حیدر لهیب
دلیری از تبار فرهنگ وشرف

 

 

 

 

علی حیدر لهیب را در سال۱۳۴۶ هجری خورشیدی ، در دانشگاه کابل، شناختم. دوستی ما از همین زمان مایه گرفت. هردو می خواستیم به آموزش در آن بنیاد فرهنگی آغاز کنیم. او در دانشکدهء ادبیات و علوم بشری و من در دانشکدهء حقوق و علوم سیاسی.
حیدر لهیب درخانواده یی که مکنت مادی فراوانی نداشت، سال ۱۳۲۷هجری خورشیدی، در شهـر کابل، دیده به دنیا کشود.

پدرش شـغل زرگـری داشـت مگـر لهیـب هیچـگاهی به این کـار نپرداخـت. والدینـش خـواهان آن بـودند که وی بـه تحصیل و آموزش درمراحـلِ گونه گـون آن، بپـردازد.
با پدر روانشادش،از نا رسـایی بخت، برنخـوردم مگر مادر فرزانهء او را که بانوی بزرگواری بود، بارها، در خانهء شان زیارت کـردم و از ایشان و سـخنان ستوده و سرشار از محبت و نوازش ِآن فرهیخته، خاطره ها دارم.
او، مادر حیدر لهیب، حقی ماندگار و مسلم بر جنبشِ روشنگری کشور ما در قرن بیستم دارد که مردی چون علی حیدرلهیب را پرورده و به مردمـش هدیه داده است. به سانِ مادر خودم، برایم گرامی می باشد.


حیـدرلهیب، قصـه پرداز و شارحِ درد ها و شکسـت های انسان سرزمینش بود. از مرارت بیشماره و رنگ به رنگ حیات آنان سخن می زد. نـاخوشی وتـیره گی زندگی مردم را بیان می داشت که ابعاد گسترده داشتند و افزون و پیچ در پیچ بودند. نابرابری ها را آشکار می نمودکه چی گونه به مثلِ زنجیری اسارت گستر، بـر پیـکرِِ نحـیفِ مملکـت پیـچانیده شده بود. از تاراج و نا بسامـانی مـیگفت و آنگاهان داد می خواست.

حیدرلهیب دوخواهـر به نام های «روح افزا» و «اقلیما» دارد. اولی در حال حاضر درشهرکالیفرنیای ایالات متحدهء امریکا زندگی می کند و دومی در جمهوری فدرال آلمان به سر می برد. سه برادر او، عبدالغفور، عبید الله و زبیدالله می باشند که اولی باشندهء کابل و دومی و سومی مقیم ایالات متحدهء امریکا هستنـد.

* * *

لهیب بعد ازفراغت از مکتب غازی در کابل و ختم تحصیل در دانشکدهء ادبیات و علوم بشری به وظیفهء معلمی در مکتب « تجارت » کابل آغاز کرد.
در دورانِ آموزش ممتاز ترین شاگردِ صنفِ خود بود و از آگـاه ترین محصـلان ِ دانشگاه به شمار می رفت.
درآنوقت حلقـه های اندیشـمند شهـر کابل نیز اورا به حیـث شخصیتـی مبارز وبا دانـش می شناختند.
بر فلسـفه و تأریخ احاطهء تابناک داشـت وآگاهی اوازادبیات شناسی ، دقیـق و گسترده بود.
حیـدر لهیب از شـاعران ورزیدهء همروزگـارِ زبان ما می باشد. شیوهء بیانِ
ویژهء خودش را داشـت و پرداخت های نخـبهء شعـرنو فارسـی را ، به نـکویی ، به کار می گرفت. درسبکِ نیمایی جایگاهِ والایی دارد.
اوهمزمان با معلمی ، تا درجهء ماستری ،در دانشگاه کابل ، به آموزش پرداخت.
کتابخانهء با حیثیتی داشت که نخبه ترین دفـتـرها را در زمینه های ادبیات و علوم اجتماعی دارا بود.
هر وقـی با او بر می خوردی ، رومـانی گزیده و یا کتـاب ارزندهء دیـگری را همراه داشت.
تا هنوز به یاد دارم که من « ادبیات چیست؟» نوشته‌ء « ژان پل سارتر » ، « یک وجـب خاک خدا » از« ارسکین کالـدول » و « خاک خوب » اثر« پرل س.باک » را ، درسال هـای نیمـهء دوم دههء چهـل خورشیدی ، بارنخست ، نزد اودیده بودم.
لهیب خانهء شخـصی نداشـت و با خانـواده اش در منازل کرایی شب و روز مـی گذشتاندند. گاهی در قسمت اخیر شاه شهید ، زمانی در نزدیکی حضیرهء « قول آبچکان» و مدتی در کارته سه کابل.
آخرین بـاری که مـن او را در خانه خودشان دیدم ،درهمین جا بود. بـرای خدا حافظی به سراغش رفته بودم ، زیرا پس از مدت کوتاهی، در نیمهء دوم ۱۳۵۶ خورشیدی، به منظور تحصیلات فوق لیسانس، با استفاده از یک بورس دولتی از سوی دانشگاه کابل، به آستـرالیـا سفر کردم. در ماه عقرب ۱۳۵۷ شمسی ، پس از ختم آموزش، به کشور برگشتم.
در هفدهم ماه جدی ۱۳۵۷ هجری خورشیدی، که معادل است با هفتم جنوری ۱۹۷۸ ترسایی، پدرم استاد سید محمد داود حسینی وفات یافتند. لهیب برای اشتراک در مجلس فاتحهء او به مسجد شاه دو شمشیره (ع) آمد.
وقتی از مسجد برآمد من هم بیرون شدم تا با او دقایقی صحبت کنم. برایم گفت که مدتیست چند نفر در جاهای مختلف و اوقات گونه گون اورا « تعقیب » می کنند. به او گوشزد کردم که شب ها در جایی غیر از خانهء خودشان سپری کند. این واپسین دیدار ما بود.
لهیـب را در همـان روز ها بازداشت کـردند. اودر هنـگام شکـنجه دیـدن جان سپرد.
سـرزمینـم فـرزندی نستوه و وارستـه و مـن دوستی فهیم و نجیب را از دست دادیم.
درین جا خویشتن را سرفراز می دانم که به پیشگاه همهء دانشورانِ میهنم ابراز بدارم که دوستـی با علی حـیدر لهیب، همواره، یکی از مایه های مباهات من بوده است.

شعر « تمام فصل شگفتن » را برای حیدر لهیب ، در همان ایام ، سروده ام :


رفعت حسینی

تمام فصلِ شگفتن

به یاد حیدر لهیب ، دوست فرزانۀ دانشورم که در یکی از بازداشتگاهای سیاسی آنوقت
کابل جان سپرد.

ستاره گفت به دریا
و آب گفت به خاک :
« درین بهار نیامد
درونِ سینۀ باغ
تمامِ فصلِ شگفتن
به داغ و سوگ و گریه
گذشت ! »
کابل ،
بهار ۱۳۵۹ خورشیدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 


رفعت حسینی