ام را به زبان دیگری ترجمه میکنم
و
دست هم دیگر را گرفته
یک سال
در رودخانه ی دوزخیان گم میشویم...
اگر دوباره برگشتم
غروب نگاه ات را
اخرین درس اطلاطون می پندارم
که او اهل شهری نبود
اهل انسانیت بود
خرگوشم!
حالا بدان که چه اندازه میخواهم برگردم
تا برای خداحافظی واژهء دیگری اختراع کنم
و
عهد شکست هایت را
با طراوت زنانه گی ام , اندوه کودکانه ات را
گریه کنم
من برمیگردم
از مرگی که مرگ ام را مرگ نامید
همه, هم بودنم را باد برد
و پشت سرم بوسه ی بر خاک ام سپرد
به امیدی دوباره خورشید شدنم..
حالا که برگشتم
من, خورشید در آفتاب جهالت میسوزم
و
باغ زینت انسانیت ام
در خواب باران عصر رفته..
اما سایه ی زخمی ام را بیدار میکنم
و سهم سنگ بودنم را
از لبخند های آتشین میگیرم.
اندیشه