مرا بسرا
در سطر های سپید
وقتی آسمان هم شاعر شود
سپید میسراید
یا با انگشتان روشنت
دریچه ماه را بگشا دیریست
مهتاب مرا نشسته.
به تو
تو ستایش انگیزی
لحظه های با تو بودن
باز نیافتنی است
نامت عطر میریزد بر پیکر شنوای
ولحظه های مرا دستبند میزند
با عطر زنده گی
شگوفه ی سنگ
این تاریکیی یخ بسته
بر چهره ی زمان
آب نمیشود
فصل فاصله ها ادامه دارد
صبر «ایوبی »و انتظار «یعقوبی»
آماسیده است
کج باوران این کاروان بی سالار
باسینه های سنگیی شان
هلهله ی پذیرش را
از یاد برده اند
و دستهای سیاه
تبر حادثه را تیز میکنند
من با آفتاب تعهد کرده ام
که از گرمای تعصب دور باشم
وقتی بدون شرط
یکدیگر را دوست بداریم
سنگها هم شگوفه میدهند.
|