مهاجر هندویی از ملک افغان
به شهر دیگران زار و پریشان
تنش آواره و در به در بود
دلش در کوچه ی هندو گذر بود
غم پیری گلویش بسته میکرد
ز دنیا آرزویش دسته میکرد
درمسالِ نخاس و جوی شیر
هوای کابلش اندر ضمیر
نگاهش نیمه باز حالش پریشان
دماغش دوره گردِ شهر ِ لغمان
بلوط پکتیا آمد به یادش
مقامِ پاک سوختن کرد شادش
به ملکِ اجنبی گل بود و سنبل
دل لاله، به شور بازار کابل
لالا جی وقت مردن گفت به فرزند
ترا با سومنات و رام سوگند
دلم را شاد کن ای نور چشمان
به چوپِ میهنم مـــــرا بسوزان |