افغانستان را در کودکی ترک کردم. آشفتگیهای اجتماعی و اقتصادی افغانستان در دهه شصت دلیل کافی برای ترک افغانستان و جستجوی آیندهای بهتر برای خانواده ما بود.
جستجوها ما را به بریتانیا آورد، سرزمینی که در آن در رشته حقوق تحصیل کردم و در آن جویای کار هستم؛ دو پیامدی که اگر پدر و مادرم مجبور به ترک وطن نمیشدند برای من پیش نمیآمد.
اما زادهشدن در افغانستان و گذران دهه اول زندگی در آنجا؛ جایی که دنبال مرغها میدویدم و لاستیک کهنه دوچرخه را تُر میدادم، برایم خاطراتی به جا گذاشت که همیشه با من است. این خاطرات نقشبسته در ذهن مرا وادار کرد تا در جولای ۲۰۱۲ (تیرماه ۱۳۹۱) عزم، جزم كرده و از وطن دیدن کنم. در همین سفر بود که به امید شکار زیباییهای وطنم که تا آن روز فقط از طریق تلویزیون آنها را دیده بودم، اولین دوربین عکاسیام را خریدم و مجموعهای عکس تهیه کردم: "افغانستان از نگاه دوربین من".
پرواز من از فرودگاه هیترو لندن شروع شد و از دبی ادامه يافت. بخش اول پرواز معمولی و خالی از هیجان بود تا اینکه بر صندلی هواپیمای دبی- کابل نشستم. اینجا بود که حس غریبی به من دست داد؛ هیجانی که به من میگفت یک ساعت دیگر در کابل هستی. "افغانستان حالا چه جور جایی است؟ آیا من به خانه و وطن خود برمی گردم یا ديگر فقط توریستی هستم که از کابل دیدن میکند؟ حالا بعد از تقریبا ده سال به پسر عموها، دخترعموها، عمه و عمویم چه خواهم گفت؟"
هواپیما حركت کرد و بعد از یک ساعت پرواز منظره زیر پای هواپیما تغییر کرد. زمین شروع به بالاآمدن کرد، به کوههای شکوهمند و استوار تبدیل شد، دامن گسترد و پستی و بلندیاش نمایان شد. بعضی كوهها با درخت پوشیده شده بود و بعضی مثل صخرههای بلند عریان مينمود. همه چيز زیبا بود. در حالیکه چشمان من مناظر را میبلعیدند، متوجه شدم که در افغانستان هستم.
بعد از خارج شدن از هواپیما اولین چیزی که توجهم را جلب کرد یک بو و رايحه خوش بود. این همان بویی بود که من با آن، زمانی که در خیابانهای جلال آباد بازی میکردم، بزرگ شده بودم. یک بوی مشکگون از نسیم خاکهای تابستانی.
حالا در وطن بودم. اما به اطرافم که نگاه میکردم به حد وفور چیزهای عجیب و غریب میدیدم. فوج فوج چرخ بالهای جنگی آمریکایی، بریتانیایی و ناتو در امتداد باند فرودگاه صف کشیده بودند. سربازان یونیفرم پوش در خیابانها در رفتوآمد بودند. وقتی با اتوموبیل به طرف خانه عمویم میرفتم صحنههای مشابه دیگری دیدم.
رمز زیبایی کابل در زیبایی مردم آن شهر نهفته است. وقتی که ماشین ما در جاده تازه اسفالتشده راه افتاد، ولوله مردمی را دیدم که زندگی روزمرهشان را رتق و فتق میکردند. بعضی کارت تلفن میفروختند، بعضی غلات. آنچه مرا بسیار غافلگیر کرد، شمار بچههای جوانی بود که روی سینیهای خودساختهای که از گردنشان آویزان بود همه چیز از سیگار گرفته تا آب میفروختند. بعضی دیگر در گرمای بعدازظهر کباب میپختند. در ازای هر بچه شاغل، سه کودک هم در کنار خیابان نشسته بودند، پاهایشان را روی هم انداخته بودند و جهان گذرا را تماشا میکردند.
در نمایش تصویری این صفحه آنچه از افغانستان امروز در خاطرم نقشبسته را میبینید. |