در شب ديگر حوصله يي نيست
در موهايم
در لبخندهايي كه طعم تلخ دارند
و قصه هاي بي رنگ و لعاب اين روزگار
حوصله يي نيست در من اگر تو نباشي
تنها
يا با همه ي اين مردگان به جماعت ايستاده
مردگاني كه تنها معني تكفير را ميدانند
و حكم سنگ زدن دارند به من و تو همه چيزهاي رازآلوده ي زيبا !
ديگر حوصله يي نيست
بيا پلك بزنيم شب را و در خود فرو رويم/
در تب و جنون
و دل به تن تتن هاي مولانا بسپاريم
انگار هيچ كس نبود و نيست
و قصه بگوييم براي تمام دختران چشم و گوش بسته ي شهر /
حتي اگر زبانمان را به سنگ بستند
حتي اگر...
راستي تو بمان
نگذار اين شب بي حوصله ما را به يغما ببرد
شهرزاد من !
همزادِ ساعتهاي خلسه و فرياد
ساعت هاي قرار و بي قراري
ساعت تب و تپيدن براي رنگ هاي سرخِ سرخِ سرخ
هنوز هم حوصله يي هست
بيا ناخن هايمان را رنگ كنيم
موهايمان را باز
و لب هايمان را گل اناري
براي تمام دختران شهر ياد بدهيم روي لبهايشان لبخند سرخي بكارند
تا كسالت روزگار تمام شود! |