هر باری که از چهارراه
مکروریان گذشته و به سوی پلچرخی روان میشدم، دلم را وسوسه میگرفت. من در
محلهی به نام (Green Village) یا دهکدهی سبز که برای اقامت مؤقتی متخصصین
بینالملل ساخته شده بود، بهسر میبردم. این محله دوبار مورد حملات
ترسآور و کلان انتحاری قرار گرفته بود که صدها باشندهی محل را به
خاکوخون کشانیده بود. باشندگان پلچرخی مقصر اصلی این حوادث خونین را
نیروهای بینالملل و باشندهگان آن که همه خارجیها بودند میپنداشتند.
آنها حق داشتند. اصلا ساختن چنین محله در بین خانههای شهروندان فقیر کار
پسندیدهای نبود. داخل گرین ویلیج به یک زندان مجهز میماند. محافظین این
محله نیروهای بینالمللی بودند. صبحها وقتی به کار میرفتم، لباس زره را
به تن ما میکردند. موتر زره که خیلی سنگین بود در حرکت میافتاد و یک موتر
هممانند دیگر به تعقیب من راه میپیمود تا اگر حادثهای پیش آید یاری
رساند و نجات دهد. این روش برای همه باشندگان محله یک امر اجتناب ناپذیر
بود. این محله سه دروازهی امنیتی داشت و به مجرد دخول، راهی برای برونرفت
وجود نداشت.
من در میهن خودم به سان یک زندانی تمامعیار بهسر میبردم. من با نهاد های
بینالمللی به عنوان متخصص کار میکردم. رسم، قانون و وضعیت امنیتی چنین
ایجاب میکرد. جادهای را که بر آن روزانه رفتوآمد میکردم، جادهی مرگ
مینامیدند و همیشه خطر انتحاری در آن متصور بود. موتر ها، رانندگان و
محافظین ما روزانه تغییر میکردند. همهی آنها کار را با بهای خون خود
خریده بودند. در مسیر راه با رانندگان قصه میکردم. این فرصت خوبی بود تا
از زندگی عادی شهریان کابل آگاه شوم. از فقر، مرگ، بیماری، بیامنیتی،
بیکاری، بیروزگاری و بدبختیهای مردم میشنیدم. کمتر روزی میشد که از
زندگی، بهبود و خوشبختی میشنیدم.
هر باریکه برای اجرای ماموریت کابل میرفتم دو هفته در گرین ولیج
میماندم. کابل شهر رویاهایم را از عقب شیشههای ستبر موتر های زره
میدیدم. این بدترین تصویری میبود که با خود به گرین ولیج میبردم.
آخرین بار در نوامبر سال ۲۰۱۹ گرین ولیج را به قصد دوبی ترک کردم. چند روزی
در دوبی مشغول کار شدم. سوم دسامبر وقتی از کار به اقامتگاهم رسیدم،
تلیفونم را بازکردم تا طبق معمول با همسر و فرزندانم صحبت کنم. اما با
عالمی از پیامها برخوردم. همه از احوالم میپرسیدند. آنروز، کنارِ درِ
ورودی گرین ولیج انفجاری مهیبی رخ داده بود. شدت این انفجار به حدی بود که
محکمترین دیوارهای حراستی و بلند این محله را واژگون کرده بود. تلویزیون
را روشن کردم و گرین ولیج را در آتش و دود میدیدم. من به دریوران که همه
انسانهای پردردی بودند فکر میکردم. گرین ولیج سه دیوار مستحکم داشت.
انتحار کنندگان نتوانستند داخل محله شوند و خارجیها و متخصصین را بکشند،
اما به هدف اصلی خود رسیدند. گرین ولیج برای همیشه بسته شد. در آن حادثه در
حدود دو صد انسان فقیر و بیگناه به خاک و خون یکسان شده بودند. آن
دهکدهی سبز به دهکدهی سیاه تبدیل شده بود.
چندی پیش، وقتی برنامه های قطر، جریان مذاکرات و امضای تفاهمنامهی طالبان
با امریکاییها را مشاهده میکردم، ذهنم را گرین ولیج مشغول میساخت.
سازندگان و ویرانکنندگان گرین ولیج، شاید هم گرینولیجها باهم دست
میدادند، میخندیدند، غذا میخوردند، در هوتل های مجلل آسایش میکردند و
تفاهم میبستند. و اما خونبهایش را فقیرترین انسانهای جامعهی ما می
پردازد.
من دراین شب اخیر سال ۱۳۹۸ همدردیام را به بازماندگان سه حادثهی خونین
گرینولیج ابراز میدارم. امید روزی برسد که ما به گرین ولیجی در افغانستان
نیازمند نباشیم. امید روزی برسد که ما هوشیار شویم و بفهمیم که فقط قربانی
جنگهایی هستیم که بر ما تحمیل میشوند. امید روزی برسد که بتوانیم با هم
گپ بزنیم. امید روزی برسد که باهم تفاهم کنیم نه اینکه دیگران بر سرنوشت
ما تفاهمنامه امضا کنند.
|