بوسه ی از لبان بریده ی من
دیگر طعم عشق نمیدهد
مقصر خودت هستی
که
مرا عوض کردی
با اندیشه های کهن ات
و همچو سگی خیابانی گوش و بینی ام را بریدی
تا
دیگر حقیقت آزادی را نشوم
و
وقتی بوسیدنت
ذهن کهن ات را بو نکنم
که وحشتناک
از نگاهی انسانیت ام میترسد
مهم نیست دیگر
چون میدانم
حالا داری سورهء "حوصله" را تکرار میکنی
اما دیگر دلم نمیشود
به
وجود روزگارم شعر از گریستن های بالین شابانه ام
بسرایم
که میدانم ریشه ی مرگ تو
از کجا سبز میکند
حالا که دیگر زیبا نیستم
"ستاره"
طرحی از صلح شده
تو به این جرئت دیوانه گی ام باور کن
که فرصتی برای گریستن نمیدهمت
و سرار عمرت را
گم نام
امضا خواهم کرد.
|