میخوانَد، مرا
در برابر آیینههای موازی
من از جنس متنم
به دَور سرت میگردم
لبانت را میبوسم
سرت را بر سینهام میگذارم
و شعری برایت میخوانم
شعری از جنسِ شقایق
و روزهای بلندِ آفتابی
آن سوی متن کسی در من هست
میسراید،
مرا در برابر آیینههای رنگین
خونین
و شعری که غزل نیست
ترانه نیست
قافیه نیست
ردیف نیست
حادثهای در زبان نیست
سرخی رخسار توست
متنی به روشنیِ یک روز بلندِ آفتابی
پشت دستت را میخوانم
پیش از آن که بنویسی
آن سوی متن نفسهای توست
و شعری که میتپد
سرخی رخسارت را میسرایی
وقتی دنیا تهی از گل سرخ میشود