شب را نگهبان چشم هاي هوش ربايت ديدم
آفتاب را در خلوص صدايت
و غزل را در بوسه هايت خواندم
در دم هر دم زدن من طلوع كردي
در تك تك نبض هايم حضور يافتي
به زندگي لحظه هايم
مانند بهار آمدي
شگوفه بستي
گل دادي
و در كاجستان باورم قد كشيدي
رويا هايم كه تولد را انتظار مي كشيدند
با نفس هاي گرم تو جان گرفتند
و چون پرنده هايي كه به آزادي رسيده باشند
پرواز شدند بر فراز سرم
نا گهان باد ها بوي هجرت آوردند
وهر تكه ي خوشي هاي ما را با خود بردند
آنگاه ،
من ماندم اين همه دل تنگ و ابر آلود
من ماندم با زخم هاي تنهايي
با پشتاره يي از سيب هاي سرخ ياد
روزي كه بساطت را برچيدي .
تو با باد ها سفر كردي و صداي من
براي يافتن و ناميدن تو
هنوز دست به دامن باد هاست . |