هوای سرد تا استخوان نفوذ می کرد. سربازِ گرسنه جلو نانوایی ایستاد و دست در جیب کرد. پولِ بیشتر از نیم نان را نداشت. پول را به نانوا داد و با استفاده از فرصت دست ها را جلو دهان برد و پنجه های یخ بسته را با دمِ نفس ها قدری گرم کرد. از دکان نانوایی هوای گرم و بوی مطبوع نان پخته به مشام می رسید.
دست دراز کرد تا نان را از نانوا بگیرد. دست کوچکی از پیراهنش گرفت و آن را کشید. به پایین نگاه کرد. دختر خردسالی با موهای ژولیده ایستاده بود و به او نگاه می کرد. روی کثیف و پیراهن پاره پاره از زیبایی چشم های درشت و معصوماش هیچ نمی کاست. گرسنه بود.
لحظهی سرباز دودل شد. میان فشار گرسنگی و وجدان سرگردان بود. ظاهراً فشار اولی بیشتر از دومی بود. به دخترک پشت کرد و راه افتاد. نمی توانست. ایستاد. دخترک از دودلی سرباز استفاده کرد و خودش را به او رساند. پیش از این که سرباز فرصت کند تصمیم بگیرد تمام نان را بدهد یا نصفش را؛ دخترک در حالی که نان را گرفته بود به طرف مادرش دوید. مادر بیوه اش در حالی که به کودک خردسال دیگرش شیر می داد؛ سرباز جوانمرد را با دعای خیر بدرقه می کرد.
- الاهی خدا خوارت نکنه! الاهی به هیچ کسی محتاج نشی!
دوباره راه افتاد. در حالی که دست ها را به جیب می برد لبخند کم رنگی بر لب هایش نقش بست. کم کم دور می شد. به خود می خندید. او توانسته بود با نصف نان، خاطرهی خوبی از خود بجا بگذارد.
|