی سی خون نداریم. مریضان خود و یا خویشاوندان‌شان باید دوا را تهیه کنند. آن هم چه دوایی. کهنه و بی‌کیفیت. بسیاری از داکتران و پرستاران رفته‌اند و نیستند. چند نفری که باقی مانده‌اند هم از ترس جنگ و راکت همه روزه آمده نمی‌توانند ...» داکتر دل از بیمار کنده است. سر خویش را تکان می‌دهد و می‌رود. از رادیوی اتاق مجاور لحن غمناکی به گوش می‌رسد «شنیدم از این جا سفر می‌کنی، تو آهنگ شهر دیگر می‌کنی، حذر از سفر کن برای خدا، کجا می‌روی آرزویم کجا ...»
روز ششم مادر بیچاره‌گیش به اوج خود رسیده است. بچه‌ها را به مواظبت بیش‌تر فرامی‌خواند. حمیدالله را دنبال دختران می‌فرستد. خاموش و آرام خانه را مرتب و آماده می‌سازد. مادر از دلبسته‌گیش کاسته نشده، برعکس می‌خواهد در همه حال خدمت کند و همه چیز بهتر و عالی باشد. این زن متواضع و ملیح با انقیاد کامل کمر به خدمت بسته و مهر و محبتش پایانی ندارد. فریده بی‌حال و نالان افتاده و می‌گوید: «بگذارید مرا.»
مادر می‌گوید: «مریض می‌شوی.»
«من همین را می‌خواهم. حال که پدرم مریض است. بگذار من هم مریض شوم.»
صدایش ضعیف شده و چشم‌هایش هم همین‌طور. در بیمارستان بسیاری‌ها به دیدن فریده آمده است. حالا دیگر به زحمت می‌تواند چیزی بگوید. صدایش آن‌قدر ضعیف شده که به زحمت شنیده می‌شود. مادر می‌گوید: «باز هم خیال نداری چیزی بخوری؟»
«نه»
«می‌میری»
«خیر است.»
فریده چشم‌هایش را می‌بندد. خوش ندارد با کسی گپ بزند.
هر روز یکی درون اتاق می‌میرد. مریضان دیگر با دیدن مرده بی‌تابی می‌کنند و حال‌شان خراب‌تر می‌شود. مریضی پدر کهنه شده. کم کم اندوه من هم کهنه می‌شود. دست‌های مهربان پدر را به دست می‌گیرم، آماس کرده و کبود شده‌اند. بچه‌ها و دخترها چقدر مهربان هستند. طالب و عبدالله و هاشم و مسعود و تیم‌شان روزها را با شکیبایی تمام پرستاری می‌کنند و شب‌ها به نوبت می‌خوابند. گاهی گریه می‌کنند. همه رنجوراند و دل شکسته. گاهی ساعت‌ها زیر درختان سرو پیر و بلند بیمارستان گردش دارم. از سبزه و درخت آن صدای ناله و زاری می‌آید. من فکر می‌کنم که سبزه‌ها و درختان تشنه و خزان‌زده و در و دیوار بیمارستان نگهبان درد مریض‌ها هستند و نمی‌گذارند دردها فرار کنند. گاهی فکر می‌کنم که پدر مرگ را بازی می‌دهد و یا می‌تواند در مقابل هر نیروی مخالفی با سرسختی مقاومت کند و تسلیم نشود و حتی به نحوی بر آن غلبه کند.
کم کم بدنش گرما و حرارت همیشگی را از دست داده است. شعله زنده‌گی در وجودش زبانه نمی‌کشد و بیماری پدر را خشکانده و پوست زیر گلویش آویزان شده است. نگاه غم‌زده ما ساعت‌ها چهره تکیده پدر را می‌کاود. چهره پدر هنوز علاقه همه را به خود جلب می‌کند. چیزهایی از مادر آن دیده می‌شود. خاطره‌هایی را زنده می‌کند و هنوز ابهت خاص خودش را دارد.
روز دیگر سر و کله دخترها در صحن بیمارستان پیدا می‌شوند. پیشاپیش همه سیمین روان است. دخترها با دیدن پدر چنان شیونی را به راه می‌اندازند که نپرس. من تحمل دیدن این منظره را ندارم. و از نزدیک تختخواب پدر بیرون می‌خزم. باد در دهلیز و ارسی‌های بی‌شیشه بیمارستان زوزه می‌کشد. زوزه‌اش شوم و وحشت‌انگیز است. مویه و زاری نیلوفر از همه بلندتر است و از صدای ظریف و باریکش به خوبی تشخیص می‌گردد. داد و فریاد دخترها طبیبان و پرستاران و چند نفر مریض را خبر می‌کند و همه نزدیک اتاق جمع می‌شوند.
دوستان و خویشاوندان زیادی در بیمارستان هجوم می‌آورند. عده زیادی از آنان هر صبح و عصر حاضری می‌دهند. گاهی طبیبان اعتراض می‌کنند. اما مگر می‌شود جلو آنان را گرفت. آن‌ها تمام روز نزدیک چپرکت پدر به نوبت می‌ایستند یا می‌نشینند و سرها در گریبان است.
اینک خطر تازه در کمین است. خطر سستی قلب. سعی و تلاش طبیبان سود چندانی ندارد. نبض پدر سست و سست‌تر می‌گردد. وحشت مرگ پدر وحشیانه ما را تصرف کرده است. طبیبان اظهار عجز می‌کنند و آب روی‌شان می‌ریزد. همه مثل صاعقه‌زده‌‌ها نشسته‌ایم. نگاه‌‌ها حیران، سرگردان و نمناک‌اند. گاهی پدر را به طور عجیبی درمانده و درخور ترحم می‌یابم. گفتی فرشته مرگ بر وجودش سایه افکنده است. جان اقا و آقا گل می‌آیند و با اوقات تلخی می‌گویند که بهتر است پدر را به خانه ببریم. اما من نمی‌پذیرم و برای من همه چیز پایان نیافته است.
اتاق مه‌آلود، غم‌انگیز و رنگ‌پریده است و هوای خوبی ندارد. عاقبت نفس پدر ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود. به بالینش خود را می‌رسانم. قلبش نزدیک است از حرکت بازایستد. نبضش حرکتی ندارد. در نگاهش تسلیم موج می‌زند. بر فراز سرش یک هاله مقدس نورانی می‌درخشد. به جلو خم می‌شوم و می‌گویم پدر، پدر. جوابی نمی‌دهد. نفسش بند می‌شود. باز نفسی می‌کشد. برای دومین بار قلبش از حرکت بازمی‌ایستد و سرانجام پدر را ملک الموت از ما می‌گیرد. ساعت دو نیم بعد از ظهر دوشنبه 24 عقرب 1372. دنیا خراب می‌شود. همه چیز به سر آمده است. مرگ پدر ضربه روحی کوچکی نیست. همه زاری و مویه سر می‌دهیم. نمی‌دانیم پدر در رفتن چرا چنین شتاب دارد و چنین زود پرپر می‌شود. ناگهان با وضوح کامل در‌می‌یابم که زیر پای من خالی شده است. تنها شده‌ام. غریب شده‌ام. خیلی تنها، خیلی غریب. پدر برای چه چنین شتابان می‌گذری و ما را با غم‌ها و نومیدی‌ها تنها می‌گذاری. آقا گل بر بالین پدر شهادتین و اقراء و آیة‌الکرسی را می‌خواند. دهان، چشم‌ها و زنخ پدر را می‌بندد. دست و پایش را دراز می‌کند و با پارچه پاکیزه و سفیدی پاهایش را می‌پوشاند.
جنازه پدر را با آمبولانس به خانه می‌رسانیم. به خانه‌یی که هر خشت و سنگ و دیوارش نفس پدر را لمس کرده است. کشت‌ها سوخته و پرپر شده و کسی به فکرشان نیست. بوی گل نمی‌آید. درختان زردپوش شفتالو، زردآلو و چارمغز و تاک پیوسته می‌لرزند و آخرین برگ‌های‌شان را نثار مقدم بی‌جان کسی می‌کنند که آن‌ها را رویانده و پرورش داده و به ثمر رسانیده است. گنجشکان هراسان از روی شاخه‌ها می‌پرند و صدای قدقد وحشت‌زده مرغ‌ها از مرغانچه برخاسته است. مادر با دیدن آمبولانس از زینه‌ها پایین می‌شود و سینه‌زنان می‌گوید: «وای خاک بر سرم شد.»
فریده نفس زنان و با سر و موی برهنه و آشفته از عقبش می‌آید. دامنش را بلند کرده تا بهتر بتواند بدود. مادر هنوز بار دلش را خالی نساخته است که دختران می‌رسند. مادر چشم‌ها و کومه‌های ترش را با چادرش پاک می‌کند و آن وقت کارش تسلی دختران و جلوگیری از دریدن جامه و چاکی گریبان و خراشیدن صورت است.
مادر در این حال هم به طور عجیبی بر خود مسلط است. مادر در میان توفان هیجان‌ها و آشوب زمانه جانب عقل را نگه می‌دارد. از همه تجارب و حتی خطاهای زنده‌گی به سود خویش بهره می‌گیرد و تا بر قدم‌هایش مطمئن نباشد و جلو پای خود را روشن نبیند، پیش نمی‌رود. گاهی می‌اندیشم که مادر نمی‌تواند خطا کند.


فرصت تنگ است و کارها بی‌شمار. باید مشورت کنیم که چه کنیم و چه نکنیم. اعلان فوتی، سررشته شب، حاضر ساختن ملا و قاری‌ها، سرویس و موتر جنازه، فرش و ظرف همه و همه باید تهیه و آماده گردند. وظیفه اولی من تدارک منزل آخرت برای پدر است. مادر می‌خواهد مزار پدر دور از خانه نباشد و چه بهتر که در جوار پدر و مادر و برادر و خواهرش. این حق طبیعی اوست. طی سی و هشت سال زنده‌گی مشترک از زمره نزدیک‌ترین افراد با پدر است. ماما قبلاً پذیرفته است. دیگران هم می‌‌پذیرند. کم کم همه کارها را با آقا گل و جان آقا و ماما سررشته می‌کنیم. اکنون من تشنه گریه و فریاد هستم و می‌خواهم با خواهرانم همدردی و همراهی کنم. می‌روم خانه سالون. حلقه محاصره را می‌شکافم. پدر رو به قبله خوابیده است. کوچک‌ترین جنبشی ندارد. نه مهری، نه لطفی، نه خشمی ... اما همینش هم غنیمت است. زاری و مویه‌ها خلوتم را برهم می‌زنند. فرزانه و نیلوفر فرزندان محبوب پدر از همه بلندتر جیغ می‌کشند. وقتی به خود می‌آیم، می‌دانم که طفلی بیش نبوده‌ام. چند نفر می‌آیند. زیر بازوانم را می‌گیرند و می‌گویند: «گریه را بس کن. آخر مرد هستی. برو خانه پایین.»
فریده نمی‌گذارد که بروم و می‌گوید: «نرو که تو را بیش‌تر دوست داشت و همیشه می‌خواست.»
دلم پر است اما به گریه نمی‌گذارند. چقدر سخت است که گریه انسان هم دست خودش نباشد. چقدر سخت است که انسان در مرگ پدرش هم نتواند سیر بگرید. همه گریه می‌کنند. همه عزا گرفته‌اند. زمین و آسمان هم آرام و بی‌صدا می‌گریند. زنده‌‌گی خیلی کسل‌کننده شده. همه چیز، مردم، آسمان، زمین، حتی گل‌های عبدالله به نظرم پژمرده و افسرده‌اند. بچه‌ها و دخترها کهنه و تکیده و پیر شده‌ اند. اتاق پدر ماتم‌زده و بی‌روح است. پرده‌های زرد دارد. گل‌های شب بوی آن خشکیده‌اند.
شب پاییز است. تیره، سرد و طولانی. خروس پدر از بالای شاخه تاک نزدیک ارسی بال می‌کوبد و پر می‌افشاند و اذان دردآلود و آواره‌اش خلوتم را بر هم می‌ریزد. خویشاوندان نزدیک بر بالین پدرم نشسته‌اند و تا سحرگاه یک دوره قرآن شریف را با ادب و احترام تحسین‌برانگیزی ختم می‌کنند. گیس هر ساعت به خاموشی می‌گراید و روف ماما با سیاهی جنگ دارد.
فردا دست‌هایم را برای آخرین بار بر مخمل سبز و متبرک و کلمه‌دار روپوش جنازه می‌کشم و بر رویم می‌بالم. سدر و کافور چه بوی خوشی می‌دهد. رویم را معطر ساخته است. بچه‌ها و دخترها و عروسان با پنجه‌های‌شان در بازوهای چهارپایی محکم چسبیده‌اند و زار زار می‌گریند. مسعوده یخنش دگمه ندارد و چشمانش بی‌حال است. خلیفه امان کسی را می‌فرستد و مرا می‌خواهد و در حالی که دست‌هایش را بهم می‌‌مالد، می‌گوید.
«گوشت کم یافت است و بی‌اندازه گران. برنج بغلانی و روغن شمع نیافتیم. به عوض چوب ارچه و بلوط چوب دستک آوردند. خدا کند که پلو و قورمه خراب نشود.»
آقای واعظ نوحه قتلگاه را می‌خواند. غریو و ضجه و شیون زن‌ها حویلی را می‌لرزاند. هیچ نهال و گلدانی ایمن نمانده است. جنازه را با دشواری از چنگ فرزندان می‌رهانند، همه جیغ می‌زنند. می‌دوند و صدای ناله‌های جان خراش به گوش می‌رسد.
پیش روی حویلی دوستان زیادی گرد آمده‌ا ند. موتر جنازه و کاروان موترها حرکت می‌کنند. در جاده‌ها تک تک نفر دیده می‌شود. آفتاب داغ از شیشه‌های کلمه‌دار موتر جنازه به درون می‌تابد. همه جا زیر نور شدیدی خفه می‌شود. وقتی به دهمزنگ می‌رسیم. چند موتر از صف جدا می‌گردند و زهره ندارند که بیش‌تر همراهی کنند. چند سال پیش دهمزنگ و کارته چهار پر از ساختمان و به سان کندوی عسل پر جنب و جوش بودند ولی اینک انگار زمین و آسمان و تمام نیروهای ویران‌کننده‌ی طبیعت برای خراب کردن آن دست به یکدیگر داده‌اند. سبزه‌ها و خارها از پای دیوارها غلتیده و شکسته و کوت‌های خاک و گل روییده‌اند. تاق‌ها شکست برداشته و ستون‌ها فروریخته‌اند. چند ساختمان سوخته و خاکستر شده‌ اند. خاموشی سنگینی در منطقه فرمان می‌راند. در تمام گوشه و کنار چهارراهی کارته چهار، فقط مرد لاغر و پیری که لرزان لرزان قدم برمی‌دارد، دیده می‌شود. پیرمرد نه عصایی دارد. نه همدمی و نه سگی. گرد و غبار و بوی باروت و سوخته‌گی فضا را انباشته است. گاهی از پشت بوجی‌های ریگ و از درون سنگرها مرد مسلح خوفناکی جلو موتر می‌ایستد. همه چیز را از نظر می‌گذراند و وقتی مطمئن می‌گردد، اجازه حرکت می‌دهد. کوچه‌های کارته سخی خلوت است. سکوت موحشی بال گسترده و هول بر همه جا غالب است. دود سیاه و پر خم و پیچی از فراز ساختمان‌های دانشگاه بالا می‌رود. از بدی هیچ چیزی سالم و برجا نمانده. نه دانشجویان زیبارو در هوای انباشته از عطر گلاب می‌خرامند و خنده‌های گرم دارند و نه جوانان شوخ و زیرک در زیر شاخه‌های سرو و بید مجنون شادی و سرمستی می‌کنند. همه چیز مرده و افسرده به نظر می‌رسند و رنگ و رخ باخته‌اند. گاهی از درون کوچه‌ها و یا از قله‌ کوه‌ها آواز گلوله‌یی به گوش می‌رسد. ما خاطر جمع نیستیم و احساس امنیت کامل نمی‌‌کنیم.
قبرستان مثل بیابان خشک و خالی است. مرده‌ها رها شده‌اند در پناه خدا. لوحه‌ها و ضریح‌ها گردآلود و چرکین. توغ‌ها شکسته، ژنده و رنگ رفته. نه چشم نمناکی. نه ساییدن دستی بر سنگی. نه دیگ حلوایی. نه کاسه ماستی. نه سقایی و نه کشمکش و هیاهوی گدایان. نمی‌‌دانم چطور نگاهم به زیارت شاه مردان می‌افتد. فاصله چندانی ندارد. گنبدهای نیلگون و مناره‌های قشنگ و سفید و گلدسته‌های طلایی چند جایی زخم برداشته‌اند. قندیل‌ها و شمعدان‌ها شکسته و پرتوی ندارند. عطر گلابی به مشام نمی‌رسد. چند جفت کبوتری که مانده‌اند، در کنجی نشسته‌اند. سرها را در زیر بال‌های پهن فروبرده‌اند. نه آب و دانه‌یی است و نه رغبتی بدان دارند و از پت پت بال‌ها و شرنگ شرنگ زنگ‌ها و معلق‌زدن‌ها و غمبرها نشانی نیست. صحن زیارت خلوت خلوت است. نه صلواتی، نه روضه‌یی، نه منقبتی، نه قرائتی، نه اذانی، نه تولی و تبری و دعایی. هیچ. اگر کسی به حرم نزدیک شود، تفنگ‌داران دشمن می‌پندارند و از قله کوه به گلوله می‌بندند. فکر می‌کنم مولا تنهاست. آزرده است. سوگوار است. خسته و مبهوت است. نگران و بی‌قرار است. از آن‌چه در پیرامونش می‌گذرد، در رنج است و از آدمی روبرمی‌تابد و روزی بر دلدل سوار خواهد شد. ذوالفقار را از نیام خواهد کشید و زمین بیداد و ستم گرفته را پر از عدل و داد خواهد کرد و امت را از درد و بدبختی خواهد رهانید ... خانه‌های پیروان و محبان مولا همه خالی و متروک و بی در و پنجره و ارسی و پر از گیاهان هرزه و وحشی. بعضی‌ها حتی سقف ندارند و غلتیده‌اند. چند خانه به کلی سوخته و خاکستر شده‌اند ... نمی‌دانم برای تنهایی و سوگ فرزند بگریم یا برای تنهایی و سوگ جدش. کوه‌های سیاه و خاکستری پیرامون همه را می‌ترساند. انگار انبار مخفی بمب و باروت و گلوله‌اند. هر سنگ و صخره‌اش به نظرم دیوها و اژدها می‌آیند. گاهی آواز خفه گلوله‌یی برمی‌خیزد. اما من خود را به نشنیدن می‌زنم و می‌ترسم که نگاه من با نگاه کسی تلاقی بکند. بیش‌تر دوستان نگاه نگران‌شان را به سوی کوه دوخته‌اند. به سوی قله سیاه و خوف‌انگیزش که سایه سهمگینش را روی قبرستان پهن کرده و با بخشی از شهر سر ستیز دارد. نگرانی تلخی روی چهره‌ها موج می‌زند. نمی‌دانم چه در دلم می‌گذرد و بی‌اختیار به یاد روزهای خوش و گوارایی می‌افتم که پدر ما را به زیارت سخی می‌برد. روزی که کابلیان مهمان شاه اولیا بودند و همچون سیل از هر چه کوچه و سرک به سوی آستانش می‌شتافتند. در حرم و قبرستان و بام خانه‌ها و دامنه و کمر کوه و سر صخره‌ها و درون خیمه‌ها جای سوزن انداختن نبود. ساعت‌ها سر سنگی و یا توته زمینی می‌نشستیم. وقتی پهلوان ابراهیم و شاگردانش به فیض می‌رسیدند و علم سخی را برمی‌افراشتند، غریو خلق الله برمی‌خاست و پدرم از شوق می‌گریست. چند ساعت می‌گذشت تا دست‌های ما به علم مبارک برسد. کبوتران پیرامون ما می‌چرخیدند. بر دست‌ها و شانه‌ها و سرهای زایران می‌نشستند و دانه‌های ارزن و جواری را می‌چیدند. سپس به سوی بساط فروشنده‌گان می‌رفتیم. دو طرف سرک غرغرانک‌ها، موترک‌های چوبی، نغاره‌گک‌ها، دایره‌های رنگین و زنگی، چوری‌ها و بسا چیزهای دیگر چیده شده بودند. صدای جیغ و فریاد فروشنده‌گان، دخترها و پسرها، خنده و همهمه جوانان و صدای موترها و ساز و آواز در هم پیچیده بودند. پدر برای هر کدام ما چیزی می‌خرید. سپس سوار اسبک‌ها و دولی‌گک‌ها می‌شدیم. بوی تند و تیز کباب و ماهی و عطر جلبی و پکوره‌ها ما را سرمست می‌کرد و تا وقتی چیزی نمی‌خوردیم، رها کردنی نبودیم. هر قدر قدم می‌زدیم، سیری نداشتیم و دل ما کنده نمی‌شد. تا پدرم به زور دست‌های ما را می‌کشید و چاشت نوروز یا خانه کاکا می‌رفتیم یا خانه ماما و خاله و چه شوربایی و کاسه ماستی و تخم‌های رنگین جوش داده‌یی. پسان روز خسته و کوفته با شکم سیر و دست‌‌های پر برمی‌گشتیم ... اما اینک دنیا به چشم من عوض شده و آن روزها رفته‌اند.


بیل‌ها و کلندهای آغازین خویشتن‌دار‌اند و حزم و احتیاط را نگه می‌دارند و دوستان می‌ترسند که ناگهان بمبی صدا کند و همه را تکه و پاره کند. قطره اشکی در چشمانم موج می‌زند. دعایی می‌خوانم. دلم کمی سبک می‌شود. سنگ‌ها و ضریح‌ها و علم‌های قبرستان مرا به یاد دوستان مرده‌ام می‌اندازند. دیگر نه امیدی دارم و نه اندیشه دامنه‌داری. وقتی خاک‌ها را بر گور پدرم می‌ریزند، آرزوهای بزرگم نیز در سیاهی و ژرفای گور، زیر خروارها گل و خاک دفن می‌شود. بیل‌ها و دست‌های دوستان چقدر بی‌تفاوت هستند و خاک‌ها و سنگریزه‌ها را چه بی‌اعتنا به گور فرومی‌ریزند. صدها خار و خس جراحت‌های تازه‌تری در روح من می‌کارند. آقای واعظ ملا و خطیب زبردست و پرشوری است. اما او را توصیه می‌کنند که آدم معقول و معتدلی هم باشد و به خصوص طولانی نسازد. آقای واعظ وقتی آداب و مراسم قبر را ادا می‌کند، دست‌ها را به سوی آسمان بلند کرده صلواتی می‌فرستد و برای پدر و همه مرده‌گان آمرزش می‌طلبد.
می‌خواهم در کنار گور پدر تنها بمانم و ساعتی خلوت کنم. انگشتانم خاک نمناک گور را می‌خراشند. چقدر به ساده‌گی همه چیز پایان می‌یابد. یک سوره الحمد مع اخلاص. حیف این گونه جدایی دشوار است. اما مرا نمی‌گذارند و سرسلامتی باقی مانده است. در هجوم خاطره‌ها به راه می‌ افتم. صف طویلی از مشایعان از برابر ما می‌گذرند و تا می‌توانند تسلیت می‌گویند و اظهار همدردی می‌کنند. اما من در دلم راز و نیاز دارم و می‌گویم:


«اینها برای تو پدر نمی‌شود.»

 


قوس 1۱۳۷۲

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۵۸     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        حمل/ ثور ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی   شانزدهم اپریل  ۲۰۲۰