کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

 

    

 
آخرین یادداشت

داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی

 

 

برف پی هم می بارید . تو در جوی افتاده بودی و برف بر سر تو هم می بارید. تمام ان منطقه ، صخره وسنگ ، کوه ودشت زیر برف خوابیده بودند و تو نیز در زیر برف خوابیده بودی. تو جزی ازآن صخره و سنگ ، و جزی ازآن کوه و دشت شده بودی که برف بر سرشان می بایرید . تو ازسر صبح درآن جا، در همان جوی گیرمانده بودی. سربازان دیگر، ان طرف صخره بودند. بالای آنها و بالای تو ،ازهمان سرصبح باران مرمی درست مثل برف باریدن گرفته بود . نزدیک های چاشت بود، نه درست سرچاشت بود ، که برای لحظه یی فیرمرمی دم گرفت بود و تو، ارام سرت رااز جوی بلند کرده بودی تا راه فرارت را جست و جو کنی. راه فرار از ان جوی که گیرمنده بودی ، نه، فرار از سربازی ! چند روز می شد ، که تصمیم گرفته بودی، تا سربازی را رها کرده و فرار نمایی . هر باری هم ، که می خواستی فرار نمایی ، موقع نیافته بودی .تو از جملهء آن بی گناهان بودی که احساس گناه می کردی. احساس گناه به خاطری که به سربازی رفته و تفنگ در دست گرفته بودی. تو، تا حال کسی را نه کشته بودی. حتا یک ادم کش را هم نه کشته بودی .اما همین که تفنگ در دست گرفته بودی ، حس خیلی بدی برای خودت داشتی. گویی خودت نبودی . گویی خود را نمی شناختی . در روز های آخر، این حس ، برایت به غم تبدیل شده بود ، به غمِ بزرگ و آن غم بزرگ در درونت بیشتر خانه کرده بود . آن غم بزرگ در دورونت راه می رفت و تاروپودت را به جویدن می گرفت . دیگر از چهره ات نمایان می شد که غمی ، آن هم غم بزرگی ، دردرونت لانه کرده است. به همان خاطر ، یگان کس به سویت ، به شک می نگریستند . تو برای شماری شک بر انگیر شده بودی . همان سان که برایت مقولهء دفاع ازمادر وطن ، شک برانگیز شده بود. حتا چند روزپیش ،آن هم اتاقی و هم کاسه ات که بازهم برای گرفتن قرض پیشت آمده بود ، برایت گفته بود :
ـ لالا جان! چند روز است که زنگت کر است، خیریت باشد؟
تو، که در ان هنگام ، مصروف نوشتن در دفترچه گک یادداشت هایت بودی، قرض برایش داده بودی، ولی جواب پرسش را نداده بودی!
تو همیشه برای آن هم کاسه و هم اتاقی ات قرض می دادی ، ولی اکثراً قرضت را پس نمی گرفتی! برای او سگرت و بوره و چای خشک و پول نقد می دادی و باخود می گفتی :
ـ بیچاره دستش تنگ و اولاد دار است!
این به عادت تبدیل شده بود. دست دراز او ، و دل با رحم تو!

*
امروز، ازسر صبح ، قاطع و مصمم برآن شده بودی، تا عملاً فرار کنی. دیگر نمی خواستی از مادر وطن دفاع نمایی! به این نتیجه رسیده بودی ، که آن تفنگی را که به دست گرفته ای ، در دفاع از مادر وطنت نبود. برای دفاع از کسان بود . در دفاع از کسان، به جبهه فرستاده شده بودی ! پیش از آن که به جبهه فرستاده شوی ، دفاع از مادر وطن، برایت همیشه یک رویاء نازنین بود وشاید هم مثل یک خواب ِزیبا ! رویا بود یا خواب، هرچی بود، برایت مقدس بود. تو خواب ها و رویا هایت را زیاد دوست داشتی . اما حالا در جبهه ، رویاهایت ازهم پاشیده بود و خواب هایت برهم خورده بود
و دیگرحاضر نبودی ، از مادر وطن دفاع کنی! به همان خاطر می خواستی از سربازی فرار نمایی . دلت برای کسانی که به یاد آزادی زجرکشیده و کشته شده بودند می تپید، اما، به این باور رسیده بودی که، تفنگی را که به دست گرفته بودی برای ازادی نبود.

*
سرت را از جوی بلند نموده و تازه به چشم انداز های دورنگریسته بودی . به چشم اندازهای دور برای فرارت ، که مرمی آمد و سینه ات را سوراخ نمود و چسپاندت به دیوار جوی !
حالا تکیه به دیوار جوی ، پای دراز افتاده بودی . سرت به یک سو خم شده بود و از کنج دهانت یک خط باریک خون بیرون زده بود طرف یخنت.
تودرگذشته ها دوستان زیادی داشتی، افراد خانواده و دوستانت فروان بودند، اما حالا یکه و تنها درآن جوی، زیر بارش مرمی و بارش برف، تنها افتاده بودی. یکه و تنها! کسی نبود که بالای سرت گریه کند و مویه! کسی نبود که برای مردنت موهایش را قوده قوده بکند و به سر وریش چنگ اندازد. کسی نبود که ناله و فریاد سر دهد و نام ترابا ناله وفریادش به آن سوی کوه ها برساند . به کوچه و پس کوچه و گذر زادگاه ات . لحظه ها همان گونه تکیه به دیوار جوی ، یکه و تنها افتاده بودی که صدای پایی بلند شد. صدای پایی از داخل جوی که آرام ارام طرف تو می آمد. خودش بود. همان هم اتاقی و هم کاسه ات. او که خمیده خمیده طرف تو می آمد با دیدن تو، آرام و لرزیده پرسید:
چی کردی؟ وای خدای ! مرمی خوردی !؟
جلوتر امد، دست اش را روی شانه ات گذاشت و اندوه بار گفت :
ـ کشته شدی؟
رنگش پریده بود. از ترس مرمی که می بارید ، پریده بود یا از دیدن این که تو مرمی خورده بودی. هر چی بود، رنگش پریده بود. دستانش سرد سرد شده بودند و می لرزیدند. دستانش از خنک می لرزیدند یا از ترس معلوم نبود. هر چی بود دستانش می لرزیدند.
وقتی به شانه ات دستش را گذاشت، تو به یک بغل افتادی. تو مثل کوهی که به یک سو بغلطد و از هم فروپاشد به یک طرف غلطیدی و افتادی . تو همیشه مثل کوه بودی . مثل کوه استوار و محکم. اما حالا فرو افتاده بودی. به یک بغل فرو افتاده بودی و از هم پاشیده بودی . او چشمانت را بست و بعد با عجله با دستان لرزانش ، اول ساعت بند دستت را باز نمود و بعد باشتاب ، جیب هایت را به پالیدن گرفت . پول و سگرت ودفترچه گک یادداشت هایت را ازجیبت کشید ، با خود گرفت وبا شتاب از آن سویی که آمده بود ، برگشت .

*

تو تا نزدیکی های نماز دیگر ، همان گونه یک بغله ، در همان جوی افتاده بودی . تو افتاده بودی ، که چند نفر تفنگدار ریش دار دستار سیاه ، از نزدیک جوی می گذشتند . آنها ، آن روزها ، چندین سربازرا کشته بودند. شاید آنها ترا هم کشته بودند . آنها می گفتند :
ـ خدا می بخشد شان ، اگر سربازی را بکشند !
کشتن سرباز برای شان ثواب داشت . آنها همیشه می کشتند و جان می گرفتند. جان گرفتن برای شان عادت شده بود. انها وقتی جانی را می گرفتند، هیچ احساس گناه نمی کردند. هنگام جان گرفتن ، هیچ گاه دست شان نمی لرزید، چهرهء شان پِک نمی پرید و رنگ نمی باخت.
آنها که متوجهء تو شدند. به سویت باران مرمی را رها کردند . آنها ده ها گلوله به سویت فیر نمودند. سر و صورت وسینه ات را سراخ سوراخ کردند .
دیگر خونی نبود که از وجودت بریزد .سر و صورت و سینه ات را چلوصاف جور کردند. یکی از انها جلوترت رفت . نزدیکت ، به جوی داخل شد. با لگدش به بغلت کوبید و تفنگت را که در پهلویت بود گرفت، جیب های خالی ات را جستجونمود و بعد بوت هایت را از پایت کشید و باخود گرفت. تو دیگر سوراخ سوراخ و سرلچ و پای لچ در آن جوی یکه و تنها افتاده بودی.
فردایش، صبح ملا اذان ، دو تا سگ سیر شده از سرو صورت و گردن ودست پایت ، دل زده از سیری ، جویی را که در ان تنها شب را گذشتانده بودی ترک کردند.
و پیش از چاشتش بود که ترا بردند به قطعه تان و در گوشهء دهلیز انداخته بودنت و چادرپر از گرد و خاک را بالایت هموار نموده بودند. آنجا در اتاقت جایت را برداشته بودند و آن هم اتاقی و هم کاسه ات ، سکرتی را که دیروز از جیبت گرفته بود در کنج لبش گذاشته بود و دود می کرد و در دفترچه یادداشت هایت، اخرین یادداشتت را که نوشته بودی می خواند :
« به پیری می رسد خار بیابان
ولی گل چون جوان گردد بمیرد.»
پایان
فولاد ـ جرمنی
02.02. 2020

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۵۵      سال  شانـــــــــــــــــــزدهم         حوت   ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی   اول مارچ  ۲۰۲۰