"بعد از آنکه سقو در ماورای خط دیورند به دزدی در « پاره چنار» متهم و محکوم به یازده ماه حبس گردید دفعتاً بطور مرموزی رها شد و به افغانستان بر گشت و در پروان دستۀ دزدی فراهم کرد و به سرقت و قطع طریق پرداخت. او شبها دزدی میکرد و روزها در کوه متواری میگردید. بعضی متنفذین محل مثلاً ملک محسن کلکانی و امثاله در خفا به او کمک میکردند و دستگیری او برای پولیس محل مشکل می گردید، ساحه فعالیت او آنقدر وسیع شد که حتی اگر شبی با دسته خود به خانه ای وارد میشد، صاحب خانه از ترس جان خموشانه او را تغذیه میکرد و به حکومت اطلاع نمیداد. کار او به جائی کشید که مقداری پول از خزانۀ مزار به کابل می آمد و همینکه بچۀ سقا شنید راه را گرفت و پول را ربود و تعقیب حکومت محل به جایی نرسید." (میرغلام محمد غبار" افغانستان در مسیر تاریخ" چاپ دوم ( پیام
مهاجر) ایران- قم اسد ۱۳۵۹، ص ۸۲۱.)
00 00 00
شانزدهم نوامبر سال پار جهت اشتراک در محفل یاد بود شهید اشرف راهی شهر دیژان فرانسه شدم. در حاشیۀ محفل دوست مهربانی که از سالها بدینسو او را می شناسم و در دشوار ترین روز های زندگی و مبارزه در کنار هم بودیم، از دستم گرفت و گفت: "بیا که تو را با کسی آشنا بسازم." چند قدم دور تر، سه نفر دور میزی نشسته بودند. دوست مرا برای آنها معرفی کرد. سپس، دستش را به طرف یکی از آنها دراز کرده گفت:" داکتر صاحب کپور، دامادِ داکتر بالمکنداس معروف!" داکتر کپور با صمیمیت دستم را فشرد و در کنار خود جا داد. فضای مجلس ایجاب می کرد که صحبت های ما بر محورِ جنایات باند آدم کش خلق و پرچم و قتل عام روشن فکران بچرخد. انتشارِ لست پنج هزار شهید همه را اندوهگین ساخته بود. در این هنگام یار قدیمم داخل
صحبت شد و رخ به سوی کپور کرده گفت:" دوست عزیز! همان قصۀ باغ شمالی تانرا برای رهرو بگو تا آنرا از زبان خودت بشنود."
داکتر کپور با خوش رویی و شیرینی لب به سخن گشوده گفت:" ما، در کوهدامنِ شمالی زمین و باغ داریم. سال ها می شود که قوماندان های مجاهدین همه را قبضه کرده اند. هر جایی که رفتیم و داد خواهی کردیم سودی نبخشید. سرانجام ترسیدیم که بخاطر زمین و جایداد نشود سرِ ما بر باد برود. به ناچار موقتاً از همه تیر شدیم."
از او پرسیدم که آیا سند ملکیت در دست دارد؟ داکتر کپور لبخندی زد و با شوخی گفت:" قبالۀ شرعی داریم لیکن در جمهوری اسلامی ای که شریعت جاری است، قباله های شرعی را اعتبار نمی دهند."
دلم می خواست سوالات دیگری از آقای کپور بکنم، ولی او فرصت نداد و داستان جالبی را آغاز کرد که فشردۀ آن چنین است:
"همانگونه که پیشتر گفتم ما، در کوهدامن باغ و زمین داریم. باغ ما در آنجا مشهور است. مردم محل ما را می شناسند. پدرم قصه می کرد که حبیب الله کلکانی در هنگام یاغی گری، همرای رفقایش چند شبی را در باغ ما گذشتانده بودند. از قضای روزگار او چندی بعد به پادشاهی رسید. همه به مبارکی تخت و تاج او شتافتند اما من نرفتم. یکی از روز ها امیر حبیب الله مرا به ارگ نزد خود خواست. از وارخطایی و شدت ترس دست و پایم را گم کرده بودم. نمی دانستم که چه گناهی از من سر زده است. تنها تقصیری که داشتم این بود که به تبریکی او نرفته بودم. از خانوادۀ خود خدا حافظی کردم و گفتم که شاید این آخرین دیدار ما باشد.
نفرهای خاص امیر حبیب الله مرا به ارگ شاهی بردند و به حضور شاه پیش کردند. خون در رگهایم خشکیده بود. تنم می لرزید. وقتی با امیرحبیب الله کلکانی مقابل
شدم، به گرمی با من دست داد و امر نشستن صادر کرد. این رویۀ او مرا کمی آرام ساخت. گویی او حالت روانی مرا دانسته بود. بدون مقدمه پرسید: "می فامی تو ره بخاطر چی خواستیم؟" گفتم: "نی صاحب." گفت:" پیش از گرفتن تخت پاچاهی من و رفیق هایم چند شو ره در باغ شما تیر کدیم. نشود که رفیق ها کدام بی سَری کده باشن. اگه کدام خساره به بته و درخت های باغ تان پیش شده باشه، نترس به مه بگو که تاوانشه بتم."
شادروان گنگاویشن کپور مشهور به گنگا صراف |
|
باورم نمی شد که قضیه به این سادگی باشد. با شنیدن این جملات حیران بودم چه جواب بدهم. گفتم :" امیر صاحب هیچ ضرری به باغ ما وارد نشده است و اگر هم شده باشد، فدای سر تان." حبیب الله کلکانی به رسم قناعت سر تکان داد و رُخ صحبت را به طرف دیگر گشتاند. از اوضاع کوهدامن پرسید، از روز و روزگار و سلامتی خانوداه هایی که در نزدیکی باغ ما سکونت داشتند، از زندگی هر کدام شان جدا جدا معلومات خواست و از کار و کسب آنها و از مشکلات شان سوال ها کرد..."
آقای کپور سکوت کوتاهی کرد و به فکر فرو رفت. مایل بودم راجع به این داستان از زبان او بیشتر بشنوم. جناب کپور سرش را بلند کرده و گفتارش را ادامه داد:" حبیب الله کلکانی یک فرد بی سواد بود، ولی عدالت و انصاف را می دانست. تنظیم های جهادی که خود را با سواد، عادل و پیرو قرآن و سنت رسول می شمارند، مُلک و زمین ما را چور کرده اند."
هدف داکتر کپور از بیان سرگذشت پدرش این بود تا حبیب الله کلکانی را که یک فرد بی سواد و عامی بود، با دسته های تنظیمی امروز مقایسه کند. اما ایکاش دامنۀ مصیبت تا اینجا ختم می شد. آنهایی که خود را دموکرات، انترناسیونالیست، انقلابی، طرفدار کارگر و دهقان می نامیدند، هزاران هموطن شان را زنده به گور کردند. هزاران خانواده در سوگ عزیزان شان نشستند. پولیگون پلچرخی لباس سرخ به تن کرد و فریاد زندانیان سیاسی تا عرش خدا رسید. افغانستان در غرغاب تباهی و بی ثباتی کشانده شد...
پس از آن نوبت به تنظیم های جهادی رسید. وقتی داخل کابل شدند، ماتمِ کبرا بر پا شد. شیپور چور به صدا در آمد و دار و ندار مردم و دارایی بیت المال به یغما رفت. به جای عطوفت و شفقت اسلامی سهم مردم باران راکت بود که بر فرق بی گناهان و بام خانۀ کابلیان می آمد. مردم به ناچار بار و بنه بستند و راهی سرزمین های بیگانه شدند.
درین عکس امیر حبیب الله کلکانی، (مشهور به بچهی سقو) با باباجی منگل سنگهـ بیدی،(عقب نفر دوم از راست به چپ) و شماری از هندوان و سیکهـ های کابل و شمالی دیده میشود. بنابر وطنداری و پلوان شریکی که وی با هندوان و سیکهـ شمالی داشت، فضای صمیمیت بر این اقلیت مذهبی آن هنگام دامن گسترده بود.
عکس از برگهء فسیبوک شهید غازی حبیب الله کلکانی گرفته شده است.
|
|
از طلبای کرام چه بگوییم؟ از گفتنش عرق شرم بر بدن آدم جاری می شود. اصلاً کسی حقی نداشت که بگوید من اولاد آدمم. در کوچه ها و پس کوچه ها صدای دُره و قمچین شنیده می شد. علاوه بر تفتیش عقائد، تفتیش بدن، موی سر، لباس، ریش و بروت جزِ قانون شریعت طالبان گردید. در قانون طالبان هیچ جایی برای زنان وجود نداشت. تن شریف آنها سزاوار چوب و چماق پنداشته شد. هتک حرمت، تعصب قومی و مذهبی، قتل عام مردم، سیاست سرکوب و زمین سوزی های دیوانه وار در عمل پیاده شد.
"جمهوری اسلامی" با ادعای دروغین دموکراسی، ملت سازی، مبارزه با تروریسم و ده ها زهرِ مار دیگر، ریشه های هستی ما را خشکاند و به خاکستر مبدل کرد. پیش چشمان ما وطن فروشی، وابستگی، قتل، چور و چپاول، زور گیری، فساد، تروریسم، بنیاد گرایی و خیانتکاری را رسمیت بخشیدند. آنهایی که دیروز خویشتن را "مجاهدین کفر شکن" لقب داده بودند، بیرق کافران را بر دوش کشیدند و زیر بال "کافران" جا خوش کردند. آنهایی که ادعای وطندوستی می کردند، زبونانه و بی شرمانه وطن ما را به قدوم نحس بیگانگان قربانی کردند.
طومار مظالمی که در حق مردم( و گستاخانه به نام مردم) صورت گرفته است، آنقدر دراز است که نتوانش گفت. جان کلام در اینجاست که تا کنون هیچ کسی و هیچ مرجعی حاضر نشده است تا مسئولیت این همه جنایات را به گردن بگیرد و حد اقل از مردم عذر بخواهد. اگر مرحوم میر غلام محمد غبار اکنون زنده می بود و حبیب الله کلکانی را با دزدان چراغ به دست امروزی مقایسه می کرد، بی تردید سقو زادۀ بی سواد را برائت می داد.
پس، بیهوده نیست که مردم ما گفته اند: خدا کفن کش قدیم را بیامرزد!
نسیم رهرو – سوم فبروری ۲۰۱۴- چهاردهم دلو ۱۳۹۲ |