بستر خارزار من کابل، قلب پر انفجار من کابل
گریه و میز کار من کابل، جای خالی یار من کابل
تو خرابات و سازها رفته، از برت سرونازها رفته
مثل آغوش سرد من خسته، شهر بیشهریار من کابل
فصل کوچ است و لانهها خالی، باغها از ترانهها خالی
خفقان است و جادهها خالی، وطن بیبهار من کابل
سینه ات را عرب تراشیده، صورتت را اسید پاشیده
شوکت شانههات پابرجاست، دختر همتبار من کابل
مثل آیینهیی به دیوارت میخکوبم نموده میلرزی
گریه داری که سخت ویرانم! زن همروزگار من کابل
کوههای صبور و سنگینت، میبرند آهوان چشمم را
بر سر شانههای مغروری، دلبر با وقار من کابل |