دوباره رفتهیی
من و شرمی که مهتاب طعنهام میزند هر شب!
چرا نگریم؟
به سپیدی موهایت
وبه پاره های دل خودم
به غم های که پا از اتاقم فراتر گذاشته است
حالا من وُ
یک حویلی تنهایی.
خدای من!
با خودم در ستیزم
نه عقلی که قناعتم دهد
نه جدال های فلسفی که نابودم کند
حالا
ذهنم گرفته است
فکرم دل انتحار دارد
مادر!
فضای نبودنت را هیچ اندیشهیی تصویر نمیسازد
دوباره رفتهیی
من و استگاه نامشخص فردا...
من وُ
بیداد واقیعیت که تو در کنارم نیستی
و رگهای گردنم
روسپیان خوش اندامیست که گلوگاهم را تنگ گرفته است.
من چی خواسته بودم؟
فقط خنده های تورا
که به من حس نوازش میداد
مادر!
تو که نباشی
گُم میشوم در هیاهوی بی باورزیستن
تو که نباشی
زندگیام پایان مییابد در سکوت فریاد های خودم
تو رفتهیی
و تنهایی
فقط تنهایی
مادرم شده است
باید سر به زانوانش بگذارم تا موهایم را نوازش کند.
کابل کوتهی سنگی
۰۸/۱۰/۱۳۹۲
|