Email


Links

 


Resources

 


Recent articles

 


About us

 


Home

 

 

 

 


دکتر لطیف ناظمی
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   زیر باران باید مرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 پشت آن میز ترایافته بودم آن شب.

با دو تا چشمت،

 که دو آیینه ی شب بودند.

و نگاهت که به تنهایی من می ماند؛

و میان من و تو،

ـ بین آن ساحل و این ساحل دورـ

پل  آبی می بست.

 پل یک عاطفه ی آبی را.

 

من که از میز بدم می آمد ؛

 من که می گفتم:

 میزها سفره ی چرکین سیاست شده اند.

میزها دامگه ی دزدانند.

 میز ها صحنه ی تقسیم ریاست شده اند.

  میز ،طغرای دروغ.

میز ،جایی که از آنجا هردم ،

 زنگها را به صدا آوردن.

 مشتها بر سرهم  کوبیدن.

سند مثله شدن ها را،

             امضا کردن ، 

عطش فلسفه بافی ها  را شاندن.

جامها را پیهم ،

 پر و خالی کردن.

میز،آری،یعنی:

جای پیمان بستن.

جای بشکستن عهد.

بوسگاه رشوت.

سرزمین هوس آلود قمار.

 

میز را تا آنگاه،

 من چنین می دیدم.

تا که در آن شب زیبای بهار،

میز را بر من،

با دو تا چشمت مفهوم  دگر بخشیدی.

با نگاهت که به اندازه ی تنهایی من ژرفاداشت؛

میز را معنی زیبای دگر دادی.

تو در آن سوی و من این سوی میز،

 سند عشق بزرگی  را،

 بر سر آن پل آبی،

               امضا کردیم .

عشق را با هم،

               قسمت کرد یم.

 

عشق  می دانی چیست؟

مثل یک تنهایی است.

 مثل یک صبح عطر ناک بهار.

خنده ی سرخ شراب،

برلب تشنه ی جام .

مثل روییدن یک خوشه ی گندم  ززمین.

 مثل افتادن سیبی سرخ،

از درخت احساس.

مثل جاری شدن رود به شالیزار است .

 عشق از مردن و پوسیده شدن بیزار است.

قصه ی مدح سنایی گک نیست.

 ـ قصه ی  گلخنی و حمام ـ

 قصه ی  لیلی و مجنون نیست

 قصه ی حلاج است.

 شرح شیدایی پر خاطره ی مولوی و شمس است.

 داستان من و توست.

عشق فهمیدن نیست.

عشق حس کردن و دیدن،

 مثل یک لمس است.

داستان من وتو در شب آغاز بهار آغازید.

من که از فصل بهار ،

سخت می ترسیدم.

 من که می دیدم؛

روزگار عجبی است .

روزگاری که بهار ،

سفره ی باروت است .

و درخت،

 آه عریان زمین؛

و تباهی و تهی دستی باغ،

 میوه ی رایج فصل.

 من که می گفتم:

به پرستو بنوسید که بر شاخه دگر؛

 دل نبندد هرگز.

شاخه یعنی که قفس.

شاخه ها یعنی،

 چوبه ی  دار پرستوها

من که می دیدم:

روزگاری عجبی است.

روزگاری که عروسکها را،

 کودکی نیست که تادست نوازش بکشد.

و قراولها،

باد ها را به نگهبانی گلها بردند.

 خاطر سرو و صنوبر را آزردند.

روی هر گلدسته،

 جنگ را جار زدند.

 سر هر معبر،

 عشق را کوبیدند.

 زیر هر گنبد،

 نان و آزادی را دزدیدند.

 

پیش خود می گفتم:

 نشنیدی آیا ؟

که چه آهسته،

 روز و شب می گریند؛

گنبد و منبر و گلدسته.

 

پیش خود می گفتم:

 روزگار عجبی است.

 درِ هر مسجد با دره ی خشم

 دهن باور تو می بویند.

سرِ هر معبر با واحد ریش،

 طول ایمان ترا می سنجند .

 لب هر درگاه ،

بازوانت را ،

 می نشانند به هجران سر انگشتانت.

 

چه بهاری بود.

باغ از بی برگی،

بی گلو ، بی واژه.

پیش هر باد شکایت می کرد.

 روی هر شاخ درخت،

 باد نی می زد .

 از جدایی ها پنداری،

که شکایت می کرد.

جوی یخ بسته ی  باغ ،

 بوی تنهایی می داد.

 خواب تنهایی می دید.

کاج با اشک تنش را می شست .

سبزه در برکه  ی یاقوتی خون،

 در شب و روز طهارت می کرد.

 سایه یی می آمد؛

 باز در گوش همه باغچه ها،

 فصل پنجم  را،

 خشمگینانه روایت می کرد.

 

من به خود می گفتم:

 توچرا دل به بهاری بندی

 که فقط واژه ی پوسیده ی تقویم است.

فصل تیرو تبر و تسلیم است.

تو چرا چشم به راه سحری بنشینی؛

که سر راهش را ،

دیو ها بستند.

که چراغش را،

بر سرکوچه ی شب بشکستند؟

بوی شبدر نیست.

 بوی جنگل نیست.

بویی از دور اگر می آید؛

 بوی یک شهر شبیخونی است.

بوی پوسیدن عشق،

بوی یک گریه ی  طولانی است.

 

تو بهاران را اما بر من،

 باز معنای دگر بخشیدی.

 باغ بی برگی را،

 بار و بر بخشیدی.

بید بی حاصل پاییزی،

با نگاهت زان شب،

 سبز و پدرام و بهارینه شده ست.

مثل دوران قدیم،

 مثل پارینه شده ست.

 

کودکی هایم را ،

یاد می آرم.

 پشت آن قامت فرسوده ی  ارسی ها.

پشت آن همهمه ی شیشه ی رنگارنگ

 ـ خانه ی گنبدی دلتنگ  ـ

 

یاد آن عهد به خیر.

که در آن خانه،

نقلدان گچی منقوش،

طاقپوش زری متروک،

پرده های کهن مخملی زربفت،

قابها ،

ـ  لشکر یاران قدیم دیوارـ

 همه از غصه ی تنهایی خود می مردند.

 رشک خوشبختی من می خوردند.

 

یاد آن عهد به خیر.

یاد تابستانها،

که درختان سر افگنده ی آبستن،

هردم از بوسه ی  خورشید عرق می کردند.

 روز آدینه که می آمد؛

 بر سر اسپ سمند پدرم،

تا دل دهکده ی کوچک ما ن می راندم.

عطر مرموزعلف، رایحه ی شالی را،

 چه حریصانه به خود می خواندم.

من به هر باغچه یی توت کهن سال که می دیدم

زیر لب می گفتم :

این همان است که بر شاخه ی آن درویشی

پای کوبیده بسی.

روز در سایه ی اندامش،

 گیسوان کرده رها در گذر باد صبا؛

 خفته درویش مسیحا نفسی.

 

خرمن کوفته ی  آتشگون،

 بستر کاهی من.

 صوفه ی خانقه ی « پیر هرات»،

خلوت پاک سحر گاهی من. *

 

ده ما تا آن روز،

معنی جنگ نمی دانست.

در کبوتر خانه ،

زوزه ی تلخ تفنگ،

شب نمی پیچید .

ده من باغچه ی گندم و شبدر بود.

 ده من خانه ی گنجشک و کبوتر بود.

 

کودکی هایم را یاد می آرم ؛

 و دلم می خواهد؛

 پشت آن قامت فرسوده ی ارسی ها،

من ترا می دیدم.

زن همسایه ی ما می آمد؛

و به من می گفت:

 این پری را بنگر .

ـ پری دریایی  ـ

 از پس قله ی قاف آمده است.

 بامدادان نشابور مگر،

 پشت خورشید تنش پنهان است.

شب بغداد به گیسوی دلاویزش مهمان است.

 

اگر از حاشیه ی باغچه ی کوچک مان،

 می گذشتی یک شب؛

شاخه ی دستانت،

 بوی نعناع لب جو می داد.

و سراپرده ی  پیراهن تو،

عطر باغ گل شب بو می داد.

کاش می بودی.

 در دل پیرهن سبز قناویزی،

 ظهر در حاشیه ی باغچه ی خانه ی ما ن،

 خواب می رفتی.

 عصمت هرچه عروسک که درین دنیاست؛

 در تمامیت خاموشی بر بار تو می دیدم.

 و زهر سوره ی اندامت،

آیه ی تطهیری،

 باز می خواندم.

کاش می بودی.

 پشت آن رسته ی  فرسوده ی ارسی ها،

 پشت آن همهمه ی شیشه ی رنگارنگ.

و به منظور تفاؤل هر روز،

 آیۀ نوری انگشتانت،

 شعر حافظ را،

 ـ باغ ابریشمی عاطفه راـ

 مهربانانه نوازش می کرد .

و صدای تو مرا،

 تادل بندر اشراق فرا می خواند.

 و تو می خواندی:

" نفس باد صدا مشک فشان خواهد شد

 عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد"

دیر گاهیست اما،

لب یک باغچه روزی ننشستیم آرام.

ماه را یک شب ،

نو نکردیم در آیینه و در سبزه و آب.

 هیچ در حلقه ی یاران کهن،

 یک شب جمعه نخوردیم شراب.

 وترا،

 پشت آن قامت فرسوده ی ارسی ها،

با همان پیرهن سبز قناویزی،

یک شب افسوس ندیدیم به خوب.

 

        ***

 

ما دو تا در یاییم،

                 با یک پل.

ما دوتا راهیم،

با یک پایان.

 

ما دوتا پنجره ایم،

             بر سر یک معبر.

                       بر گذار باد

.

ما دو تا واژه ی نا همگونیم،

                با یک معنی.

ما دوتا حنجره ی خونینیم،

                 با یک فریاد.

تو به چشمان می آلوده ی شبگونت،  

من به چشمان غم آلوده ی دلگیرم ،

 عشق را ،

 مثل هم می بینیم.

گل نسرین حوادث را با هم می چینیم .

 

چه کسی می گوید ؛

که به یک گل نتوان ساخت بهار.

تو که تنها گل اینجایی ،

از تو یک شهر بهاران شده است.

 نور باران شده است.

 

                ***

 

شب پر از وسوسه ی دلتنگیست.

 شب پر از خاطره ی تاریکیست.

من به اندازه ی دلتنگی شب در تردید؛

 و به اندازه ی تاریکی شب غمگینم.

من به اندازه ی یک گورستان،

 خالی از فریادم.

و به گستردگی یک در یا ،

 از صدای تو پرم.

تو به مرجان غزلواره ی من محتاجی

 من به لبلاب دو تا دست تو محتاجم .

 ما به هم می مانیم.

 

غم تنهایی من گویی ،

غم تنهایی ماهی هاست.

 غم بیگانه شدن، دور شدن از دریاست.

چه کسی رشک به خوشبختی من خواهد برد؟

که همه عرصه ی جولانگه ی من ،

بین یک تابه و یک تُنگ است.

 در همین فاصله ی گنگ است.

 

می نشینم به لب برکه ی تنهایی.

ریگ انگشتانم را ،

                  در آب فرو می ریزم.

دست من مصرع یک مثنوی گمشده است.

 بی نیاز از فعلاتن فعلن

                       یا فعلات.

مصرع اول یک مثنوی گمشده در میقات است.

 دست بی حاصل من چیست بگو!

 غیر یک حنجره ی بی فریاد.

برگ پرپر شده یی در باد؟

دست من دیریست ؛

 مصرع دوم خود گم کرده ست.

با جدایی چقدر تلخ تفاهم کرده ست.

 

شب در آیینه نگه می کردم

ـ  پیش  این  همخانه ـ

ـ یار گویای خموش ـ

آن که عریانی ما راهمه عمر،

دید و لب باز نکرد.

سالها شد من و او،

روی در روی همیم

بی زبان بی واژه ،

گفت و گو داریم.

روزها خیره به هم می نگریم.

 

دیشب از آینه پرسیدم:

خاطرت هست از آن یار قدیم؟

 آن که آبستن نور است و صدا،

خاطرت هست از آن قامت بالای اساطیریش،

 که در آغوش وسیع تونمی گنجید؟

خاطرت هست بگو،

زان دو جادوی سیاهش،

شب که در مزرع قلبت می کاشت؛

و چه زود،

 می شکستی آرام.

 بی صدامی ماندی.

خاطرت هست از آن یلدایش،
که در آغوش تو چون می افشاند؟
تو دگر نقطه ی تاریک سیاهی بودی.
متلاشی بودی.
بی زبان، مبهوت،
مثل یک تکه ی کاشی بودی؟
تو بگو آینه بر من باری،
خبرش را داری؟
آینه لال و خموش ،
سوی من می نگریست.
حیرتش بغضم را ترکاند.
بانگ برداشتم ای لال خموش!
من چرا از تو سراغش گیرم.
من که در هر وجب این خانه،
چهره اش می نگرم؛
و صدای نفسش می شنوم؛
وبه هر گوشه ی دیوار شعور و ذهنم،
قاب تصویرش آویخته است ؛
پس چرا از تو سراغش را گیرم ؟

***
تو بیا.
ای که یک شام بهار،
پشت آن میز ترا یافته ام؛
تو بیا با من باش.
بعد ازین با غربت،
اینقدر قهر نباشیم هرگز؛
وقت آن نیست که در خانه خود برگردیم.
خانه ی ما دگر ازما نیست .
خانه ی ما دگر آنجا نیست.
خانه ی ما اینک ،
شهر ارواحست .
خانه ی اشباحست.
باغ عشرتکده یی است ؛
بهر مردان هوس.
غارت آبادی است؛
بهر دزدان سر گردنه ها.
سالها شد که ازین خانه خدا کوچیده ست.
گل زقوم به هر باغچه اش روییده است.
من در این خانه بهاری را دیدم؛
که به میدان بزرگ شهر،
سنگسارش کردند.
من درین خانه گلی را دیدم؛
دست و پایش را،
با طنابی بستند؛
صبحدم طعمه ی دارش کردند.
من هریوایی رادیدم ؛
که به هرموجش،
پاره ی تابوتی،
می رقصید.
هیلمندی را دیدم،
که به هرقطره ی آن،
برگ بینام کتابی،
تن عریانش را ،
شست و شو می داد.
رود جیهونی رادیدم؛
ارغوانی رنگ.
رود جیهون را اکنون،
غرقه در لجه ی خون می بینم
ریگ آمو ودرشتی هایش ،
همه خنجر شده اند.
موج هایش همه با خون خدا تر شده اند.
«رودکی» را دیدم؛
چنگ برداشته و مرثیه می خواند.
خنگ بر دجله ی خون می راند.
بامیانی را دیدم ؛
خالی از شهمامه.
استخوان تن بودایش،
سر هر کوچه ی آن حراج.
آسمایی را دیدم ؛
عضلاتش همه ببریده.
رگ رگش فریاد.
نعره اش،
مویه ی یک پیر کهن سال
که در خویش فرو میریزد.
خانه یی را دیدم؛
گزمگانش همه با گیسوی زرد،
چشمهای آبی،
چشمهای سبز،
گزمگانی که به آسانی نوشیدن آب ،

شب سرت را از بستر می دزدند.

من یکی باغچه را دیدم؛
که چمن هایش،
همه شب خواب علف می بینند
و در آن،
طعم زیتون قدیمی مرده است.
توت و تلخان را با زهر در آمیخته اند.
در دل تنگ انارش دیریست؛
خون رگهای شقایق را ،
ریخته اند.
عطر نارنج کجاست؟
بوی ( نارنجک )هاست.
بویی از دور اگر می آید ؛
بوی یک شهر شبیخونی است ؛
بوی پوسیدن عشق،
موشها را دیدم ؛
برسر شانه ی شان ( موشک) ها.
موشها! موشکها !
شهرآبادی تان ویران!
عمر سالاری تان کوته باد!
خانه ام آنجا نیست.
خانه ام بر سر برجی است در آیینه و آب.
خانه ام قصر بلندی است در آن آبی دور.
سقفش از ابر سپید.
و ستونهایش از باران.
من و پروانه و ماهی ها.
خانه یی ساخته ام؛
روی گلها و گیاهان خدا .
در دل آبی رود.
خانه ام جنگل بی پنجره است.
عره ی ساکت بی حنجره است.
خانه ام،
روی گلدسته ی سرو،
و در آغوش سپیداران است.
روی مژگان درخت،
روی پلک سحر است.
و از این جا که منم .
اندکی دور تراست.

تو بیا،

طرح یک خانه بریزیم از اشک.
و در این خانه ی رؤیایی،
تو اگر باشی ؛
لحظه هایم رامی شویی.
خنده هایم را سبز می سازی.

خانه ام را آبی.
و همه پنجره ها را یکسر،
پر زگنجشک تخیل و بهار.
تو اگر باشی،
سقف خاکستری تنهایی؛
می ریزد.
قفس غربت من می شکند.
پرده ها می رقصند.

تو بیا.
وعده ی دیدار،
در پس جنگل شب.
رو به روی سرک تنهایی.
پهلوی خنده ی صبح.
زیر چتر باران.
نشنیدی از « سهراب»؟
« دوست را زیر باران باید دید»
من ولی می گویم:
عهد را باید،
زیر باران بست.
شعر را باید،
زیر باران زمزمه کرد
بوسه را باید،
زیر باران شست.
زیر باران باید خندید.
زیر باران باید که گریست؛
های های و پر شور،
تا ندانند که می گریی.
زیر باران باید زیست
زیر باران باید مرد.
تو بیا.
همصدا با باران،
همصدا با یاران،
هصدا با نفس سبز قناریها،
همصدا با همه چاووشان
عیاران،
عشق را جار بزن.
و بخوان از خورشید.
وبخوان هرچه دلت می خواهد.
همسفر کشته ی آواز توام

 

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۸       سال نهــــــــــم                      جدی/دلو   ۱۳۹۲                شانزدهم جنوری   ۲۰۱۳