کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

 

    

 
و انتظار بودی
داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی

 

 


بر کوچ که دراز افتاده بودی، بلند شدی و نشستی. سرت گیج و گنس و پندیده، هنوز پایین و به یخنت فرو رفته بود. از شرم بود یا نبود، کومه هایت تا گردنت سرخ سرخ شده و هنوز اشک ، که قطره قطره از دوگوشهء چشمانت پایین غلطیدند بود ، روی گونه هایت نه خشکیده بود . دکمه های یخنت را که باز شده بودند ، بانوک سرانگشتان سرد و لرزانت یکه یکه بسته نمودی و موهایت را که به بر و رویت تار تارو پریشان افتاده بودند ، بردی به دو طرف پس گوشت . چادرت را به سرت جا به جا نمودی و متوجه شدی که چوبکی که به جای گوشواره ، آویزهء گوشت ساخته بودی افتاده است پایین . گوشواره ات را که آخرین یادگار عروسی ات بود ، همین ماه پیشتر فروخته بودی و جایش آن چوبک را زده بودی تا سوراخش بند نشود . با پول گوش واره ات چند شب خانه را گرم نموده وکودک ات را ازشر سرما نجات داده بودی .
*
هنوز بوی تند وبد عرق تن او ، دماغ جانت را و تمام استخوانت را سوهان می نمود و حالت را به هم می زد. وهنوز از تن و هر جای بدنت ،که او دست کشیده و بوسیده بود، بد ات می آمد و از یادش ، با دل پرغم و گلوی پر بغض ،همهء وجودت را لزره می گرفت . از رخسار و گلو و سینه هایت و هرآن جای بدنت که او دست کشیده و بوسیده بود هنوز نفرت داشتی . هنوز از تمام بدنت نفرت داشتی . هنوز از خود نفرت داشتی. از خودت نفرت داشتی و از زنده گی نفزت داشتی و از هر انچه آدم بود نفرت داشتی. از هر آدم آشنا وبیگانه نفرت داشتی.از هردم شهیدی ات نفرت داشتی ، از بی کسی و ناداری و تنگ دستی ات نفرت داشتی.
*
بوی تند شراب خانه گی که از دهنش بیرون زده بود ، هنوز رگ رگ وجودت را می سوختاند. پیشترک ، ازبوی شراب خانه گی و بوی تند سگرتش وبوی بد بدنش ، دلت بالا بالا شده بود، حالت به هم خورده و برایت تهوع دست داده بود. آن گاه خواسته بودی یخنت را بدری و ناله کنی و فریاد سر دهی . می خواستی ناله ات را و فریادت را تا آن سوی کوه ها برسانی و با فریادت کوش فلک را و گوش شوهرات در ان سوی کوه ها کر نمایی.
گوش شوهرت را که گپت را نشنیده و رفته بود و برای دفاع ناموس وطن رفته بود. تو خواسته بودی تا مانع اش شوی ، اما او به گفت ات نکرده و برایت گفته بود:
ـ برایم ناموس وطن مهم است ! باید برای دفاع از ناموس وطن سربازشد و سینه را سپرساخت.
تو برایش زیاد التماس وزاری نموده بودی که نرود و سرباز نشود و سینه را برای ناموس وطن سپر نسازد، اما او حرفت را و التماست راو زاری ات نشینده بود و رفته بود.
او را برای سربازی و سینه را برای دفاع ازمادر وطن ، سپر ساختن ، فرستاده بودند به ان سوی کوه ها به جبهه که ماه ها و ماه ها بود از وی احوال نداشتی . نه احوالش داشتی . نه پیامی داشتی ، نه نامه ای ، نه خبری .
*

تو از پا نمی افتادی . به هردر می رفتی واز هر کس احوالش را و سراغش را می گرفتی. تو جستجو گردومدار بودی . جستجوگر و منتظر دوامدار. تو از جستجو و ازانتظار خسته نمی شدی. تو با خود عهد نموده بودی که تا آخر او را جستجوی می کنی و در انتظارش می مانی . تا دم مرگ.
*

کودک بیمارت را بالای کوچ مقابل تازه خوابش برده بود. تا چند لحظه پیشتر تصویر چشمان تب دارو معصومانهء کوکانه اش را تلاش های تو چوکات بندی نموده بود . تلاش های تو که می خواستی از زیر تن عرق آلود او، برون شوی که نمی توانستی .کودک بیمارت با چشمان تب دار ِ معصومانه ِ نیمه بازش گناهی را که در حق تو صورت می گرفت نظاره گر بود.
*
تو به پای خود ان جا آمده بودی. آمده بودی تا او برایت کمک نماید و سراغ شوهر گم شده ات را که در سربازی نیست نابود شده بود ، را بگیرد ، چون او بود که شوهرت را فرستاده بود به جبهه تا سینه را برای دفاع ازناموس وطن سپر سازد!
و تو ویران شده و شکسته و پاشان شده با کودکی در آغوش و لکهء در دامن ان جا را با قدم های لزران ترک نمودی.
فولدا، آلمان
2020 ـ 3 ـ 15

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۵۷     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        حمل ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی   اول اپریل  ۲۰۲۰