من!
من از چشمهایت مینویسم،
از نگاه مبهم و گم شدهات...
من!
من از دستهایت مینویسم
از انگشتان هوس آلود و
از حسادت پیراهن چسپیده به تو
و بادهای که بوی تنت را به شهر بردهاند.
من!
من از سرزمین تنت مینویسم
من از پیشانی آفتاب خورده و
و بازوان وحشی و ویرانگرت
از تنیکه بوی شعر میدهد،
بوی شراب کهنهی دست نخورده
و گرمای آغوشت
که بی محابا میکشاندم
به مزرعهی که خاکش مست و
بوی گندمش ویرانم میکند.
من از مصراع بوسههایت مینویسم
من از تب تند تن، که بهجان شعر هایم افتادهاست
و سرزمینی که خاکش
بوی آغوش میدهد...
#هدا_خموش
۱۴/۰۱/۱۳۹۹ |