یکم
شاید نفرین مادران هندی هنگامی که لشکریان سلطان محمود چندین بار هند را به تاراج بردند، دامن افغانها را گرفته است که فرزندان این سرزمین هیچگاه به آرامش نمیرسند.
شاید هم مادر وطن به قول مردم نطفه گندیده ای را در زهدان پرورش داده است که نسل اندر نسل ناخلف میروییم، ولی هر چه هست قرار است زمانه باز هم بزاید. پس از سیزده سال بارداری.
من در این مقطع شباهتهای زیادی بین افغانستان آبستن حوادت ۲۰۱۴ و زن باردار میبینم.
و اما بیشتر از آنکه این زایمان شادی و هلهله به همراه داشته باشد، نوای غمگنانهای دارد. در مثل به این میماند که در یک خانواده سنتی، زن بارداری را برای معاینات تلویزیونی برده باشند و جنسیت کودک مشخص شده باشد و نه تنها کودک این زن، دختر باشد که معلول هم باشد.
بلی نشانهها حاکی از آن است که افغانستان دختر می زاید؛ چهره زن تکیده و خسته است و میل فراوانی به خوردن دارد، تحرک ندارد و صورتش پر از لکه است، فراوان می خوابد و حوصله ندارد...
و من اما از نقطه ای دورتر نگران هستم؛ نگران همه آن نگفتنیها، نگران معاملهگری بر سر این کودک، نگران این ولادت، و نگران از هزینه سنگینی که باید برای سلامتی این کودک معلول بپردازیم!
دوم:
نمی شود افغان باشی و گرفتار سیاست نباشی. من زنی در دهه سوم زندگیام هستم ولی بیشتر از نیمی از عمرم صرف سیاست شده است.
اینجا و آنجا از مباحث سنگین امنیت و اقتصاد؛ از حرف و حدیث آدمکشی گرفته تا شهرسازی، تخطیهای بین المللی کشورها در حق ما، جنگ سرد و صدها بحث دیگر، درگیر بودهام.
من تا سن سی سالگی، سه چهار تحول بزرگی که هر کدام به مثابه نقطه عطفی برای سرزمینم بوده است را پشت سرگذاشته ام.
برعکس من اما، زن بریتانیایی در دهه ۶۰ زندگی اش، جنسیت کودک خانواده شاهی را بزرگترین دغدغه عمرش میبیند و زیاد و کم شدن مالیات، تنها نقطه پیوند او و نظام سیاسی است.
نقطه عطف زندگی من هر سال چیزی دیگری است. انگار نام افغان مساوی است با نا امنی و سرگردانی، فرقی هم نمیکند در کجای این کره خاکی باشید؛ لندن یا نیویورک، دیپلومات باشید یا زن خانه دار.
جوان بریتانیایی هم سن و سال من، نخست وزیر را بیشتر به خاطر مارک لباسش میشناسد. نقطه عطف زندگی او گرفتن یک شغل دایمی است و خریدن یک آپارتمان کوچک به کمک وام بانکی.
وقتی به دوستان انگلیسیام میگویم که من هفت سال پیش در کاخ ریاست جمهوری افغانستان کار میکردم و شش سال پیش سکرتر/منشی وزیر امور خارجه بودم، با چهره تمسخر آمیز نگاهم میکنند.
گمان می کنند که لاف میزنم و گزافه میگویم و بعد از توضیحات مفصل، تازه وقتی به گفته هایم باور می کنند، می گویند:" آه عزیزم، با این حساب باید اینجا خیلی به تو سخت بگذرد؟"
نوزاد خانواده شاهی بریتانیا، پسر بود و آن حادثه تاریخی که مردم انتظارش را داشتند تا نقطه عطفی شود در تاریخ سلطنت اتفاق نیافتاد، اما شک ندارم آن نوزادی که قرار است سال ۲۰۱۴ برای ما (افغانها) بزاید، تاریخ و سرنوشت بسیاری از ما را به بازی خواهد گرفت.
سوم
من در کودکی در پشاور پاکستان وقتی دختران افغانی را دیدم که توسط مجاهدین تندرو بر چهره شان اسید پاشیده شده بود، خیلی ترسیدم و همیشه صورتم را با آنکه خیلی کوچک بودم به پیچیده ترین شیوه ممکن میپوشاندم.
اما دخترم وانیا از مردی می ترسد که سراپا لباس سپید دارد و کلاه بزرگ سپید بر سرش گذاشته است. با دیدن این مرد، صورتش را با دستانش پنهان میکند و یا از اتاق بیرون می دود، من در بغل میگیرمش و یا تلویزیون را خاموش می کنم.
کودکیهای من به زیبایی کودکی وانیا نبود. نه سینمای کودک بود؛ نه پارکی که در گوشه آن زمینی برای بازی کودکان باشد. حتی برنامههای کودک تلویزیون هم نبود که مردی با پیراهن و کلاهی سپید در آن باشد.
کودکی من و هم سن و سالانم، همیشه پر بود از خبرهای جنگ و از کشته شدن آدمها، خبر از بریده شدن پستانهای زنان بود و فروخته شدن اموال مردم به خودشان، خبر از کابل بود و از راکت هایی که انفجار می کردند. در میانه شهر و زندگی. خبر از گرسنه ماندنهای طولانی بود و صف مردم در نیمه شب جلو نانوایی.
و ۲۰۱۴ یکبار دیگر مرا به وحشت می اندازد، زیرا آن سالها را به یادم میآورد. آن سالهای نحس را که کودکی و نوجوانی مرا خاکستر کرد. سالهایی که برای همیشه در ذهنم حک شدند و هر ازگاهی با سوالهایی تکرار میشوند. اگر کمکهای جهان قطع شود مردم از کجا نان بیاورند که بخورند؟
امنیت را چه کسی تامین خواهد کرد؟ چه کسی جلو جنگ هایی شبیه آنچه در دهه نود اتفاق افتاد را خواهد گرفت؟ کدام قامت برافراشته در مقابل همسایههای نامهربان به پا خواهد ایستاد؟ امنیت نیم بند در عرض چند روز از هم خواهد پاشید؟
ما کودک بودیم جوان شدیم و کم کم جوانی را پشت سر میگذاریم، ولی هنوز در زندگی و ذهن ما نه پارکی است نه زمینی برای بازی و نه برنامهای با مردی پیراهن سپید.
زندگی من نه تنها با وانیا که با هیچکس شباهت نداشت نه با زن اروپایی هم سن و سالم، نه با پدرم که مارکس را دوست داشت نه با نسل قبل از ۲۰۱۴ و نه با نسل بعد از ۲۰۱۴. ولی از ۲۰۱۴ همچنان می ترسیم.
|