بشنو این بلبل شوریده نفس جان من است
که در این بادیه عمریست نواها دارد
بنگر این برق دمادم دم سوزان من است
کاتشی را که بر افروخته بر پا دارد
من از این صحنه برون پا کشم؟این حرف مگوی
چشم تحقیق مبند و به رۀ وهم مپوی
من نبودم به جز از آرزوی سوزانی
کز ثرا شعلۀ آن تا به ثریا میرفت
آرزوی دل مظلوم و زبون انسانی
که بر او هر نفس از غیر ستم ها میرفت
من همان آرزویم آرزوی بال کشا
کز زمین بر شده بیتاب روانم به هوا
من نبودم به جز از ذوق تمنای بلند
سینه پروردۀ افتادۀ ناکامی چند
من نبودم به جز از ناله که از سینه کشند
درپی ناموری بیدل و گمنامی چند
من همان ذوق که جا کرده به آب و گل تان
من همان ناله که خیزم همه دم از دل تان
نغمه از مرغ سحر نیست در این تازه فضا
خوب در گوش کن این زمزمه از روح منست
مرغ شب نیست که تا صبح برآرد آوا
بین عشق و دلم از راز نهانی سخن است
شور این زمزمه تا حشر بلند است بلند
این سخن صحبت عمر است نه ایامی چند
مردن! این وهم قرین دل افسردۀ کیست
که دل زنده به عشق از غم او آزاد است
رشتۀ عشق گسستن به کمین او را نبست
عشق را بر سر تهداب ابد بنیاد است
پس من این خانۀ عشقی که به خون ساخته ام
چون توان گفت که خود برده و پرداخته ام
من از اینجاستم و مهد من این جاجنبید
بوسۀ عشق به لب داد مرا مام اینجا
پای طفلانۀ من رهرو اینجا گردید
نو جوان گشتم و رندانه زدم گام اینجا
مرد این خاک شدم عشق وطن ورزیدم
آخر از جدب محبت همه او گردیدم
ابر اگر قطره بر این خاک فرریخت منم
خندۀ ورد به جز از دهن من نبود
باد اگر بوی خوش از دشت بر انگیخت منم
لاله غیر از دل داغ انجمن من نبود
عشق زانگونه در این خاک بپیچید مرا
که در آیینۀ هر ذره توان دید مرا
ابراهیم صفا |