زندهگی به کام دود و آه و انفجار
کوچهها لبالب از جنازههای ما
شهر خالی است و نعره میزند سیاه
مرگ روی روی جاده ها... مغازهها...
میدوند در میان اشک و دود و آه
کور کور هر طرف گلولههای بینشان
نعش کودکان این وطن ولی دریغ
آب را از آب هم نمیدهد تکان
روی نقشه خون تازه نقش بسته و
آسمان میان چنگ شوم لاشخوار
بخیه کن دهان زخمی مرا به زور
با نخ درشت سیمهای خاردار
از زنان متهم به سنگ و سوختن
خانهدختران باردارِ از پدر
از فجایع فجیع زیر چتر شب
از گناه رقص و زنگبستن پسر
عدهی نشسته پشت رخنمای خویش
فحش شان نثار هفت پشت جنگ
عدهیی به شکل نابرادرانه میکنند
صلح با زبان سرخ و رسمیی تفنگ
عدهیی دچار درد بیارادهگی و ـ
خواب برده پشت میزها و ناظر اند
عدهیی برای خونبهای کودکان ما
پشت درب مردمان غرب حاضر اند
زخم ما به این فریبهای آشکار
یا به شعر گریههای مردم خموش
بِه نمیشود که جمله گیر کردهایم
در زمین دامهای دشمن چموش
شعله میخروشد از دو سینهام رفیق
کشورم اگر چه ظاهرن اجاق نیست
ذوب میشوم درون کفشهای خویش
زندهگی... همین به جز یک اتفاق نیست
|