کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

حشمت امید

    

 
ناقوس شوم هجرت ..

 

 

 

الا سالنگ ،
الا ای قله های برفی خوشرنگ
الا ای آسمان ، ای آبی پر رنگ
الا ای پاره ابر یکه و تنها
الا ای رودبار ای سنگ ،
خدا حافظ ، خدا حافظ ..
...
الا ای دخترک ، ای کاه در دامان
الا ای زادهء نسل فلاکت دیدهء دوران
الا ای یادگار مردمان پاک و با ایمان
که با آن پای بی کفش ات کنار جاده استادی
مگر بغض مرا دیدی ؟
ویا از سرنوشتم در دیار دور ترسیدی ؟
که چشمان سیاهت را به سوی آسمان کردی .
الا ای دخترک ، ای آشنا با بردباری ها ،
دو چشمت قصه میگوید .
نگاهت همچو قلبت پاک و شفاف است .
نگاهم کن ،


تو شعر درد را در چشم نمناکم نمی خوانی ؟
مرا این غاصبان سرزمین از خاک میرانند .
مرا از خانه ام این رهزنان جانی و ناپاک میرانند .
ازین تحقیر می میرم ،
جدا از این وطن دنیا برایم مثل زندان است
در آن زندان بدون زحمت زنجیر می میرم .
نمیدانم چه خواهد شد ؟
تو با این فوج اهریمن چه خواهی کرد ؟
برای صبح ناپیدا و گنگ ات سرگرانم من .
الا ای دخترک ، ای کاه در دامان ،
خدا حافظ ، خدا حافظ .. !
...
الا دهقان ،
الا ای مرد بی حاصل ،
الا ای قهرمان ساده این خاک و آب و گل
که داری سال ها صد آرزوی بی ثمر در دل ،
ز فردایت پریشانم .
الا دهقان ، الا ای زادهء رستم
که کار هرگز نسازد قامت ات را خم ،
که غم هرگز نسازد همت مردانه ات را کم ،
به صبرت سخت حیرانم .
الا ای روستایی زادهء خوشدل ،
درون شهرها ،
شیاد ها عزم دگر دارند
به روز، افسانه ها از غصه های کارگر گویند ،
به شب اما برای قتل مردم تیغ ها را برکمر دارند .
نه از مردی خبر دارند ،
نه بر انسان نظر دارند .
تو با اینان چه گفت ،
تو با اینان چه خواهی کرد ؟
الا بابا ،
به قربان کمر بند گل سیب ات ،
به لطف خود ببخشایم که من رفتم .
خدا حافظ ، خدا حافظ .
...
الا آمو ،
الا ای رود با نام و نشان من ،
الا ای شیمه بخش نسل ها و دودمان من ،
الا ای پروقار من ، الا ای افتخار من ،
منم اکنون به روی شانه ات افتاده چون کاهی
نه پیش روی من خورشید و نی در پشت سر ماهی
چرا خاموش خاموشی ؟
بزن حرفی ، بزن دادی ، بکش آهی ،
که من از غصه می میرم .
برایم قصه کن آمو ،
کجا شد آن درشتی های همچون پرنیان تو ،
کجا شد رودکی ، آن شاعر روح و روان تو ،
الا آمو ، بزن حرفی ، زمان تنگ است .
مرا این سان مران از خود ،
کنار خویش محکم گیر .
نمی خواهم دمی از بسترت بیرون شوم آمو .
تویی تنها ندیم لحظه های آخرین من ،
تویی تنها نشان آخرین از سرزمین من .
الا ای آسمان خم شو ،
مگر کوری ؟
بیا بنگر ،
که هنگام جدایی هاست .
زمان گریه ها در بیصدایی هاست .
زمان بردباری هاست .
بگیر عکسی ،
بگیر عکسی که عکس یادگاری هاست .
...
الا آمو ،
هزاران بوسه نذر تو .
صدای نرم و سنگین ترا در دخمهء جانم نهان دارم .
خدا حافظ ، خدا حافظ .. !
-‌‌‌ - - -
حشمت امید
۱۶ / ۱۷ قوس ۱۳۵۸

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۵۵      سال  شانـــــــــــــــــــزدهم         حوت   ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی   اول مارچ  ۲۰۲۰