بدرود غروب
امشب
قصیده های اشک ام را
از عماق تاریکی ذهن های
پوچ برایت
غزل میسازم
مغز من کوهی از ساعت
های ایستاده
روی دیوار انسانیت خاموش
سکوت کرده
و
سایه ام نظریه اش را
روی دیوار های
ابریشمین مینویسد
برای برگشت چشم های بهار
دوباره میمیرم
غروب من
بوی رطوبت وجود تو میدهد
عزیز من!
حالا بگذار دوباره شعر
غزل
نقاشی
آزادی
میهن
عشق
زبان
اخلاق
متحد
انسان
تولد شوم
وقتی زخم های ظریف ات
نگرانی عصر معاصر را دیده
نمیتواند..
اندیشه شاهی
|