ترك آرزو كردم، رنج هستي آسان شد
بيدل
***
اين و آن مي خواهمم را
اين چنين و آن چنان مي خواهمم را نيز
سنگريزه وار
از فراز صخره يي در آبهاي تلخ
ريختم،
پاشيدم،
افگندم…
ديگر آنها ته نشينان اند
آه، اين الماسهاي كوچكم كز چشمه هاي كودكي تا فاضلاب لحظه ی امروز هم با من
سكه هاي شهروا گشتند.
از اذان صبح تا خفتن
-بي نمازم- راست، اما راست مي گويم
از تمام جاده هاي شهرهاي بي شمار زير اين مهتاب
هيچ لبخندي
به نشانيي من بيتاب كس ننوشت:
شهر در پاييز
انتهاي كوچه ی بن بست
خانه ی از صفرهم كمتر
حضرت وهريز.
_____________
نوامبر ۲۰۰۱
مسکو
حساب ابتدایی
غبار سفت، سرپوش سپيد شهر
كه مي داني ستم كرده ست، از تو، از نگاهت آسمان، آن دست نارس را بدر برده ست
كنون آرام، بي تصميم رفتن، سرد، ايستاده ست
و تو غير از فروغ مرده، آنهم از ورای اين غبار تلخ، چيزي را نمي بيني
و گلبرگ تبسم هات در لاي ستبرين قشر يخ محبوس
و چشم انداز ديشب- هيچ جز افسوس
اميد، اين آن كه مي گفتند، مي ميرد پس از آدم*،
درون تيره ی تابوت، خود از جنبش انگشت هم مايوس
و تو در كوچه يي ساكت: تمام كوچه ها رو سوي بن بست اند
و مي بيني
كه مثل هيچ، حينِ اختصارِ كسرِ بي صورت
بسانِ صفرِ بي همراه بي رنگي.
و مي بيني:
تو از آن سو وجودت نيست، ناپيداست
از آن سو، پنج گام آن سو ترك از تو…
حباب آرزوي ديدن يك دوست، يك كس، يك نه ناكس، از نسيم تنبل و سنگين ابر آلود مي تركد
غبار سفت، بي تصميم رفتن سرد ايستاده ست
و تو در كوچه ات، آن هيچ سو ساكت.
نوامبر ۱۹۹۲
پیتی گُورْسْکْ
* آخرین چیزی که می میرد، امید است. (مثل روسی)
|