این عکس مثل یک کتاب قطور و قدیمی، حرف های عجیب و غریبی برای گفتن دارد، حرف های ضد و نقیض. چند روزی است که چندان حال نوشتن ندارم. گویا آن حادثه ی سیاه در غازی آباد اتفاق نیافتاده است، درست در وسط کاسه ی سر من رخ داده است. حادثه ای که از شدت تلخی از گلوی تاریخ هم پایین نمی رود. به هرحال سعی می کنم که ذهن خسته و زخم خورده ام را کمی آرام کنم تا بتوانم با آرامش به این عکس عاشقانه نگاه کنم. بگذارید که فعلا فقط خلاصه وار بگویم که از این عکس چه چیزی را می شود فهمید:
۱- عشق با رفتن تازه آغاز می شود. با رفتن یار است که بیقراری و تشویش زاده می شود. بیقراری و تشویشی که از از قرار دیگر قشنگ تر است. در این عکس اما از میان این دو نفر، آن که بر زمین افتاده است رفتنی است. آن که بر زمین افتاده است رفته است و آن که نشسته است، نشسته است و قرار نیست که به این زودی ها جایی برود. در حالت های عادی آن که نشسته است به ایستادن و رفتن نزدیک تر است و معمولا ماندنی ها به دراز کشیدن و زمین را در آغوش گرفتن واگیر تراند. آن کسی که دراز کشیده است، حتی دراز هم نکشیده است. او حتی نفس هم نمی کشد. او رفته است بی آنکه خودش را با خود ببرد. این نوع رفتن، رفتنی که بی خدا حافظی صورت می گیرد، رفتنی که بی سر ، بی پیکر انجام می شود، رفتن ظالمانه ای است. بدنت وسط خانه دراز کشیده باشد و تو خودت در غرفه های بهشت سرگردان باشی. شاید هم در آن غرفه های دور دست فرشته ای در دستت باشد و با فرشته ی دیگر عکس
یادگاری بگیری و اصلا یادت برود که در زمین نیز فرشته ای داشته ای که حالا از غم نبودنت سخت زمین گیر شده است.
۲- این خانم در مرگ از دست دادن همسرش شیون نمی کند، سرش را به شیوه ی عاشقان بر سینه ی همسرش گذاشته است. گویا روز اول عاشقی است. گویا این بانوی متین از شدت عشق متانت و بردباری را از دست داده وعلم عشق را درست در میانه ی عزا و سوگواری برپا کرده است. گویا می خواهد بگوید که حتی مرگ، حتی نیستی ، حتی جدایی همیشگی قادر به کشتن و از بین بردن عشق نیست. شاید سخن اش این باشد که همسرم را بعد از این در سینه ام دفن می کنم تا هیچ خاک و خاشاکی و هیچ باد و طوفانی نتواند به قبر مبارک او آسیبی برساند.
۳- در افغانستان سنت ها آنچنان دست و پای زندگی را بسته اند که مردگان آزادی بیشتری برای ابراز احساسات دارند تا زندگان. تصورش را بکنید که اگر همین خانم متین و بزرگوار با همسرش همین عکس را در حالی که هر دو جور و سالم بودند می گرفت. آیا فرهنگ حاکم بر خانواده ها و سنت جاری بر جریانات زندگی آنان را مورد خشم و غضب قرار نمی داد؟ آیا در آن صورت آسمان غیرت مردانه ی مردان قبیله به زمین نمی آمد و آیا عفت خانوادگی دچار خدشه های جبران ناپذیر نمی گشت؟ حالا که مرد دیگر مرده است، عکس گرفتن با او خطری بر نمی انگیزد و احساساتی را جریحه دار نمی کند. اما تمرین عشق در زندگی زیباست . عشق را باید تا زمانی که زنده ایم به نمایش بگذاریم. شرم دیوار شدیدی است که راه را برای بیان ساده ترین احساسات انسانی بین زن و شوهر می بندد و این سخت گیری ها عرصه را برای تبارز عشق به هرشکل ممکن دشوار می گرداند.
۴- در سیمای هر دو می توان نوعی آرامش را مشاهد کرد. گویا هردو آرام و آسوده و در کمال دل دادگی در کنار هم نشسته اند. آرامش مرد کاملا قابل درک است. او شهیدی است که به جاودانگی پیوسته و از همه ی دلهره ها و نگرانی های این دنیا رهایی جسته است. اما این خانم، این خانم متین و بزرگوار چگونه می تواند آرام باشد؟ چگونه چهره ی او آرام و آسوده می نماید؟ کسی که سقف بالای سر و بالش زیر سرش را از دست داده است چگونه می تواند آرام به نظر برسد؟
گویا وصال تنها راز این آرامش است. این بانو به وصال رسیده است و درست به آرامش کامل دست یافته است. درست است که دلبر او دیگر زنده نیست و به جهان یگر سفر کرده است اما پیکر او همین جاست و به همین دلیل اسباب وصال مهیا. حتی اگر پیکر او را نیز ببرند، حتی اگر خاک دهن باز کند و همسر جوانش را با همه ی جوانی و زیبایی اش، با همه ی رویا ها و دلهره هایش در کام سیری ناپذیر خویش بکشد بازهم امکان به وصال رسیدن کاملا از بین نرفته است. خیال وصال و رویای وصال همچنان فراهم خواهد بود و به همین دلیل روزنه ای هرچند کوچک به سمت آرامش باز است.
۵- مرد یکسره غرق در سفیدی است و زن یک پارچه سیاه پوش. گویا به کمک همین رنگ ها می شود فهمید که کدام شان رونده و شاد است و کدام یک محکوم به ماندن و آه کشیدن. ماندن همیشه از رفتن دشوار تر است، حتی اگر رفتنی به این سان باشد.
|