کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

دکتر لطیف ناظمی

    

 
ده سال بدون بیرنگ کوهدامنی

 



سال های فراوان از خاموشی بیرنگ کوهدامنی می گذرد، ا ز روزی که جنازه اش را بر دوش کشیدیم تا به خوابگاه ابدی خویش رهسپار شود. خجستگی او این بودکه خوابگاه ابدیش ،هرگز در لندن نبود . او را بر دوش کشیدیم تا راهی سرزمینش شود؛چرا که روزگارِ غربتش پایان یافته بود. غربتی که به گفته ی ناصر خسرو جگر آدمی راآزرده می سازد و فریاد او هم همین بود او رفت تا نسیم کوهدامن برآرامگاهش بوزد زیرا( تلخ ترین فصل خدا) پایان یافته بود و بیرنگ به سرزمین آرمانی خویش می رسید.
سال ۲۰۰۲آرزو داشت که یک سال بعد به سرزمینش باز گردد:


.دلم گرفته زغربت دعا کنید که من
بهار گاه دگر در دیار خود باشم


و لی مثلی که دعایش هرگزاجابت نگردید واو پنج سال پس از آن تاریخ،در دیار خویش رسید؛ آنهم با این تفاوت که توان نظاره ی کوچه باغ های شکر دره را نداشت.
بیرنگ رفت . بیرنگ عمر کوتاهی داشت . پیش از آن که مرگ وی فرا رسد؛ خودبه سراغ مرگ رفت.
بیرنگ چنین کرد . نمی دانم با آن که او چند سالی هم در مسکو نفس کشید ه بود ؛ آیا سرگی یسنه نین رامی شناخت؟ آیا با با نام و شعر این شاعر بزرگ آشنا بود؟ آیا می دانست که یسه نین پیش از این که در سی سالگی خودش را حلق آویز کند؛ رگهای دستش را برید و با خون خود نوشت:


بدرود دوست من
بی آن که دست‌ها را بفشاریم و حرفی بزنیم
غمگین مباش!
خم به ابرو نیاور!
دراین زندگی، مردن چندان تازگی ندارد
و زیستن نیز دیگر چیز تازه ایی نیست


( الیزابت کوبلر راس) روان پزشک و مرگ شناس نامبردا ر در خصوص بیمارانی که مرگ محتوم در انتظار آنان است ؛می نویسد:
۲


«بیمارانی که مرگ محتوم در انتظار شان است ؛ اغلب پیش از مرگ پنج مرحله را از سر می گذرانند. این مرحله ها عبارت اند:
1 . انکار و انزوا
2. خشم
3.چانه زدن با خدا
4 افسردگی
5. پذیرفتن مرگ. (۱)

اما بیرنگ چهار مرحله را از سر گذشتاند و هیچگاه مرحله ی خشم و خشونت در اونمودار نگشت .بیرنگ هرگز با این مقوله خشم سر سازگاری نداشت. چهار مرحله یی را که او به سوی مرگ طی کرد بدین گونه بود:
ـ مرحله ی چانه زنی یاجدال باخدا.
ـ مرحله ی افسردگی و روان رنجوری.
ـ مرحله ی انزوا و گوشه نشینی.
ـ مرحله ی مرگ گزینی.

بیرنگ وچانه زنی با خدا:


در سال های آغازین دهه ی نخست دو هزار، خواننده چانه زنی بیرنگ را با آفریدگارش در دفتر شعری ( من ناله می نویسم) آشکارا گواه است. او هرچند آدمی است خدا باور اما منتقد جدی آفریدگارهم است و از همین روست که پیوسته خدا را به چالش می کشد. از اوناخرسنداست ، زبان به شکوه می گشاید، دست به نقد و قدح پروردگار می زندو این دغدغه ها، مایه های فکری او را در این سالها می سازد . او از خدا شکوه دارد:
احوال زندگان زمین برده ای ز یاد
هان ای خدا فرود بیا زآسمان خود
در غزل ( این دیو این خدیو) واژه ی خدا را ردیف غزلی می سازد و در آن می خواهد که دست خدیو بر سر او سایه نیفگند:


این دیو این خدیو دگر سایه ی تو نیست
بردار دست سایه خود از سرم ، خدا
جای دیگری این بیزاری از یاری خدا را چنین بیان می کند:
روم از خانه ی گردون اگرم دون خواهد
نپذیرم به سرم دست خدا بال هما
او بیدادی را که بر روی زمین می رود از زمینیان نمی داند:
گل جداگریه کند، سبزه جدا، باغ جدا
چقدر ظلم روا دیده در این ملک خدا
در نقد آفریگار شاعر چنین می پندارد که آفریدگان هرگز از آفریننده ی خویش خوشنود نیستند:
ایا پروردگار دشت و کوه و جنگل و دریا
نه از تو خلق تو خشنود،نه از تو بندگانت شاد

۳

خدا همواره مخاطب اوست و با تک گفتار های خویش پیوسته از او می پرسد و یا او را به دادگاه ذهنی خویش می کشاند:
آواره تا کجا بکنی باز ای خدا
پروانه های کوچک غمگین باغ را؟


در شعر ( درختی که یخ زد ) که با ردیف (خدایا) صورت بندی شده است؛ شکوه ها یش را با خدا در میان می گذارد ؛ از روزان تلخ خویش می گوید،از شبهایی که یلدا گونه اند ،از سری که آماج سوداست . در این غزل ازنا برابری روزگار می نالدواز بیدادی که بر تهی دستان می رود و جفایی که از چپ روان و راست اندیشان دیده است. آن گاه گناه کاسه و کوزه ی شکسته را به گردن خدا می اندازد.این غزل که لغزش وزنی هم دارد این گونه پایان می پذیرد:


اگر نیم عالم به آتش بسوزد
نسوزد دل تو چه پرواست خدایا
بهشتت ندانم چسان بوده باشد
جهنم که گفتی همین جاست خدایا
جهانت سراسربودفرش بیداد
فروچین بساطی که برپاست خدا یا


در غزل ( رحمان و رحیم) به گونه ی زننده بر دستگاه آفرینش می تازد . تمام این غزل نقد تندو پرخاشگرانه یی است بر آفرینش و آفرید گار که تنها مطلع آن را باز می نویسم:


از چشم تو می ترسم و از دست تو بیم است
دوران تو دوران ستمهای عظیم است.


هرچند مفاهیم دیگری چون بهشت ، دوزخ و رسولان نیز هرگز از نقد وی بی گزند نمی مانند؛ اما در تمام دفتر ( من ناله می نویسم ) آماج انتقاد هایش همان آفرید گار است.کار برد واژه ی (خدا) در شعر بیرنگ بسامد بالایی دارد و می توان گفت این واژه تنها کلمه ی کلیدی در شعر اوست.(۴)


مرحله ی افسردگی روانی:


پس از سالهای پرخاش و اعتراض افسردگی روانی است که سراغ بیرنگ را می گیرد؛در سالهای پسین است که تنهایی در او ریشه می کندومثل عنکبوت در جان و روانش تار می تند:


کیست در روی زمین این همه تنها که منم؟
با خدا فاصله یی نیست ازینجا که منم


این فصل ،روزگار دل تنگی او ست . آدینه ها که برای او دلگیر اند هیچ؛اما روزهای هفته نیز همچون آدینه ها برای او دلتنگ کننده می شوند:


یک سان وزد در دیده ام گشت و گذار لحظه(ها)
آدینه شنبه من ،شنبه من آدینه ام


او در جمع دیگران نیز تنهاست. حتی با یاران حجره و گرمابه ی خویش. به صوفیی می ماند که خلوت در انجمن کرده است. این را بار ها به من گفته بوداز این رومرگ وعذاب دوزخ را برتر از زندگی می شمارد:


مرگ و عذاب دو زخ و آن گرز آتشین
صد بار بهتر است از این زندگانی ام


او خودش را آدم شور بختی می پندارد که آن خطاط ، سرنوشت نا خجسته یی برایش رقم زده است . او خودش را چنگی از یاد رفته می داند و تاری از هم گسسته:
در صبحدم ملولم و در شام خسته ام
۴

چنگ زیاد رفته و تار گسسته ام
خارم مرا بسوز و به باد هوا بده
گل نیستم چرا بنمایی تو دسته ام
خطاط، سرنوشت مرا زشت تر نوشت
بر لوح روز گار خط نا خجسته ام


افسردگی روانی دیدگاه بد بینانه و زشت انگارانه یی به اومی بخشد:


عمر ی است ای خدا که همه درد و شکوه ایم
در زیر آسمان تو پیچد صدای ما
پیغمبران تو همگی در گمان من
پو شیده اند از تو همه ماجرای ما
از من چه سان ترانه شادی طلب کنی
همزاد ماست غصه و غم آشنای ما


.او دریافته بود که درد جانکاه تنهایی را می توان با بی هوشی درمان کرد. زنده بود اما شتاب آلود از زندگی می گریخت. از این رو برایش پناهگاه و فرار گاهی یافته بود. تنهایی را با بیخودی در مان می کرد . با بیهوشی می زیست تا درد جانکاه تنهایی را کمتر حس کند . می پنداشت که بیهوشی فراموشی می آورد؛ پس سالی چند خیام وار زیست ولی با دریغ که یک روز این پناهگاه را هم از دست دادو دیگر فرار گاهش قرار گاهش نبود. سالهای پسین ناگوار ترین و تلخ ترین سالهای زندگی اوبه شمار است.


اگر( گونتر گراس) خامه زن نامبردار آلمان، سالهای جنگ جهانی نخست را سالهای سگی میشمارد؛ اما بیرنگ ، سال های پسین عمرش رادر لندن ،زندگی سگی می داند.


یک ساله من نباشم آمد اگرچه پنجاه
عمر سگانه ام را آری چه درشمارش


در این سالها ی سگی شعر هایش ،هم بوی تنهایی و نا امیدی می دهند و هم بوی پرخاش و اعتراض . اوهم زندگی را جدی نمی گیرد و هم به مصاف زندگی و سرنوشت بر می خیزد. اوشعر هایش رادادگاهی می سازد که در آن می خواهد از آفریننده تا فرستاده شدگانش و آفرید گانش را به داد ستانی بکشاند. زمانی چونان با با طاهر عریان به چرا هایش بسنده می کند و می سراید:


سوی کدام کعبه کشم کاروان خویش؟
شهر کدام قبله بدانم اذان خویش؟


زمانی هم خیام وار شعر ش را تازیانه یی می سازد و بر تن باور های قدیمیش فرومی کوبد.


خدایا سوز عریانم عطا کن
به رویم روزن خورشید وا کن
سراسر عمر ما بودی زمستان
اگر دیدی بهاران را صدا کن
مرا از تو نباشد هیچ شکوه
ستمگر باش و تا خواهی جفا کن


پس شعرش آمیزه یی از نا امیدی و خشم است. شعرش یک تعارض آشکار است . همان سان که زندگیش تعارض آشکار است . برای این که شعرش خود زندگینامه ی اوست. برای این که شعرش نسخه یی از باور های اوست. نسخه یی از اندیشه های ناهمگون اوست . شعربیرنگ آمیزه یی از درد غربت و بی وطنی است ، از نکوهـــش جنگ و تباهی است ، از نوستالجی آزار دهنده است ، از یأس فلسفی است. از پاتریاتیسم است، از دین ستیز ی و سر انجام از اعلام یک فاجعه است.
۵

شعر او از نگاه عاطفی سخنی شور انگیز است او شاعر جوششی است نه سخن پرداز کوششی. اما شعرش با آن که شعری صمیمی است اماساختار آن گاهی با موازین عروضی وسلامت وزنی سر سازگاری ندارد.شعر او سامان مند نیست چون زندگیش به سامان نیست.
خود داوری بیرنگ در خصوص شعرش بسیار منصفانه است. او میگوید که آفریده ها راشعر نخوانید زیرااینها ناله های اوست ؛او ناله می نویسد و فریاد می نگارد


شعرش چه می نهی نام ،نثرش چه گونه خوانی؟
من ناله می نویسم ، فریاد می نگارم


در مؤخره ی دفتر شعر ( من ناله می نویسم ) که در سال 2003 روی چاپ را دیده است؛ می خوانیم: « اعظم رهنورد زریاب به من گفت اگر تو خود را بشناسی و جمع و جور کنی بزرگترین شخصیت و شاعر می شوی که به نظر خودم این از محالات است چون من هرگز نمی توانم خود را جمع و جور کنم»
شعر او با آن که شیو است اما جمع و جور نیست چرا که شاعر خودش جمع و جور نیست .شعر بیرنگ می گوید او آدمی است که نه پروای زندگی را دارد و نه اندیشه ی فردا را . نه چونان بسیاری از هم میهنانش از خودش قهرمان ادبی ساخته است ونه از سرز نش دیگران می هراسد. او را می توان یک ملامتی معاصرپنداشت . به راستی در وجود او خشم و خشونت مرده بود و شاید بتوان ادعا کرد که بیرنگ خونسرد ترین وبی آزارترین شاعری بود که من دیده بودم.


مرحله ی انزوا:


در این برهه ی عمر، دیگر تنهابا خود است در این سالها ست که معتکف خانه می شود در را به رویش می بندد؛ حتا با رودبارکوچک نزدیک خانه اش که آن را (دریاچه ی قو) می خواند؛ نیز قهر کرده است .


ماه می سال ۲۰۰۶ به لندن می آیم برای ایراد یک سخن رانی ادبی. در میدان هوایی( هیترو) دوستانم به پیشوازم می آیند. از بیرنگ می پرسم . همه یک صدا می گویند :‌خوب نیست ؛ منزوی شده است؛ از خانه بیرون نمی شود؛ با کسی گپ نمی زند . خاموش می مانم .همه خاموش من مانیم و من از آنان می خواهم که مرا به دیدار او ببرند . همه شگفتی زده می شوند و لی من اصرار می ورزم و آنان ناگزیر تن می دهند و به خانه ی او می رویم.او در طبقه دوم است . از پایین صدایش می کنم؛پاسخ نمی دهد . با صدای بلند نامم را می گیرم و به پایین می خوانمش؛ اما او مرا پیش خود به بالامی خواند. نمی پذیرم و اصرار می کنم که پایین بیاید. لحظه ی بعد صدای پای او را می شنوم.نزدیک من می آید . افسرده و خسته است . از طنز ها و شوخی هایش خبری نیست .مات و بی حال به من می نگرد . دستش را می گیرم و او را با خود می برم. مهمان خانه ی ما ( گریمز دایک ) نام دارد کاخ کهن باز مانده از شاهزادگان قدیم است ؛در کنار یک جنگل سرسبز. یک هفته همان جا با من می ماند . شبهادر اتاقم می خوابد اما دوست دارد مثل همیشه برزمین بخوابد نه در تخت خواب. صبح ها بیدارش می کنم تا درچنگل گردش کنیم.


پس از یک هفته حالش را بهتر می بینم.هنگام خداحافظی قول می دهد که به من زنگ بزندچون می گوید که به نوشتن دیگر رغبتی ندارد. من بر می گردم و لی از او تا روز خاموشی ابدی اش نه چیزی می شنوم ونه می خوانم .می دانم که یاران حجره و گرمابه اش نیز از بیرنگ بی خبر اند و یکسره او رابه دست فراموشی و انزوا سپرده اند .


ـ بیرنگ وپذیرش مرگ:


و بدین گونه یک زندگی انباشته از افسردگی و انزوا، جاییش را به مرگ اندیشی وا می گذارد.او سالها خود به مرگ هراسی خوش وقوف داشت ولی بر این هراس، سر پوش می نهاد. نمی خواست بماند اما ماند و بهانه اش نیز این بود که بارفتنش، شعر هایش ناسروده می مانند.

۶
از مرگ اگر هراسی دارم فقط همینست
بسیار ماند از من اشعار ناسروده


بیرنگ پیش از مرگ، خاموش شده بود ؛ انگارمرده بود. ، مرگ اندیشی و مرگ هراسی نه تنها درتمام سروده هایش تنیده است.؛بل این حس در سالهای پسین درزندگیش آشکارا چهره می افروخت. بسیاری از شعر های این سالها ی اوبوی مرگ می دهند. آدم می پنداردکه او مرگ را می دیده است. لمس می کرده است هرلحظه گامهای مرگ را روی شانه هایش حس کرده است:
در هر قدم به شانه کشم بار مرگ خویش
با این صلیب سرخ، مسیحای ثانی ام


او می پندارد که مسیح دوم است و صلیب مرگ خویش را همه جا بر دوش می کشد:


به روی شانه ی خونین کشانم
صلیب مرگ خود وادی به وادی


هرچند پیرانه سری را تجربه نکرده است اما چنان می پندارد که هنگام عروب آفتاب زندگی اور سیده است:


باید که فکر مرگ کنم آفتاب عمر
رو بر غروب دارد و چیزی از آن نماند


مرگ اندیشی او را به مرگ خود خواسته نزدیک می کند .فروید می گوید « رفتار حاکی از میلبه نابودی خود می تواند تجلی غریزه ی مرگ باشد » (۲) از نگاه فروید «غریزه ی مرگ ( ۳ ) گرایشی است ذاتی برای نابودی خود و موجودات زنده ی دیگر » (۴) غریزه ی مرگ یا ( تانا توس) ،آدمی را به جنگ با غریزه زندگی یا (اروس ) وا می دارد.
اینک بیرنگ منزوی روان رنجور شده است و غریزه ی مرگ ذهنش راعنان گسیخته ساخته است. از این رو برای مرگ برنامه ریزی می کند:

ندایم رسیده که بسیار(دیری) نمانم
چه وقتی ندانم به دیدارم آیی


او پیام مرگ را با گوش هایش می شنود و از این پیام دیگر بیمی هم ندارد:


سرود کوچ دارد مرغ شبخوان
پیام مرگ، باد صبحگاهی
گل و خورشید را تابوت کردند
به هر سو قامت افرازد سیاهی


عشق، مرگ و دار مثلثی است که بیرنگ بدان دل بسته است .او در سروده هایش جای جای از حسین ابن منصور حلاج می گوید از مردی که سرود عشق را با خونش نوشت وبر حلقه ی طناب دار بوسه زد . او بدین باور که چون حلاج مرد پایدار دیگری نمی آید که تا پای دار برود:


هرگز حلاج نبود صد بار اگر بیاید
ناپایدار دیگر تا پای دار دیگر


یا:


نامش همیشه ماند آن مرد حق که هردم
دل، می کشد به اوجش؛،سر، تا به پای دارش

بیرنگ هرچند که دل در گرو عرفان نداده است و جان سوخته یی هم ندارد ، اما الگوی عاشقانه ی او حلاج است و کعبه ی مقصودش هم دار:
۷



بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
مانع مشو ز رفتن و بگذار بگذریم
دار است و اوج حادثه معراج عاشقان
منصور گونه گشته و از دار بگذریم

سر انجام این دلبستگی به مرگ واین اشتیاق به طناب دار ، در اوج دلتگی ، افسردگی ورنجوری، او را از پله های تنهایی فراز می کشاندتا به پیشواز مرگ بشتابد. می رود تا با زندگی پنجه نرم کند. مصاف جا نانه یی است. در این نبرد تن به تن که زندگی با مرگرویاروی است؛ سر انجام مرگ پیروز می شود . بیرنگ بر چکاد مثلث دلخواهش می ایستد و بدین گونه پرونده ی تلخ زندگی یک شاعر فرو بسته می شود.
یادش گرامی باد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(۱) فرهنگ توصیفی اصطلاحات روان شناسی.فرانک برونو، ترجمه ی مهشید یاسایی و فرزانه طاهری،قیام، تهران: ۱۳۷۳. مدخل « مرگ شناسی» .
(۲) همان. مدخل غریزه مرگ.
Death Instinct(۳)
(0) (۴)همان جا. مدخل غریزه ی مرگ.
(0) (۵)اگر تو مهربانی بندگانت
(1) بتر سانی چرا از مار و عقرب
(2) ***
افسانه بهشت خدا یک طرف بمان
آن بیشه بهشتی پدرام را ببین
***

(3) جهالت این قدر شایع نمی شد
(4) رسول تو اگر می رفت مکتب
***
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم حرف خدا
در کتاب ما همه آیات شیطانی است اینک
***
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۵۷     سال  شانـــــــــــــــــــزدهم        حمل ۱۳۹۹      هجری  خورشیدی   اول اپریل  ۲۰۲۰