پا به دامانِ دلِ تنگ فرو بگذارم
تا به صلحِ تو تبِ جنگ فرو بگذارم
چون که با هر نگهات آیینهپرداز شوی
خوش به آیین دَمات، رنگ فرو بگذارم
خوابِ آیینهٔ مرغانِ سحرگاهی را
میروم تا به شبِ زنگ فرو بگذارم
سرِ بازارِ محبت به صدا می خیزم
تا تو نام آیی و من ننگ فرو بگذارم
زیرِ چشمِ تو الا مِهرِ نوازشگرِ من
سایهها را به چه نیرنگ فرو بگذارم؟
باش ای موج، که در ساحلِ بیتابیها
سر به آرامشِ یک سنگ، فرو بگذارم ...
|