شاد روان محمد طاهر بسمل، دومین فرزند حضرت استاد محمد انور بسمل شاعر متعارف و یکی از پایه گذاران نهضت مشروطیت است. او در سال نزده صد وهشت عیسوی درباغبانکوچۀ چشم به جهان هستی گشود. درسهای اولیه را به صورت خصوصی فرا گرفت شامل لیسه حبیبیه شد. بیشتر از چهارده سال نداشت که در عهد امانی به المان جهت تحصیلات عالی اعزام گردید. پس از باز گشت در وزارت خارجه به کار پرداخت و در عقرب سال سیزده صد و یازده با اتهام دست داشتن به فعالیت های سیاسی به امر نادر شاه با تعدادی از اعضای خانواده در ارگ زندانی گردید. مدت چهار سال را در زندان ارگ گذرانید و بعدا به زندان دهمزنگ فرستاده شد. نزدیک به پانزده سال را در بند گذراند. بعد از رهایی از زندان در دوایر مختلف به کار پرداخت.
مرحوم طاهر بسمل بعد از لشکر کشی شوروی وقت به افغانستان مهاجر شد و در سانفرانسسکو اقامت گزید. که متاسفانه در سال نزده نود و چهار عیسوی در یک سانحۀ ترافیکی جان به حق سپرد روانش شاد باد.
مرحوم طاهر بسمل همانند اسلافش به شعر و ادب علاقۀ فراوان داشت. به بیدل و حافظ و مولانا ودیگر بزرگان شعر و ادب عشق میورزید و گاهگاهی هم به سرودن شعر می پرداخت .
سرودۀ زیر از طبع آن مرحوم است :
واسوخت
همدمی کو که دهد گوش به آه و دادم
کند از وحشت تنهایی غـــــــــم آزادم
سرکند گریه به این زندگـــــی بربادم
بشنود درد دل سوختـــــــــــۀ نا شادم
گویمش زآتش عشقی که دل و جانم سوخت
خــــــــرمن زندگی خرم و خــــندانم سوخت
بی خبر بودم از آفات و گرفتاری عشق
بازی یی بود مرا عشق و گرفتاری عشق
میزدم خنده به یاس و به گرفتاری عشق
هوسم بود به سود و به زیانکاری عشق
تاشود صاحب درد این دل هردم شادم
کـــــــند ازسلسلۀ بوالهــــــوسی آزادم
حسرت داغ به دل با لب خــــــــــــندان بودم
گرچه در عیش و طرب رشک رفیقان بودم
سایه سان سر به زمین در پی خوبان بودم
همچــــــــــــو آیینه به روی همه حیران بودم
به امیــــــدی که شوم بسمل شمشیر یکی
شود آلوده به خـــــــــون دل من تیر یکی
من از آن روز که آن شوخ پریرو دیدم
طرز رفتار و خــــــــــرام قد دلجو دیدم
تا همان چشم سیاه و خــــــــم ابرو دیدم
شعله ور آتش عشق از بن هر مو دیدم
تیره شد روزم از آن نرگس جادوی سیاه
خانه ویران دل من گشت به یک برق نگاه
بس تپیدم که شود یـــــــــار من آن سیمین بر
به جز از وصل نبودم هوس و شور به سر
خورد از شوق لبانش چـــــــقدر خون جگر
تا که در سنــــــگ دلش زاری من کرد اثر
آخر ازطالع بیداربه اقبـــــــــــــال قریب
شدم از بـــادۀ وصلش قدحی چند نصیب
عمرمن درنظــــــرم عشرت بی پایان بود
محفل عیش و نشاطم همه پر سامان بود
زنـــدگی صحنۀ نیرنگ من و جانان بود
همه آسیب جــــــهان از نظرم پنهان بود
مست بودم زشراب لب میگون شب و روز
گاه خندان و گهی با دل پر خون شب و روز
دل و دین باختـــــۀ نرگس مستانه شدم
از گداز دل و جان غیرت پروانه شدم
همدم یار خود و از همـــــه بیگانه شدم
گرچه بد در نظر از خود و بیگانه شدم
هیچم از سر زنش و طعنۀ شان باک نبود
عشرتم تلخ ز یک فکر المـــــــــناک نبود
غافل از کینه وری های زمان بودم مست
ناگهان سنگ جـــــفا شیشۀ عیشم بشکست
دل که در خواب وفا بود ز بیداد شکست
حاصل عمر خوشم رفت به یکبار زدست
خاک بر سر کنم از جور تو ای چرخ حسود
رحـــــــم در فطرت بد ذات تو یک ذره نبود
اینک از آتش هجرت همه تن می سوزم
در فراق بت خود همچو سمن میسوزم
او به اغیار همی سازد و من میسوزم
میکنم گریه و در کنج محن می سوزم
" طــــــــــاهر" از زندگی خویش کنون بیزارم
ای اجل رحــــــــــــم کن آخر به دل بیمارم
جان من گرچه شکستی چو دلم عهد وفا
خون من ریختی آخر تو به شمشیر جفا
من به عشق تو که هرگز نکنم ترک وفا
دل من گشته به عشق تو چو آیینه صفا
یارب از جمله غم دهر سلامت باشی
فارغ از وسوسه و خار ندامت باشی
|