نه این که شعر بگویم نه این که گرگ شوم
قرار شد که نویسندهی بزرگ شوم
قرار شد که بپیچم به ماجرای خودم
قرار شد بنویسم فقط برای خودم
ببین که ریشهی دردم چه حد قوی شده است
غمم اگر چه غزل بود، مثنوی شده است
صدای توست که "هشدار آخرین شرط است!"
...دوباره نیمهشب است و حواس من پرت است
دوباره نیمه شب است و چراغ تو خاموش
دوباره کوچه به کوچه پی شرابفروش
تمام شب خفقان، اضطراب و بیداری
گم است هستی من بین خواب و بیداری
...
نه این که شعر بگویم غرور و خشم ترا
قرار شد بنویسم «رُمان چشم» ترا
بیا بیا که درختان کوچه، پیر شدند
پرنده ها که نبودی تو، گوشه گیر شدند
همین که آینه پرسید: "کیستی؟" دیگر
قرار شد بنویسم که نیستی دیگر!
تو رفته ای و بدم آمده است هر چه سخن
به خشم مینگرم سوی واژهی "رفتن"
برای این که نمیرم، به دل تسلایی -
قرار شد بنویسم که زود می آیی!
|