کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

حسین رهیاب (میلاد بلخی) hrahyab@yahoo.com

 
 
 نگاهی به کتاب
 
تاریخ ادبیات بلخ


 
 
 

  

تاریخ ادبیات بلخ، کتابی است قطور و حجیم در 700 صفحه وزیری و با جلد زرکوب که توسط ادیب فرهیخته کشور صالح محمد خلیق و توسط انجمن نویسندگان بلخ در سال 1387 منتشر شده است. تدوین کننده در این کتاب با بررسی تحولات ادبی بلخ از دوره باستان، تا آغاز قرن 21 تلاش کرده است، یک اثر  جامع و کامل پیش روی خواننده گشوده و این کتاب را با آوردن زندگینامه و نمونه ای از آثار ادیبان، زنده و پویا کرده و موجب تحول ساختاری در آن گردد. به همین دلیل این کتاب بر خلاف بسیاری از متون دارای جذابیت های بسیاری است که می تواند برای خوانندگان مفید باشد.

کتاب تاریخ ادبیات بلخ با فهرست تفصیلی آغاز می شود و در این فهرست حتی اسامی تک تک شاعران و نویسندگان معرفی شده در کتاب نیز ذکر می گردد.

سپس خواننده شاهد مقدمات «سه گانه» ی خواهد بود، مقدمه ای از فیاض مهر آیین تحت عنوان «فردوسیی دیگر و شاهنامه یی از نو»، مقدمه ای از محمد عمر فرزاد با عنوانی «تاریخ ادبیات بلخ منبعی معتبر در شناخت دوره های گوناگون ادبی بلخ» و مقدمه نویسنده که توضیحاتی است در مورد کتاب و نحوه تدوین آن.

در ادامه شاهد متن کتاب در 11 فصل می باشیم:

فصل 1: تاریخ ادبیات بلخ از کهنترین روزگاران تا پیدایی آیین مقدس اسلام.

این فصل کتاب خود به 5 بخش تقسیم می شود:

1-   دوره های داستانی پیشدادیان و کیانیان.

2-   آغاز عصر تاریخی در گاهنامه بلخ (دوره دودمان اسپه از حوالی 1500 سال پیش از میلاد)

3-   دوره هخامنشیان (550 330 پیش از میلاد)

4-   دوره های شاهان یونانی باختری و اشکانیان بلخی.

5-   دوره های ساسانیان و کوشانیان.

فصل 2: تاریخ ادبیات بلخ از طلوع اسلام تا اواخر سده نهم میلادی.

فصل 3: تاریخ ادبیات بلخ در دوره سامانیان بلخی (899 999 م)

فصل 4: تاریخ ادبیات بلخ در دوره غزنویان.

فصل 5: تاریخ ادبیات بلخ در دوره های سلجوقیان، غوریان و خوارزمشاهیان (از 1059 تا 1221 م)

فصل 6: تاریخ ادبیات بلخ در دو سده اول پس از هجوم چنگیز (1221 1404 م)

فصل 7: تاریخ ادبیات بلخ در دوره تیموریان (سده 15 میلادی)

فصل 8: تاریخ ادبیات بلخ در دوره شیبانیان و صفویان (سده 16 میلادی)

فصل 9: تاریخ ادیات بلخ در دوره اشترخانیان (سده های 17 و 18 میلادی)

فصل 10: تاریخ ادبیات بلخ در سده نوزدهم و اوایل سده 20 میلادی (1801 1919 میلادی)

فصل 11: تاریخ ادبیات بلخ از زمان استرداد استقلال افغانستان تا اوایل سده 21 میلادی

(1919 2008 میلادی)

فهرست منابع و نمایه شاعران و نویسندگان بلخی، پایان بخش این کتاب می باشد.

شایان ذکر است که بلندترین دوره کتاب فصل اول است ولی بیشترین حجم کتاب در حدود 300 صفحه به فصل آخر اختصاص دارد.

 

نگاه کلی

کتاب تاریخ ادبیات بلخ به طور کلی شامل تمامی ادیبان، شاعران و نویسندگان حوزه ادبی بلخ می باشد و نویسنده کوشیده با عبور از مرزهای جغرافیای تحمیلی، به بلخ باستانی دست یابد و به این طریق منظور ایشان از بلخ، سرزمین وسیعی است که در گذشته شامل «بلخ» می شده است. با این اطلاق کلی، کار نویسنده تقریبا شامل حوزه بزرگی شده و حتی می توانست تمام افغانستان امروز را شامل گردد.

به نظر نویسنده تاریخ ادبیات در بلخ از دوره باستان و با سرایش اولین سرودهای ودایی توسط «ریشی» های آریایی آغاز می شود و به همین مناسبت وی با ذکر قهرمانان ودایی، آنان را اولین شاعران دوره ادبی بلخ به شمار می آورد و این شاید اولین نمونه بی سابقه ای باشد که در آثار نویسندگان کشورمان صورت گرفته و من شخصا آن را خلاقیت ارزشمندی می دانم که برای اولین بار توسط این نویسنده  انجام شده است ولی متاسفانه این نوآوری با فراموش شدن شاعران دوره اوستایی کمرنگ شده است.

در همین قسمت سوالی به ذهن می رسد و آن این که ساکنان بومی این مناطق، قبل از آریایی ها چه کسانی بودند؟ و آیا آنان باور، سرود، افسانه و... چیزی نداشتند؟ گرچه نویسنده به کشفیات باستانی که نشان از مسکونی بودن این مناطق دارد اشاره کرده است، اما به ساکنان بومی آن اشاره ای نکرده است.

در این کتاب ادیبان به شکل گسترده معرفی شده اند، اینان شامل تاریخ نگاران، نویسندگان، شاعران و... می شود و طبعا هر آفریننده ادبی دارای نقاط قوت و ضعف بسیاری است و به همین دلیل قضاوت در مورد افراد سخت و دشوار بوده و در خیلی از موارد گزینش افراد به سلیقه و سبک کار تدوین گر یا نویسنده بستگی دارد، در حدی که مثلا در دانشنامه ادب فارسی سیاستمداران نیز بر اساس سلیقه داکتر انوشه وارد دنیای ادیبان شده اند. این نوع نگرش همیشگی و طبیعی است و شاید دلیل آن نرسیدن جماعت ادیب به یک تعریف جامع و مانع از ادبیات باشد و البته علاوه بر آن نقش تساهل و تسامح در این جماعت نیز غیر قابل انکار است و نتیجه این تساهل و تسامح این می شود که تعریف از شاعر و داستان نویس نیز ذوقی شده و با توجه به سلیقه افراد متفاوت می باشد.

تقسیم بندی کتاب بیشتر بر اساس سلسله های حکومتی است و البته این خود نشان دهنده نوعی از دوره  های ادبی است که در یک منطقه به وجود آمده و یا از بین می رود، تقسیم بر اساس قرن یا دوره های ادبی ایجاد شده و یا بر محور افراد بزرگ چون مولوی، فردوسی، حافظ و... نیز می تواند معمول باشد، اما شاید بهترین تقسیم بندی همان تحولات ادبی باشد که هر دوره تاریخی ممکن است با محوریت فرد یا افرادی هم باشد، دارای شاخصه ها، ملاک ها و ویژگیهای بوده که آن دوره را از دوره قبل یا بعد متمایز می نماید و البته در این مورد نیز ملاک عمل دقیقی وجود ندارد.

نویسنده، در هر دوره تاریخی با ذکر حوادث تاریخی و توصیف اوضاع سیاسی منطقه، به تحولات اجتماعی و سپس به وضع ادبی و فرهنگی منطقه نیز پرداخته است. این روش باعث می شود خواننده با آگاهی از شرایط تاریخی و سیاسی آمادگی بیشتری برای دنبال کردن کتاب داشته و به خواندن ادامه هر بخش تشویق شود. این روش یکی از شاخصه های مثبت این کتاب در یک نگاه کلی است.

 

نکته های مثبت کتاب

نقد در جهان امروز حرفه و رشته ای است دارای شرایط و مختصات کاملا حرفه ای که در مراکز علمی و دانشگاهی رویکرد کاملا جدی نسبت به آن وجود دارد و به همین دلیل بسیاری از ادیبان و هنرمندان آن را ضرورتی برای تکامل آفرینش خود به شمار آورده و در پیوند با هنر وجود ناقد را مکمل آثار خود می دانند، اما نقد در جامعه ما عملی است معمولی، کاری است حاشیه ای و سطحی مبتنی بر رفاقت ها و دوستی ها و گاهی نیز رقابت ها و دشمنی ها. به همین دلیل در جامعه ما ملاحظات نژادی، قومی و حتی شغلی در نقد تاثیر دارد و طبعا برآیند این عمل نیز چیزی جز حاشیه نگری نیز نخواهد بود. حرفه ای نبودن و رفافتی بودن نقد در ادبیات ما باعث می شود که نقدها بیشتر محتوایی باشد،  در حالی که در آفرینش یک اثر، فرم  و شکل ارزش بیشتری دارد و این فرم است که محتوا را پدید می آورد و در پیوند و پیوست فرم و محتوا است که اثر ادبی آفریده شده و شکل می گیرد.

با توجه به نکته ی بالا در نقد این اثر، تلاش خواهم کرد بدون توجه به مسایل حاشیه ای، نکته های لازم را یادآوری کرده و به اندازه درک و فهم خود، به جنبه های مثبت و منفی اثر اشاره کنم. طبعا در این «نگاه» مصون از اشتباه نخواهم بود، ولی اعتقاد راسخ دارم که «جهل» اصلی ترین عامل بدبختی در جامعه ما است که سیاست در پشت آن مخفی شده و با استفاده از آن، منافع خود را به دست می آورد، ممکن است در این نوشته مطالبی مطرح شود که برخلاف نظریات، عقاید و سلایق افراد باشد، در این صورت، تحمل و مدارا، نشانه رشد شخصیت ما و تکثر و تنوع فکری در جامعه بوده و باعث تحول فرهنگی خواهد شود. با توجه با این مسایل به نظر می رسد که کتاب «تاریخ ادبیات بلخ» دارای نکته های مثبت بی شماری است که برای نمونه و در حد توان به چند مورد اشاره می کنم:

1-فکر و موضوع مورد بحث در این اثر اولین نکته مثبت آن است، و اصلا هر نوع آفرینشی یک کار مثبت و قدمی به سوی تحول در جامعه می باشد، زیرا اولا پدید آمدن هر اثر فرهنگی حتی اگر یک برگ هم باشد، موجب دور شدن جامعه از خشونت می شود و ثانیا در کشورما چنان موضوعات گسترده ای برای نوشتن وجود دارد که غیر قابل تصور است در حالی که متقابلا مردمان دیگر با نوشتن آثار گسترده در زمینه های مختلف، امروزه با کمبود موضوع مواجه بوده و مراکز فرهنگی آنان، ایده های فرهنگی را به قیمت های گزافی خریداری می کنند. لذا پرداختن به این موضوع، یک کار هدفمند، ریشه ای و مرجع می باشد و البته ما می توانیم با روی آوردن به آثار مرجع، هم هویت مخدوش شده خود را احیاء کنیم و هم به آفرینش فرهنگی دست بزنیم و گذشته را ورق زده راهی به سوی آینده بگشاییم.

نکته دیگر این که پدید آمدن این نوع آثار در یک منطقه موجب می شود که فرهنگیان مناطق دیگر نیز تشویق شده و با تدوین تاریخ ادبی و فرهنگی مناطق خود، به انکشاف هویت «ملی» کمک کنند و برای ساختن آینده کشور سهم بگیرند، کاری که در صورت انجام منجر به پاره ای از تحولات منطقه ای خواهد شد.

2- انجام و به پایان رساندن یک اثر فرهنگی، سخت و دشوار می باشد و تدوین کتاب تاریخ ادبیات بلخ با توجه به کمبود منابع و شرایط ملتهب منطقه، به سختی فراهم آمده و نویسنده زحمات و رنجهای بسیاری را متحمل شده است که نشان از توان، همت، اراده، پشتکار و عزم راسخ او می باشد.

3- ظاهر آبرومندانه کتاب، خود یک نکته مثبت بزرگ است، زیرا بلخ کهن، از چنان عظمت و اقتداری برخوردار است که می تواند موضوع هزاران جلد کتاب باشد و البته در پرتو غفلت ما، کشورهای دیگر آثاری در این زمینه به چاپ رسانده اند ولی ما همچنان گرفتار نزاع های بی اثری هستیم که فقط می تواند زمینه غارت فرهنگی کشورمان را بیشتر فراهم کند.

4- توجه به حوزه بزرگ بلخ، یک ویژگی عمده در کتاب است ولی نویسنده می توانست این حوزه را بر اساس جغرافیای قدیم بلخ گسترده تر کند.

5- شناخته ترین سرزمین آریایی در تاریخ باستان، منطقه ای است که بلخ نامیده می شود و این شهرت در حدی است که چند قرن بعد «ریشی» های ودایی از مناطق شمال هندوکش -که اجداد آنان سالها در آن نقاط زندگی کرده اند- تنها نقطه ای را که در آثار و شعرهای شان به یاد می آورند «بلهیکا» یا «والهیکا» است که آن را چون در نایاب در کتاب بزرگ خود «ریگ ودا»  برای همیشه به ثبت می رسانند. آنان همچنین «آناهیتا» را که یادگار و ممثل رود شاداب، نیرومند، جوان و همیشه خروشان «آمو» یا «جیحون» است به یاد دارند و نقش آن رود در ذهن و روح آنان در حدی است که ریشی ها از آن به عنوان یک «الهه»‌ تجلیل کرده و آن را به خاطر می سپارند. به این جهت نقش بلخ در گستره تاریخ باستان، بسیار بزرگ و درخشان است و ما می توانیم با دمیدن در آن، چهره جریانساز تاریخی آن را بیشتر علم کنیم. به همین دلیل توجه نویسنده به این بخش و تقسیم آن به دو دوره ودایی و اوستایی خردمندانه بوده و البته در صورت امکان می توانست حجم بیشتری از کتاب را به آن دو دوره اختصاص دهد.

6- تقسیم کتاب به بخشهای مختلف، از جهاتی ضروری است و نوع ترتیب این بخشها نیز معمولا بر اساس نظریه و سلیقه افراد صورت می گیرد. در این کتاب نیز ترتیب خاصی وجود داشته و نویسنده کتاب را با توجه به دوره های مختلف، به چند قسمت اصلی تقسیم کرده است که خود یک ویژگی ممتاز است.

7- تاریخ ادبی، جریانی است که متاثر از تحولات سیاسی و اقتصادی جامعه می باشد و نمی توان انتظار داشت جریانات ادبی، چون جزیره مستقل، جدا باشد، رشد کند، متحول شده و به زندگی خود ادامه دهد. ادبیات از مردم و با مردم است و در بررسی تاریخ ادبی نیز نویسنده مجبور است با بررسی تحولات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، ساختار ادبی را نیز شکافته و به عواملی که باعث تغییرات، انحطاط، رونق و ... ادبیات هر دوره شده توجه کند. آیا نویسنده می تواند بدون آگاهی از تاریخ، دلایل رونق انواع نثر یا نظم را شکافته و مثلا علت توجه مردم به آثار حماسی، فکاهی، غنایی و ... را در یک دوره بنمایاند؟ در کتاب تاریخ بلخ نیز نویسنده محترم کوشیده است با بررسی تحولات تاریخی، این جنبه های تاریک را که کمتر مورد توجه می باشد، روشن کند و البته حقیقت این است که برای انجام شایسته این کار و کندوکاو در زوایای تاریک و پنهان «بلخ» این نوع فعالیت بسیار لازم است ولی تدوین چند کتاب، پایان نامه، مقاله و ... به هیچ عنوان کافی نیست.

 

 

نقد کلی

در این بخش با ورود به ساختار کلی کتاب تاریخ ادبیات بلخ، به مباحث و مسایلی جدیدی پرداخته خواهد شد که می تواند نقطه ضعف و یا قوت کتاب محسوب شود و امید است این عمل بدون توجه به حب و بغض های موجود در صحنه داخلی کشور انجام گیرد.

1- حوزه تاریخی بلخ

بلخ گرچه امروز نام ولایتی است در شمال افغانستان، ولی بلخ اصلی نام خرابه ای است که دیدن آن باعث می شود عظمت تاریخی بلخ باستان در ذهن انسان شود و اگر آن بیننده خارجی باشد و تاریخ نویس یا باستان شناس (چون گیرشمن)، یکباره ممکن است خود را بابت توصیف های اغراق آمیزش هزاران لعن و نفرین کرده تردیدها و تغییرات زیادی در ذهن جهانیان نسبت به آن ایجاد کند. بله، شکی نیست بلخ در گذشته دارای عظمت و شکوه بی مانندی بوده و از همین جهت است که نویسنده تاریخ ادبیات بلخ در مقدمه کتاب (صفحه 18)

با اشاره به آن قدمت تاریخی می نویسد:

«... در این کتاب وقتی نام بلخ گرفته می شود مقصود افزون از شهر بلخ، تمام مضافات و توابع جغرافیایی بلخ نیز می باشد و در حقیقت بلخ زیر مطالعه ما همانا حوزه تاریخی یی است که امروز به نام صفحات شمال کشور ولایتهای بلخ، سمنگان، سرپل، جوزجان و فاریاب را در می گیرد.»

در پاراگراف بالا سه مساله اساسی را نمی توان نادیده گرفت :

1- بلخ تاریخی که در سطرهای اول مورد اشاره می باشد، شامل محدوده جغرافیایی بسیار وسیعی بوده که تمام صفحات شمال کشور (اشاره در سطور بعدی) بخش کوچکی از آن را تشکیل می داده است.

2- صفحات شمالی امروز کشور گرچه بخشی از بلخ تاریخی بوده است، اما امروزه عملا اطلاق بلخ به همه آن ولایات واقعیت عملی ندارد و به همین دلیل نویسنده از آنها تحت عنوان «صفحات شمال کشور» یاد کرده است.

3- و از این مهمتر این که صفحات شمال کشور نیز در شرایط فعلی نه فقط شامل پنج ولایت ذکر شده که شامل هفت ولایت، یعنی پنج ولایت قبلی و دو ولایت بغلان و قندوز می باشد و در تسامح مردم کشور، صفحات شمال علاوه بر ولایات ذکر شده تخار و بدخشان را نیز شامل می شود. و به این ترتیب می توان گفت که صفحات شمال شامل نه ولایت است و خوب بود که این کتاب نیز همه این مناطق را شامل می گشت.

در این بخش بهتر است برای آگاهی خواننده هموطن، اشاره ای کوتا به بلخ تاریخی انداخته و محدوده جغرافیایی آن را روشن نماییم:

نکته اول: بلخ دارای قدیمی ترین مدنیت های جهان است در حدی که آثار مکشوفه در آیبک، آق کپرک و... (ایرانیکا ج 1 مدخل افغانستان) نشانه ی از زندگی مردمان متمدن عصر حجر  در این مناطق می باشد و به همین دلیل است که ویل دورانت (تاریخ تمدن ج اول ص 132) اشاره می کند که مردمان ترکستان جنوبی (که بخشی از حوزه جغرافیایی بلخ به شمار می رفته است) در 9000 سال ق م، دارای فرهنگ و تمدن مخصوصی بوده اند که آثاری از آن به دست آمده است و با پیدا شدن شباهت های میان این آثار و موارد یافته شده بعدی در عیلام و ... نتیجه می گیرد که همین مردمان با مهاجرت خود به شرق و غرب، در پیدایش تمدن های بعدی نقش بازی کرده اند.

نکته دوم: در کتاب های تاریخی و جغرافیایی، خراسان را به چهار ربع تقسیم کرده اند. مثلا ابن فقیه (البلدان ص 171) آورده است:

«... جزء نخستين ايرانشهر است، و آن نيشابور است و قهستان و طبسين و هرات و بوشنج و بادغيس و طوس- كه نام آن طابران است .

جزء دوم، مرو شاهجان است و سرخس و نسا و باورد و مرورود و طالقان و خوارزم و زم و آمل- و اين دو بر ساحل نهر بلخ‏اند- و بخارا [با مرکزیت مرو].

جزء سوم، كه در طرف باخترى نهر است و تا نهر هشت فرسنگ فاصله دارد، فارياب است و جوزجان و طخارستان (تخارستان) عليا- و آن طالقان است- و ختل- و آن وخش است- و قواديان، و خست و اندرابه، و باميان، و بغلان، و والج- و اين شهر مزاحم بن بسطام است- و روستاى بنك، و بدخشان- و اين و رودگاه مردم است به تبت- و اندرابه، راه ورود مردمان است به كابل- و ترمد- و آن در خاور بلخ است- و چغانيان و زم و طخارستان سفلى و خلم و سمنجان.

 جزء چهارم ما وراء النهر است و چاچ، و طراربند، و سغد- و آن كس (كش) است- و نسف (نخشب) و روبستان، و اسروشنه، و سنام- دهكده مقنع- و فرغانه، و شم، و سمرقند، و اباركت و بناكت و ترك.»

نکته سوم: جغرافی دانانی هم که خراسان را به چهار ربع تقسیم نکرده اند، شهرهای بلخ را به تفصیل معرفی کرده اند، اینک خواندن چند متن جالب خواهد بود:

«بلخ: نام قصبه‏اش نيز همين است. از ناحيتها طخارستان است كه نام قصبه نيز هست. از شهرهايش ولوالج، طالقان، خلم، غربنگ، سمنگان، اسكلكند، رؤب، بغلان پائين، بغلان بالا، اسكيمشت، راون آرهن، اندراب، خست، سراى عاصم. باميان: شهرهايش: بسغورفند، سگاوند، لخراب. ديگر از روستاهاى بلخ، بدخشان و بنجهير، جاربقله، بروان كه همگى شهرها و مقاطعه‏هائى مهم هستند.»

(احسن‏التقاسيم، ج‏2، ص 330 و431)

«و بلخ را ناحيه‏ها و شهرها است و ... شهر بلخ شهر بزرگتر خراسان است و پادشاه خراسان «شاه طرخان» در آنجا منزل داشت و آن شهرى است با عظمت ... و گفته مى‏شود كه شهر بلخ وسط خراسان است چنانكه از آنجا تا «فرغانه» سى منزل بطرف مشرق است و از آنجا تا «رى» سى منزل بطرف مغرب و از آنجا تا «سيستان» سى منزل بطرف قبله و از آنجا تا «كابل» و «قندهار» سى منزل، و از آنجا تا كرمان سى‏منزل، و از آنجا تا «كشمير» سى منزل، و از آنجا تا «خوارزم» سى منزل، و از آنجا تا «ملتان»  سى منزل.

و بلخ را شهرى است كه بآن «خلم»  گفته مى‏شود، و شهرى كه آن را «سمنجان» گويند، و شهرى كه بآن «بغلان» گفته شود و شهرى كه آن را «سكلكند» گويند و شهرى كه آن را «ولوالج» گويند، و شهرى كه بآن «هوظه» گفته مى‏شود، و شهرى بنام «آرهن» و شهرى بنام «راون» و شهرى كه آن را «طاركان» گويند، و شهرى كه بآن «نورين؟؟؟» گفته شود، و شهرى كه آن را «بدخشان» گويند، و شهرى بنام «جرم» و اين آخر شهرهاى شرقى است از طرف بلخ تا ناحيه سرزمين «تبت».

و اما شهرهايى كه در طرف راست رو بمشرق واقع است: اول آنها شهرى است كه آن را «خست» گويند، و شهرى كه آن را «بنجهار» گويند و شهرى بنام «بروان» و شهرى بنام «غوروند» ... سپس شهر «باميان»

و از شهرهاى واقع در دست چپ آنكه رو بمشرق است، شهرى است كه آن را «ترمذ» گويند  و شهرى كه بآن «سرمنكان» گفته مى‏شود و شهرى كه بآن «دارزنكا»  گفته مى‏شود، و شهرى كه آن را «چغانيان»  گويند و اين از همه شهرهاى بلخ واقع در دست چپ آنكه رو بمشرق است، بزرگتر است، و شهر «خرون»  و شهرى كه بآن «ماسند» گفته مى‏شود، و شهر «بارسان» و شهرى كه آن را «كبر سراع» گويند و شهرى كه بآن «قباذيان» گفته مى‏شود، و شهرى كه آن را «يوز»  گويند، و اين شهر «حاتم بن داود» است، و شهرى كه بدان «وخش»  گفته مى‏شود، و شهرى كه آن را «هلاورد» نامند، و شهرى كه آن را «كاربنك» نامند، و شهرى كه بآن «انديشاراع» گفته می شود و شهرى كه آن را «هلبك» گويند، و شهرى كه آن را «منك» گويند، و اينجا مرز تركستان است تا محلى بنام «راشت» و «كماد» و «بامر»

و از شهرهاى بلخ در طرف شمال شهرى است بنام «درباهنين» كه معنى آن «باب الحديد» است، و شهرى كه بآن «كش»  گفته مى‏شود، و شهرى كه آن را «نخشب»  گويند، و شهرى كه آن را «صغد»  گويند، و از آنجا بكشور سمرقند روند.»

(البلدان  يعقوبى ص 64 و 65 و 66 و 67)

اینک با توجه به هر دو نوع تقسیم بندی می توان گفت بلخ تاریخی شامل عمده مناطق جغرافیایی که امروزه افغانستان خوانده می شود، می شده است، یعنی می توان با قاطعیت گفت که بلخ تاریخی شامل محدوده زیر بوده است:

تمام صفحات شمال امروز، تمام افغانستان شرقی، طخارستان، کوهپایه های جنوب هندوکش تا سند، تمام مناطق مرکزی (به استثنای غور و ارزگان) و با توجه به این شکل تصویر شده از بلخ تاریخی، آنچه که از آن (افغانستان) باقی می ماند، چیزی جز حوزه جنوب غرب فعلی نیست که همان نیز در بسیاری از مواقع تحت تسلط مستقیم یا غیر مستقیم بلخ قرار داشت و به همین دلیل، می توان از جهت تاریخی بلخ را  شامل تمامی مناطق کشور، (با چاشنی اغراق) دانست و نویسنده نیز می توانست، تحت همین عنوان به نگارش تاریخ ادبی کشور پرداخته و بخش بزرگی از نیازهای پژوهشگران را بر طرف نماید.

 

- بلخ و ادیبان بلخی

کتاب تاریخ ادبیات بلخ شامل تمامی کسانی است که یا در اصل بلخی بوده اند و یا در آن شهر زندگی کرده اند، و نویسنده آن را در مقدمه (صفحه 18) به خوبی مورد اشاره قرار می دهد: «در این کتاب کوشش شده است تا تمام نویسندگان و شاعرانی که یا اصلا بلخی بودند صرف نظر از این که در کجا تولد یافته و در کجا زیسته اند و یا اصلا از جاهای دیگر بوده مگر در بلخ می زیسته اند با آثار نظم و نثرشان به معرفی گرفته شوند ...»

و در واقع نیز ادیبان بلخی همینان بوده و حق با نویسنده می باشد ولی این دامنه وسیع، از آن تعریف هایی است که به گفته لغویون «جامع همه افراد و مانع همه اغیار» نبوده و باعث خروج و ورودی غیر عمدی بسیاری خواهد شد. از طرفی یافتن اصل و ریشه آنانی که دارای اجداد بلخی بوده ولی خود به بلخی بودن شهره نیستند، سخت و دشوار می باشد و اگر دارای شهرت هم باشند، معمولا منسوب کردن آنها به منطقه اصلی، گاهی می تواند جنجال برانگیز باشد و از طرفی نیز برخی را که به دلیل مهاجرت اجدادشان از بلخ، خود به خود و یا به خواست خود از بلخی بودن خارج شده اند، شامل شده و موجب تغییر  در هویت آنان می شود. و با توجه به این مناقشه ها، باید پرسید واقعا منظور از «اصلا بلخی» کیست؟ آیا شامل کسانی  می شود که متولد بلخ اند یا کسانی که پدر و مادر بلخی داشته اند؟ آیا اصالت بلخی شامل کسانی هم می شود که فقط یکی از والدینش بلخی باشد؟ و آیا این اصالت تمامی نسب های یک بلخی را که در یک منطقه دیگر متولد شده اند، شامل می شود؟ اگر اینگونه باشد، پس می توان گفت که تمام سلسله برمکیان پشت به پشت بلخی محسوب می شوند؟!

به نظر می رسد این مساله، یک بحث جنجالی و همیشگی در میان ملل و اقوام گوناگون بوده و ادامه هم خواهد یافت و نمی شود یک راه حل منطقی و حساب شده برای آن یافت. در این صورت شاید بهتر باشد، هر فرد با توجه به سلیقه خود آن را تعریف کرده و بر همان اساس نیز عمل نماید.

3- بلخ، شهر کهن

نویسنده در مقدمه کتاب (صفحه 17) می نگارد:

«سرزمین باستانی بلخ ... از کهنترین شهرها و نخستین پایتخت آریانای بزرگ است که حدود پنجهزار سال پیش در آن، پیشدادیان یا تاجیکان اولیه نخستین سنگبنای تمدن و دولت آریایی را گذاشته اند.»

در بخش اول این متن: «... بلخ ... از کهن ترین شهرها ...»، نویسنده به یک حقیقت بزرگ اشاره کرده ولی در حاشیه آن یادآوری چند نکته شاید بدک نباشد:

1- شکی نیست که بلخ یکی از کهن ترین شهرهای تاریخی است ولی متاسفانه هنوز دلایل مشخصی برای این ادعا وجود ندارد که دلیل آن عدم حفاری در تل های بلخ می باشد. به همین دلیل باستان شناسی این ادعا را مردود می شمارد ولی حفاری های انجام شده تا قبل از 1357، بیانگر یک فرهنگ ما قبل تاریخی در این مناطق می باشد و آثاری از حضور انسان  در هزار سم سمنگان متعلق به دوره دیرینه سنگی سفلی (000/ 100 سال ق م)، در بدخشان متعلق به دیرینه سنگی وسطای موستری (50 تا 30 هزار سال ق م)، در فاریاب متعلق به دوره قبل، در آیبک متعلق به دوره دیرینه سنگی وسطای اورینیاکی (حدود 30 هزار سال ق م)، در آق کپرک یک اثر بی نظیر به دست آمده که متعلق به دوره دیرینه سنگی علیای کپروکی (18000 تا 1000 سال ق م) می باشد (ایرانیکا ج 1) و این آثار نشان می دهد که در بلخ نیز می توان به آثار بسیار کهنی دست یافت.

2- امروزه همه آثار باستانی، دلالت بر انحصار تمدن اولیه شهر نشینی در مراکزی چون سومر، نیل، سند، عیلام و سپس آنو می کند ولی ویل دورانت با ذکر این موارد و نامعلوم بودن ریشه این تمدنها، به نکته جالبی اشاره دارد و آن این که از کجا معلوم که منشاء همه این آثار در حدود ترکستان جنوبی (حوزه بلخ) نباشد؟ ممکن است مردمان آن مناطق با مهاجرت به مناطق ذکرشده بانی تمدن های بزرگ شده باشند و این گفته را نکته اول نیز تایید می کند. (تاریخ تمدن ج 1)

3- گیرشمن که حفاری های بسیاری در ایران و افغانستان انجام داده با ذکر آثار تاریخی و تمدن های اولیه به نکته مهمی اشاره می کند و آن این که در پیش از 3000 سال ق م، سومریها و حتی مصریان سنگ لاجورد را از بدخشان وارد می کردند و این می تواند معانی بی شماری داشته باشد، از جمله این که احتمالا مسیر کاروان های تجاری از طریق عیلام، سیلک، هرات و بلخ به بدخشان و برعکس بوده است که نشانه حضور پر سابقه مردمان فعال در عرصه صنعت معدن کاری و تمدن درخشان آنها (در حوزه بلخ) می باشد. (تاریخ ایران از آغاز تا اسلام)

4- بلخ، پایتخت آریانا

اما ادامه متن نویسنده: «... نخستین پایتخت آریانای بزرگ ...»، می تواند با اگرهای بسیاری مواجه شود، از جمله:

1- اطلاق اولین پایتخت آریانا به بلخ چون به اعتبار ورود و سکونت آریانها به آن منطقه است، متاسفانه نمی تواند صحیح باشد، زیرا بلخ اولین پایتخت آریایی نیست بلکه این «ائیریانم وئجه» است که دارای چنین افتخاری است و دلیل آن حضور پررنگ «یم» یا «جم» در ریگ ودا و اوستا می باشد که دوره این پادشاه مقارن با اتحاد و همنشینی دو گروه آریایی و هندی است. این اتحاد هم در محل استقرار اولیه بوده است و نه بعد از مهاجرت، در حالی که در زمان ورود آریایی ها و حتی هندیها به بلخ، سالها از جدایی آنان می گذرد و به این صورت محل جلوس «جم» به حکومت، را باید اولین پایتخت آریایی دانست. اما اگر منظور نویسنده از آریانا، منطقه جغرافیایی و نه انسانی و قومی باشد، این اطلاق شاید صحیح به نظر برسد و در این صورت بلخ را می توان نخستین پایتخت آریانا نامید و این البته به شرطی است که روزی چیزکی بر خلاف آن ثابت نشود.

2- اگر منظور از آریانا، منطقه ای باشد که در زمان مادها و خصوصا هخامنشیان، به این نام مسمی شده است، بازهم باید افزود که در نخستین پایتختی بلخ تردید می توان کرد. زیرا اگر تصور کنیم که گروه های هندی و آریایی در دوره «جم» جدا شده اند، بازهم آریایی ها، سالیان درازی در بالای جیحون زندگی کرده و سپس به سمت بلخ آمده و آن را مقر خود نموده اند. خصوصا که گروه هندی نیز با ورود به بلخ مدت زیادی در آن سکونت داشته اند و احتمالا حکومتی هم داشته اند و پس شاید بلخ اولین پایتخت هندیها باشد؟ شکی نیست که گروه آریایی در بالای جیحون نیز تشکیلاتی داشته اند که پایتخت آنان به این ترتیب و با توجه به اوستا می تواند مثلا خوارزم، سغد و... باشد؟

3- البته همه این نکات در صورتی است که معتقد باشیم که آنان حکومت داشته اند ولی اگر بر اساس برخی از نظریه ها، موقعیت پیشدادیان در حد خوانین پایین بیاید، مفهوم پایتختی به کلی از بین می رود و در این صورت احتمال دارد، بلخ همان پایتخت اولیه آریایی باشد، گرچه ازمتون اوستایی خلاف این فهمیده می شود، زیرا در این متون، سران پیشدادی و خصوصا جم دارای عظمت و قدرت بسیاری است در حدی که مجبور می شود سه مرتبه زمین را گسترده و برای حفاظت مردم «ور جمکرد» را بنا نماید. حتی این قدرت در ریگ ودا نیز به چشم می آید، چگونه «یم» یا خدای راهنمای مردگان می تواند یک «خان» باشد و چرا خوانین دیگر به این موقعیت دست نیافته اند؟ این نشان می دهد که گرچه آریایی ها در آن زمان رمه دار بوده اند اما سران آن ها (پیشدادیان) نه خوانین که حاکمان مستقلی بوده اند.

4- متاسفانه صدور حکم قطعی در این موارد غیر ممکن و حتی محال می باشد و باستان شناسان نیز نمی توانند با قاطعیت اینگونه مسایل را بیان نمایند. با توجه به این نکته «چایلد» با همه معلومات شگفت خود وقتی از تمدن و گذشته آریایی ها سخن می گوید، همیشه و به کرات از کلماتی چون «احتمالا»، «شاید»، «ممکن است» و... استفاده می کند.

 

 

2- بلخ و ادیبان بلخی

کتاب تاریخ ادبیات بلخ شامل تمامی کسانی است که یا در اصل بلخی بوده اند و یا در آن شهر زندگی کرده اند، و نویسنده آن را در مقدمه (صفحه 18) به خوبی مورد اشاره قرار می دهد: «در این کتاب کوشش شده است تا تمام نویسندگان و شاعرانی که یا اصلا بلخی بودند صرف نظر از این که در کجا تولد یافته و در کجا زیسته اند و یا اصلا از جاهای دیگر بوده مگر در بلخ می زیسته اند با آثار نظم و نثرشان به معرفی گرفته شوند ...»

و در واقع نیز ادیبان بلخی همینان بوده و حق با نویسنده می باشد ولی این دامنه وسیع، از آن تعریف هایی است که به گفته لغویون «جامع همه افراد و مانع همه اغیار» نبوده و باعث خروج و ورودی غیر عمدی بسیاری خواهد شد. از طرفی یافتن اصل و ریشه آنانی که دارای اجداد بلخی بوده ولی خود به بلخی بودن شهره نیستند، سخت و دشوار می باشد و اگر دارای شهرت هم باشند، معمولا منسوب کردن آنها به منطقه اصلی، گاهی می تواند جنجال برانگیز باشد و از طرفی نیز برخی را که به دلیل مهاجرت اجدادشان از بلخ، خود به خود و یا به خواست خود از بلخی بودن خارج شده اند، شامل شده و موجب تغییر  در هویت آنان می شود. و با توجه به این مناقشه ها، باید پرسید واقعا منظور از «اصلا بلخی» کیست؟ آیا شامل کسانی  می شود که متولد بلخ اند یا کسانی که پدر و مادر بلخی داشته اند؟ آیا اصالت بلخی شامل کسانی هم می شود که فقط یکی از والدینش بلخی باشد؟ و آیا این اصالت تمامی نسب های یک بلخی را که در یک منطقه دیگر متولد شده اند، شامل می شود؟ اگر اینگونه باشد، پس می توان گفت که تمام سلسله برمکیان پشت به پشت بلخی محسوب می شوند؟!

به نظر می رسد این مساله، یک بحث جنجالی و همیشگی در میان ملل و اقوام گوناگون بوده و ادامه هم خواهد یافت و نمی شود یک راه حل منطقی و حساب شده برای آن یافت. در این صورت شاید بهتر باشد، هر فرد با توجه به سلیقه خود آن را تعریف کرده و بر همان اساس نیز عمل نماید.

3- بلخ، شهر کهن

نویسنده در مقدمه کتاب (صفحه 17) می نگارد:

«سرزمین باستانی بلخ ... از کهنترین شهرها و نخستین پایتخت آریانای بزرگ است که حدود پنجهزار سال پیش در آن، پیشدادیان یا تاجیکان اولیه نخستین سنگبنای تمدن و دولت آریایی را گذاشته اند.»

در بخش اول این متن: «... بلخ ... از کهن ترین شهرها ...»، نویسنده به یک حقیقت بزرگ اشاره کرده ولی در حاشیه آن یادآوری چند نکته شاید بدک نباشد:

1- شکی نیست که بلخ یکی از کهن ترین شهرهای تاریخی است ولی متاسفانه هنوز دلایل مشخصی برای این ادعا وجود ندارد که دلیل آن عدم حفاری در تل های بلخ می باشد. به همین دلیل باستان شناسی این ادعا را مردود می شمارد ولی حفاری های انجام شده تا قبل از 1357، بیانگر یک فرهنگ ما قبل تاریخی در این مناطق می باشد و آثاری از حضور انسان  در هزار سم سمنگان متعلق به دوره دیرینه سنگی سفلی (000/ 100 سال ق م)، در بدخشان متعلق به دیرینه سنگی وسطای موستری (50 تا 30 هزار سال ق م)، در فاریاب متعلق به دوره قبل، در آیبک متعلق به دوره دیرینه سنگی وسطای اورینیاکی (حدود 30 هزار سال ق م)، در آق کپرک یک اثر بی نظیر به دست آمده که متعلق به دوره دیرینه سنگی علیای کپروکی (18000 تا 1000 سال ق م) می باشد (ایرانیکا ج 1) و این آثار نشان می دهد که در بلخ نیز می توان به آثار بسیار کهنی دست یافت.

2- امروزه همه آثار باستانی، دلالت بر انحصار تمدن اولیه شهر نشینی در مراکزی چون سومر، نیل، سند، عیلام و سپس آنو می کند ولی ویل دورانت با ذکر این موارد و نامعلوم بودن ریشه این تمدنها، به نکته جالبی اشاره دارد و آن این که از کجا معلوم که منشاء همه این آثار در حدود ترکستان جنوبی (حوزه بلخ) نباشد؟ ممکن است مردمان آن مناطق با مهاجرت به مناطق ذکرشده بانی تمدن های بزرگ شده باشند و این گفته را نکته اول نیز تایید می کند. (تاریخ تمدن ج 1)

3- گیرشمن که حفاری های بسیاری در ایران و افغانستان انجام داده با ذکر آثار تاریخی و تمدن های اولیه به نکته مهمی اشاره می کند و آن این که در پیش از 3000 سال ق م، سومریها و حتی مصریان سنگ لاجورد را از بدخشان وارد می کردند و این می تواند معانی بی شماری داشته باشد، از جمله این که احتمالا مسیر کاروان های تجاری از طریق عیلام، سیلک، هرات و بلخ به بدخشان و برعکس بوده است که نشانه حضور پر سابقه مردمان فعال در عرصه صنعت معدن کاری و تمدن درخشان آنها (در حوزه بلخ) می باشد. (تاریخ ایران از آغاز تا اسلام)

4- بلخ، پایتخت آریانا

اما ادامه متن نویسنده: «... نخستین پایتخت آریانای بزرگ ...»، می تواند با اگرهای بسیاری مواجه شود، از جمله:

1- اطلاق اولین پایتخت آریانا به بلخ چون به اعتبار ورود و سکونت آریانها به آن منطقه است، متاسفانه نمی تواند صحیح باشد، زیرا بلخ اولین پایتخت آریایی نیست بلکه این «ائیریانم وئجه» است که دارای چنین افتخاری است و دلیل آن حضور پررنگ «یم» یا «جم» در ریگ ودا و اوستا می باشد که دوره این پادشاه مقارن با اتحاد و همنشینی دو گروه آریایی و هندی است. این اتحاد هم در محل استقرار اولیه بوده است و نه بعد از مهاجرت، در حالی که در زمان ورود آریایی ها و حتی هندیها به بلخ، سالها از جدایی آنان می گذرد و به این صورت محل جلوس «جم» به حکومت، را باید اولین پایتخت آریایی دانست. اما اگر منظور نویسنده از آریانا، منطقه جغرافیایی و نه انسانی و قومی باشد، این اطلاق شاید صحیح به نظر برسد و در این صورت بلخ را می توان نخستین پایتخت آریانا نامید و این البته به شرطی است که روزی چیزکی بر خلاف آن ثابت نشود.

2- اگر منظور از آریانا، منطقه ای باشد که در زمان مادها و خصوصا هخامنشیان، به این نام مسمی شده است، بازهم باید افزود که در نخستین پایتختی بلخ تردید می توان کرد. زیرا اگر تصور کنیم که گروه های هندی و آریایی در دوره «جم» جدا شده اند، بازهم آریایی ها، سالیان درازی در بالای جیحون زندگی کرده و سپس به سمت بلخ آمده و آن را مقر خود نموده اند. خصوصا که گروه هندی نیز با ورود به بلخ مدت زیادی در آن سکونت داشته اند و احتمالا حکومتی هم داشته اند و پس شاید بلخ اولین پایتخت هندیها باشد؟ شکی نیست که گروه آریایی در بالای جیحون نیز تشکیلاتی داشته اند که پایتخت آنان به این ترتیب و با توجه به اوستا می تواند مثلا خوارزم، سغد و... باشد؟

3- البته همه این نکات در صورتی است که معتقد باشیم که آنان حکومت داشته اند ولی اگر بر اساس برخی از نظریه ها، موقعیت پیشدادیان در حد خوانین پایین بیاید، مفهوم پایتختی به کلی از بین می رود و در این صورت احتمال دارد، بلخ همان پایتخت اولیه آریایی باشد، گرچه ازمتون اوستایی خلاف این فهمیده می شود، زیرا در این متون، سران پیشدادی و خصوصا جم دارای عظمت و قدرت بسیاری است در حدی که مجبور می شود سه مرتبه زمین را گسترده و برای حفاظت مردم «ور جمکرد» را بنا نماید. حتی این قدرت در ریگ ودا نیز به چشم می آید، چگونه «یم» یا خدای راهنمای مردگان می تواند یک «خان» باشد و چرا خوانین دیگر به این موقعیت دست نیافته اند؟ این نشان می دهد که گرچه آریایی ها در آن زمان رمه دار بوده اند اما سران آن ها (پیشدادیان) نه خوانین که حاکمان مستقلی بوده اند.

4- متاسفانه صدور حکم قطعی در این موارد غیر ممکن و حتی محال می باشد و باستان شناسان نیز نمی توانند با قاطعیت اینگونه مسایل را بیان نمایند. با توجه به این نکته «چایلد» با همه معلومات شگفت خود وقتی از تمدن و گذشته آریایی ها سخن می گوید، همیشه و به کرات از کلماتی چون «احتمالا»، «شاید»، «ممکن است» و... استفاده می کند.

 

 

5- اقوام کشور و رسالت تاریخی فرهنگیان

نویسنده در ادامه این بخش باجمله: «... پیشدادیان یا تاجیکان اولیه ...»، به یک نکته بسیار بحث انگیز پرداخته و طبعا با اشاره به آن جمله می خواهد بگوید که تاجیکان ساکنان اولیه و قدیمی کشور بوده اند. در اینجا بدون توجه به اصل آن نکته، مجبورم به چند مورد اشاره کنم:

1-اول از همه باید گفت که تقریبا تمام ساکنان افغانستان امروزی آریایی اند و دارای سوابق طولانی زندگی در این قسمت از کره زمین می باشند. هیچ کس نمی تواند با دلیل و مدرک خود را به گذشته پیوند زده و دیگران را افراد «خانه بدوش» بخواند. می دانیم که در حدود 2500 سال ق م، هند و آریایی ها به دسته های مختلفی تقسیم شدند و هر یک برای رسیدن به محل زیست بهتر و دستیابی به سرزمین بیشتر، راهی را به پیش گرفتند. در حالی که گویا قبل از ورود آنان به بلخ اقوام دیگری ساکن خراسان بودند. گرچه تاریخ در این زمینه اختلاف دارد، برخی ساکنان قدیمی این مناطق را «آفریقای الاصل» می دانند و برخی مدیترانه ای اما آنچه که اهمیت دارد، تاریخ سکونت آدم های متمدنی را قبل از مهاجرت آریایی ها در این مناطق اثبات کرده و نواحی تمدنی (چون موهنجو دارو، هاراپا، باکتریا، آمانو و ...) را نیز مشخص کرده است:

«هنر کوزه گری و آن هم به صورت تولید و تزیین کوزه و خمره برای نگهداری مایعات و حتی غلات از طرف شمال شرق ایران وارد فلات ایران شده است.» (اردشیر خدادادیان، تاریخ ایران باستان، آریایی ها و مادها، ص 107)

«بررسی های سده های اخیر نشان می دهد که مردم شمال خاوری ایران که در نواحی خراسان، سغد، مرو، باکتریا، خوارزم، هرات و ... سکونت داشته اند از نژاد «مدیترانه ای» تشخیص داده شده اند.» (اردشیر خدادادیان، تاریخ ایران باستان، آریایی ها و مادها، ص 105)

«در عصر حجر و عصر مس و برنز (مفرغ) نژاد مدیترانه ای بین حوزه مدیترانه و قلمرو رود سند [به صورت] پراکنده می زیسته اند.» (همان، ص 106)

در این صورت می توانیم بگوییم که پیشدادیان، متاخر ترین گروهی بوده اند که وارد «بلخ» شده اند و سابقه آن ها به حدود 1000 سال ق م، می رسد. در حالی که قبل از آریایی ها، ‌هندی های آریایی نیز وارد بلخ شده و مدتی ساکن آن بوده اند و سپس با عبور از هندوکش به سوی هند رفته اند.

2- پرداختن به این موارد متاسفانه در کشورما کم سابقه نبوده و بلکه دارای قدمت زیادی است و البته این آتش خانمانسوز از گور کسانی شعله ور شده، برخاسته و بر می خیزد که با تغییر نام کشور، تغییر زبان رسمی و مبارزه با زبان فارسی، تمام هویت، فرهنگ، تاریخ، عنعنات و آثار بزرگ ملی و میهنی ما را را نابود کرده و با تدوین و نوشتن آثار جعلی، برای ساختن هویت دروغین خود به تعریف تاریخ پرداختند.

3- اقدام تاسفبار آنان علاوه بر ضربه زدن به زبان فارسی و مخدوش نمودن آن، منجر به محدودیت زبان پشتو نیز گردید و این امر در آینده می تواند مشکلات فراوانی را برای آن زبان ایجاد نماید. زیرا انکشاف یک زبان در کنار زبان های همگون و هم ریشه خود امکان دارد و نابودی و تضعیف یک زبان نه فقط منجر به رشد زبان همریشه اش نشده که باعث ضعف آن نیز خواهد شد. اگر طراحان این سناریو، علاقه ای به زبان پشتو می داشتند، با ایجاد زمینه تبادل فرهنگی و ادبی، گسترش و تقویت پیوندهای زبانی و تقویت تمامی زبان های محلی، می توانستند، نتایج خوبی به دست آورده و فرهنگ و ادب پشتو را به راحتی در میان همه افراد کشور و حتی در خارج نیز گسترش و تعمیم دهند.

4- تلاش برای محو زبان فارسی و رسمی اعلام کردن زبان پشتو، آموزش اجباری آن، چاپ کتاب ها و ترویج رسانه ای آن، انجام امور اداری به آن زبان، محدود کردن زبان های دیگر و ... بدترین روشی بود که از سوی آنان روی دست گرفته شد و بزرگترین ضربه را اول از همه به هویت ملی و تاریخی کشور فرود آورد، سپس به زبان پشتو و در قدم بعدی به زبان های دیگر. اما اساسی ترین اشتباه این افراد خیانت به زبان قوم پشتون بود، در حدی که هموطنان عزیز پشتو زبان، خود قربانی زیاده خواهی عده ای نادان شده و عملکرد حاکمان، باعث واکنش و حساسیت دیگران شد و در نتیجه زمینه تضعیف فرهنگ، عنعنات و محدودیت زبانی آنان را فراهم کرد.

5- فعالیت گسترده، هدفمند و دامنه دار برای ترویج یک زبان و ایجاد آپارتاید نژادی، نتایج و عکس العمل های بسیاری در پی داشت و اقوام محروم برای حفظ سنن، زبان و هویت خود، اقداماتی را انجام دادند که ادامه آن در سالهای اخیر روند نگران کننده ای را دنبال می کند. حق این است که تلاش برای اثبات خود می تواند محترم باشد، اما جعل و تاریخ سازی محکوم به شکست است.

در این شرایط عناصر و شخصیت های فرهنگی رسالت و وظیفه دشواری در پیش دارند، تلاش برای ترمیم زخم های بزرگ تاریخی رسالت بزرگ فرهنگیان، هنرمندان و نویسندگان در عصر حاضر است. اگر قرار باشد ما در یک کشور و سرزمین زندگی نماییم، نمی توانیم هر کدام خود را ساکن یک جزیره دور افتاده فرض کرده و تنها به خود بیندیشیم. برای حل این معضل بزرگ تنها دو راه حل وجود دارد، اول استقلال و خود مختاری مناطق (که فعلا منتفی است) و دوم تلاش برای ایجاد وحدت ملی و دوری از تفرقه گرایی و تصور می شود که در شرایط فعلی این رسالت خطیر و تاریخی به دوش اهل فرهنگ قرار دارد و اگر اینان نیز چون سیاست بازان، کمر همت برای تفرقه ببندند، نتیجه آن فقط و فقط عمیق تر شدن خسارت ها و پدید آمدن شکاف های بزرگی است که به ضرر همه مردم بوده و دود آن نیز بیشتر به چشم عاملان آن خواهد رفت.

6- تجربه نشان می دهد، انکشاف هر فرهنگ و زبان، موجب رونق زبانها و فرهنگهای همگون می شود و بر این اساس تلاش برای زنده نگهداشتن یک فرهنگ یا یک زبان (پشتو، فارسی، ازبکی، ترکمنی، بلوچی و یا هر زبان دیگر)، یک فعالیت ارزشمند فرهنگی و وظیفه همه عناصر فرهنگی کشور است.

6- بلخ و تمدن آریایی

نویسنده در بخش دیگری از مقدمه کتاب با آوردن این جمله: «... نخستین سنگبنای تمدن و دولت آریایی را گذاشته اند.» پیشدادیان را بنیانگذار نخستین تمدن آریایی دانسته است. این جمله نیاز به چند اشاره کوچک دارد:

1- احتمالا منظور نویسنده، اولین تمدن آریایی است و نمی تواند تمدن بشری باشد، زیرا در حدود 2000 سال ق م، که آریایی ها به بلخ رسیدند، 2000 سالی از تمدن سومر، نیل، سند، امو و ... می گذشت. البته احتمال دارد که بتوان گفت آریانها، دارای تمدنی در آنسوی جیحون بوده اند، ولی این گفته نیاز به اکتشافات فراوان دارد.

2- اما اگر منظور نویسنده اولین تمدن آریایی باشد، بازهم تمدن میتانی در شمال بین النهرین که متاثر از تمدن محلی است، اولین تمدن آریایی به شمار رفته و سابقه بیشتری دارد و تمدن آریایی بلخ نمی تواند از نظر تاریخی، از آن سبقت گیرد و علاوه بر آن آریایی های هندی را نیز نمی توان نادیده گرفت که قبل از برادران بلخی خود، در سند جابجا شده و با اعمال حاکمیت، منطقه را متاثر کرده اند.

3- در شرایط فعلی آنچه که می تواند ادعا شود، عبارت از این نکته است که آریایی ها در «بلخ، منشاء، ریشه، اساس و سنگبنای تمدن آینده خود را بنیاد نهادند که اثر آن در امپراطوری عظیم، وسیع و بی مانند هخامنشیان تجلی یافت و دنیا را دگرگون کرد.»

 

7- ساکنان اولیه بلخ

نویسنده در مقدمه کتاب (ص 18) می نویسد:

 «... مردم بومی سرزمین بلخ و حومه آن از همان کهنترین روزگاران، تاجیکان بوده اند که زبان شان با گذشت زمان از زبانهای کهنتر آریایی به فارسی دری تحول یافته است.»

اگر تصور نماییم که این جمله، یک اغراق شاعرانه که این اثر در پی آن آن نیست نمی باشد، این متن، می تواند معانی گوناگونی را برای خواننده تداعی نماید:

اولین مفهوم آن عبارت است از صدور حکم قطعی برای ساکنان اولیه بلخ که از همان قدیم الایام تاجیکان بوده اند و البته صدور این حکم با وجود نداشتن سند علمی، می تواند یک نظریه باشد و ابراز نظریه هم تا زمانی که خلاف آن ثابت نشده است، اشکالی ندارد.

دومین مفهوم این جمله می تواند این باشد که تاجیکان قبل از مهاجرت آریایی ها، در بلخ ساکن بوده اند، زیرا آریانها گرو ه های مهاجری هستند که از حدود 1500 یا 2000 سال ق م، وارد بلخ شده اند و نه از «کهنترین روزگاران» و در واقع اقوام آریایی ساکنان جدید و دست چندم بلخ محسوب می شوند.

مفهوم بعدی آن جمله عبارت است از این نکته که اولین ساکنان بلخ تاجیکان بوده و آنان هم آریایی می باشند. و این مفهوم با توجه به ادامه همین جمله:

«... تاجیکان بوده اند که زبان شان با گذشت زمان از زبانهای کهنتر آریایی به فارسی دری تحول یافته است.»

و جمله دیگری در ص 17:

«... در آن، پیشدادیان یا تاجیکان اولیه نخستین سنگبنای تمدن و دولت آریایی را گذاشته اند.»

تبدیل به یقین می شود، زیرا جمله: «... از زبان های کهنتر آریایی ...» و «... پیشدادیان یا تاجیکان اولیه ...»، نشان می دهد که منظور نویسنده بدون تردید این است که ساکنان کهن بلخ، تاجیکان آریایی می باشند.

شکی نیست که پیشدادیان، آریایی هستند در تاجیک بودن و یا نبودن آنان کاری نداریم   ولی امروزه ثابت شده است که آریانها که پیشداد لقب فرمانروایان آنها می باشد - تقریبا در اواخر دوران ماقبل تاریخ که نسبت به دوران زندگی بشر در زمین حدود یک میلیون سال لحظه ای بیش نیست، به بلخ مهاجرت کرده اند و این نمی تواند دوران کهنی باشد تا چه رسد به این که از «کهنترین روزگاران» باشد.

گرچه امروزه دلیل و مدرکی در هویت اولیه ساکنان بلخ در دست نداریم ولی آنچه که مسلم و قطعی است، این نکته مهم می باشد که بلخ و یا حدود آن هزاران سال قبل از مهاجرت آریانها مسکون بوده و شاید دارای فرهنگ و آداب اجتماعی. فقط این را می دانیم که در زمان مهاجرت آریانهای گله دار به بلخ، مردمان این مناطق علاوه بر گله داری، به تجارت و کشاورزی نیز مشغول بوده اند، در حالی که مهاجران جدید، در آنسوی جیحون، علاقه و اشتیاقی به کشاورزی، تجارت و ... از خود نشان نمی دادند و از طرفی آریانها، کوچ نشین بودند ولی ساکنان قدیم بلخ، یکجا نشین و شکی نیست که آریانها با مهاجرت های گسترده خود به هند، بلخ، شمال میان رودان و حدود ایلام با تمدن جدید آشنا شده و در پرتو آن زمینه مساعدی برای پیشرف به دست آوردند. متن زیر (تاریخ تمدن ویل دورانت ج 1 ص 132) می تواند تا حدودی این واقعیت مسلم را بنمایاند:

«هم اکنون خرابه های شهرهای چون بلخ تا نیمه در شن فرو رفته و لابد چنین شهری که مساحت آن سی و پنج کیلومتر است، روزی پر از جمعیت بوده ... بسیاری از دانشمندان تصور می کنند که این نواحی که اکنون در شرف مرگ است، ناظر و شاهد نخستین گامهای مجموعه تو بر تویی از نظم و آداب و فرهنگ بوده که از میان آن تمدن کنونی بیرون آمده است.»

8- آثار ادبی

نویسنده محترم در مقدمه کتاب (ص 18) آورده اند:

«منظور ما از ادبیات، در این اثر تمام آثار نبشته یی منثور و منظوم چه هنری و چه غیر هنری می باشد ...»     

در این زمینه حق با نویسنده بوده و انتخاب ها نیز با دقت انجام شده است و دقت ایشان در حدی است که تمامی ادیبان و حتی کسانی که فقط یک اثر مکتوب هم داشته اند، مورد توجه قرار گرفته و بخشی را به خود اختصاص داده اند، ولی با همه این دقت نمی دانم که نویسنده چگونه مرحوم مهدی رحمانی ولوی، نویسنده کتاب «تاریخ علمای بلخ» را در حالی فراموش کرده که آن کتاب یکی از منابع مهم این اثر محترم خلیق را تشکیل می دهد، اما نویسنده آن در کتاب ایشان جایی نداشته و معرفی نشده است. شاید آن مرحوم ادیب به حساب نیاید اما شکی نیست که او همانند برخی از افراد معرفی شده پژوهشگری است صاحب آثار که معرفی او می توانست ادای دین کتاب «تاریخ ادبیات بلخ» باشد به «تاریخ علمای بلخ»!

9- هویت بلخ

حقیر اعتقاد دارد که یک اثر پژوهشی، بهتر است صرفا پژوهشی باشد و ورود نویسنده چنین اثری به برخی از حوزه های غیر مرتبط، تنها می تواند به آن اثر ضربه بزند و به همین دلیل به نظر می رسد نوشته شدن این کتاب، خود نشانه ای است از بزرگی، سروری و کهتری بلخیان در طول تاریخ و اهمیت ندارد که آنان از چه نژادی باشند، به چه زبانی حرف بزنند، قومیت اصلی آنان چه باشد و نسبت شان به کجا بر گردد. به نظر می رسد حضور گسترده بلخیان در تاریخ تحولات منطقه، جهان و پرورش زبان فارسی و گسترش آن در حوزه بزرگی که شامل ایران، تاجیکستان و افغانستان امروز می باشد، خود نشانه تاثیر شگرف بلخ در طول تاریخ است و این چزی است که ما می توانیم به آن ببالیم و افتخار کنیم و بدانیم که در این افتخار بزرگ نه فقط تمام کسانی که در بلخ تاریخی زندگی کرده و می کنند که حتی تمام کسانی که سهم ناچیزی در پرورش این هویت دارند، شریک می باشند. زیرا بلخ متعلق به بلخیان نیست، بلخ آئینه تمام نمای یک هویت بزرگ انسانی است که به هر دلیل در این نقطه به بار نشسته است و می توانست در یک نقطه دیگر به بار نشیند، چنانکه امروزه هویت های مختلفی در خارج از سرزمین ما به بار می نشیند، در این میان ممکن است اینان آریایی نبوده و مثلا چون غزنویان ترک نژاد باشند - و کیست که امروزه بتواند منکر خدمات بزرگ غزنویان به ادبیات فارسی گردد؟ - افتخار بلخ، خدمت به زبان فارسی است و در آن همه بلخیان، دوست داران بلخ و حتی کسانی که از آن اثر پذیرفته و یا خدمت مستقیم و غیر مستقیم کرده اند فارغ از نژاد، زبان، مذهب، دین، محل سکونت و ... شریک اند و شاید در شرایط فعلی که وضعیت بلخ آشفته بوده و عوامل بسیاری تهدید جدی برای هویت و زبان آن منطقه می باشند، لازم باشد که فرهنگیان بلخ و دوست داران آن، برای تثبیت هویت بلخ و شکوه آن فکر کرده و طرحی نو در افکنند و نه این که صرفا و فقط و فقط به فکر گذشته باشند و به آن ببالند.

 

10- بلخ آینده

آنچنان که از فهرست کتاب تاریخ ادبیات بلخ بر می آید، در قرن اخیر نیز، بلخ دارای ادیبان بسیاری است، شاعران، داستان نویسان و نویسندگانی که نام بلخی را با خود دارند، اما در پس این همه نام، واقعیت گویای این نکته تلخ است که در چند سده اخیر بلخ به خاموشی گراییده است. امروزه اگر نمی بود نام های چون مولوی، ابن سینا، ناصر خسرو و ...، بلخ نیز به فراموشی سپرده شده و به گفته ویل دورانت، نام آن نیز چون خودش در زیر هزاران تن خاک مدفون می گشت و این گرچه شاید طبیعی باشد، همانگونه که شهرهای چون موهنجو- دارو، هاراپا، اور، لاگاش، سیستان، تروا، بابل، سیلک و ... امروزه در زیر خروارها خاک خوابیده است، شاید، بلخ نیز باید با آنها سرنوشت مشترکی داشته باشد ولی جای تاسف است که اطلاعات جهانیان همانقدر که از اوضاع قبل از تاریخ آن شهرها (تقریبا) زیاد است، از دوران باستان و دوران اولیه تاریخی بلخ کاملا صفر است و آنچه که ما از بلخ می دانیم، تقریبا از زمان زردشت است که آن نیز متکی به آثار دینی زردشتی اوستا بوده و هنوز با دلایل باستان شناسی به اثبات نرسیده است.

در اینجا شاید تذکر چند نکته کوچک سودمند باشد:

1- انتشار آثار فراوان فرهنگی چون «تاریخ ادبیات بلخ»، توجه به گسترش مطبوعات و رسانه ها و تلاش در جهت انکشاف زوایای مختلف تاریخی، ادبی و فرهنگی آن شهر و معرفی جدی آن به جهانیان یکی از نیازهای امروز بلخ است.

2- توجه جدی به آثار تاریخی، حفظ و مرمت آنها و در صورت امکان انجام حفاری باستانی در بلخ و مناطق اطراف آن برای آگاهی از عظمت بلخ ضروری به نظر می رسد.

3- بررسی جدی دلایل تمدنی بلخ و علل و عوامل ظهور شخصیت های بزرگ تاریخی در آن شهر و استفاده از آنها برای ایجاد تغییرات ساختاری در بلخ امروز و بررسی جدی علل و عوامل عقب ماندگی آن در چند سده اخیر باید مورد توجه جدی قرار بگیرد.

11- مقدمه، پیشگفتار

با توجه به آنچه که در ارتباط با مقدمه کتاب تاریخ ادبیات بلخ اشاره کردم، با کمال احترام به نویسنده فرهیخته کتاب، پشنهاد می کنم در چاپ بعدی کتاب در این قسمت تغییرات زیر را اعمال کنند:

1- با حذف کامل ص 17 و دو پاراگراف اول ص 18، مقدمه کتاب را (در حدود 5 تا 10صفحه) به «ضرورت نوشتن کتاب»، «هدف از تدوین کتاب»، «نحوه نگارش کتاب» و نکاتی که در ادامه ص 18 و 19 آمده است اختصاص داده و سعی کند در این زمینه ها مانور بیشتری دهد و اگر این عمل با دقت و ظرافت عالمانه ای که در نویسنده وجود دارد، انجام شود، می تواند بسیار مفید باشد. انجام این پشنهاد باعث می شود تا حدودی تجربیات نویسنده به خواننده و خصوصا نویسنده های جوان منتقل شود. انتقال تجربه ممکن است انگیزه آنان را تحریک کرده و منجر به پرورش خلاقیت فکری آنان گردد. خلاقیت فکری باعث می شود که انسان «ایده» ای به دست آورده و به آن عمل کند.

2- این کتاب یک اثر بزرگ است و لازم است که نویسنده برای ورود به آن، مقدماتی را در نظر گرفته و قبل از پرداختن به مساله اصلی، زمینه آن را فراهم کند. در این اثر نویسنده کتاب، بدون مقدمه وارد دریای بی کران ادبیات بلخ شده و به همین دلیل پشنهاد می شود که بهتر است در چاپ بعدی، پیشگفتاری (در حدود 50 صفحه) در باب مثلا «نگاه کلی به بلخ» به کتاب اضافه شود، این پیشگفتار می تواند مثلا حاوی مسایل کلی زیر باشد، «پیدایش بلخ»، «نامها و القاب بلخ»، «بلخ باستانی و کهن»، «بلخ و تمدنهای اولیه»، «بلخ در متون مختلف»، «بلخ در نگاه دیگران»، «بلخ و آریایی ها و نقش آن در تمدن های بعدی»، «بلخ و نقش آن در تمدن اسلام»، «نقش بلخ در زبان و ادب فارسی»، «آثار تاریخی بلخ»، «شخصیت های بزرگ بلخ و تاثیر آنها در جهان»، «عوامل ترقی و شکوفایی بلخ»، «عوامل انحطاط بلخ»، «بلخ تاریخی و جغرافیای آن»، «مدفونین بلخ»، «مراکز، موسسات، مدارس و ... بلخ»، «بلخ در شرایط کنونی»، «بلخ، چشم انداز آینده» و ...

نوشتن چنین پیشگفتاری، می تواند با دادن اطلاعات کلی، ذهن خواننده را قبل از ورود به متن اصلی، آماده نموده و از این جهت برای کتاب ضروری است. خصوصا وجود آن نه فقط برای افراد کم اطلاع و خارجیان، که حتی برای بسیاری از نویسندگان وطنی و بلخی نیز مفید، جالب و جذاب خواهد بود. از طرفی این پیشگفتار می تواند بر ابهت و عظمت کتاب افزوده و آن را ماندنی تر، خواندنی تر و مفید تر نماید.

3- به نظر می رسد، نوشتن این کتاب خود به تنهایی برای اثبات خواست و نظر و هدف نویسنده کافی است و به بهترین صورت نیز آن را می رساند و به همین دلیل، پشنهاد می شود نویسنده محترم در چاپ بعدی برخی از کلمات و نسبت ها را - که می تواند یک اثر پژوهشی را خنثی و بی اثر نموده و شان کتاب و نویسنده را پایین آورد- به طور کامل حذف کند.

 

 

نگاهی به فصل های کتاب

بررسی و نقد کلیه فصل های کتاب تاریخ ادبیات بلخ که شامل یک دوره طولانی تاریخی 5 هزارساله است، هم به زمان زیادی نیاز دارد و هم به اطلاعات فراوان تاریخی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و ادبی که اطلاعات و آگاهی های اندک حقیر متاسفانه برای انجام چنین کاری، کافی نمی باشد و به همین دلیل در این بخش با مرور فصل های کتاب و ویژگی عمده دوره های تاریخی ذکر شده، تلاش می کنم به برخی از نکات قابل توجه اشاره نمایم:

فصل اول، دوره اوستایی

این فصل یکی از ابتکارات مهم نویسنده در این اثر مهم پژوهشی است ولی شاید این سوال به میان آید که سرزمین ما قبل از آریانها نمی توانسته دارای آثار ادبی – چون سرزمین سومر – باشد؟ حقیقت این است که گرچه تمامی ملت های ساکن در سرزمین کنونی ما، از قدیم الایام، دارای باورها، عقاید، رسوم، سرودها و تخیلاتی بوده اند ولی با تاسف باید گفت که تلاش ها و تجسس های گوناگون تا امروز نتوانسته است، چهره گذشته این ملت و یا اقوام مختلف و باشندگان یا ساکنان اولیه کشور را مکشوف نماید و احتمالا این مساله همچنان مجهول خواهد ماند. گرچه کشف حقایق می تواند به برخی از نزاع های بیهوده امروزی پایان دهد ولی نمی تواند پایان ماجرا باشد. زیرا اقوام تشکیل دهنده یک کشور اگر دارای مفکوره امروزی باشند، به جای نبش قبر گذشتگان خود، برای ساختن آینده می کوشند و می دانند که گذشته خوب یا بد، گذشته است و سرنوشت ما در حال و آینده رقم می خورد و افتخار به گذشته باعث عقب ماندگی شده و ما را در باتلاق انحطاط دفن خواهد کرد.

در این بخش نویسنده، «وداها» را نخستین اثر ادبی بلخ به شمار می آورد و سپس از اوستا یاد می کند و شاید بهتر بود که نویسنده اشاره می کرد که به احتمال قوی قبل از هجوم آریانها نیز ساکنان این مناطق دارای باورهای کهنی چون باورهای اولیه آریایی بوده اند که می تواند ادبیات کهنتر بلخی به شمار رود، تورانی باشد، سکایی، مدیترانه ای یا...

نکته عجیب در این قسمت نام بردن از شاعران دوره ویدی است که بیشتر آنها همان ایزدان آریانهای هندی می باشند و نه «ریشی»  های اولیه آریایی که سرودهای ویدی را از روزگار کهن سینه به سینه نقل کرده و در کتاب ریگ وید نیز اسامی آنها با اختلاف ذکر شده است. ولی باعث تعجب است که نویسنده از شاعران دوره اوستایی یادی نکرده است که همه اینان نیز خصوصا در دوره کیانیان، بلخی بوده و همینان – مستقیم یا غیر مستقیم - موجب انتشار اوستا در دوره مادها و هخامنشیان شده اند.

فصل دوم، طلوع اسلام

نویسنده در این فصل می توانست عوامل تاثیرگذاری و نقش بلخیان را در فرهنگ و تمدن آینده اسلامی به خوبی موشکافی نماید، زیرا در حقیقت این دوره عامل مهم در ادب پروری بلخ و زمینه سازی برای پرورش تمدن سامانی و غزنوی به شمار می رود که زیر بنای آن در بلخ قرار دارد. ظهور بزرگانی چون شقیق بلخی، اصم بلخی، ابن خضرویه بلخی، ابومعشر بلخی، وراق بلخی و... مقدمه ای است بر پدیده های شگرف جهانی در بلخ که جهانیان را به شگفتی واداشت.

فصل سوم، سامانیان

این دوره یک دوره طلایی در تاریخ بلخ است که شاید غیر قابل تکرار باشد و ظهور بزرگانی چون ابوزید بلخی – صاحب یکی از بزرگترین مکاتب مشهور جغرافیایی –، شهید بلخی، رابعه بلخی – اولین زن فارسی سرای -، ابوشکور بلخی، ابوالموید بلخی و... نشان از اوج اقتدار و عظمت بلخ دارد. بررسی و پژوهش گسترده در علل و عوامل و زمینه های پدید آمدن این دوره، می تواند اثر مهمی در نسل امروزی داشته باشد و به حق انتظار می رود از نویسندگان محترم تا با کوشش بیشتر، زوایای گوناگون دوره سامانیان و حتی فریغونیان گوزگان را که نقش بی بدیل در ادبیات فارسی بعد از خود دارند، گشوده و قدم های موثری در تحولات آینده بازی نمایند.

فصل چهارم، غزنویان

چه عواملی منجر به فروپاشی سامانیان و انتقال قدرت به غزنویان شد و چرا کارنامه این جماعت در این دوره پربار به نظر نمی آید؟ آیا انتقال پایتخت ضربه ای به بلخ وارد کرد و یا غزنویان علاقه ای به بلخیان نشان ندادند؟ عقاید دینی و مذهبی چه نقشی در فرهنگ و ادب غزنوی داشت؟ اینها سوال های مهمی است که پاسخ دادن به آنها می تواند جنبه های مختلف فرهنگی و ادبی بلخ را روشن نموده و خطوط آینده آن را مشخص نماید. به نظر می رسد که پایان یافتن دوره سامانیان، همزمان است با آغاز یک نوع انحطاط نامرئی در بلخ و اگر این تصور صحیح باشد، چه عواملی می تواند زمینه ساز آن تلقی گردد؟

فصل پنجم، سلجوقیان و...

این دوره ها، تقریبا زمینه ای است برای آغاز رکود در بلخ و بلخیان که با هجوم چنگیز و ویرانی کامل آن شهر، «بلخ» نیز به شهرهای «گمشده» تاریخ می پیوندد و تنها مولوی بلخی است که نام آن شهر را در جهان زنده نگهداشته و بلخ را از فراموشی کامل نجات می دهد. انحطاط در این دوران چنان تعیین کننده است که حتی ظهور شخصیت بزرگی چون مولوی نیز موجب نمی شود که بلخ از میان غبارها و ویرانه ها خارج شود.

فصل ششم، قرون سیزده و چهارده

در این دوره دیگر عملا از بلخ خبری نیست واز ویرانه های به جای مانده از هجوم چنگیز، انتظار درخشش بیهوده است اما اگر از بلخ خبری نیست، از بلخیان خبری است و در چنین دوران سیاه، تاریک و ظلمانی مولانای بلخی گرچه نمی تواند در بلخ بیاساید، اما نام بلخ را با خود کشانده و برای همیشه تاریخ زنده و جاوید می سازد.

فصل هفتم، تیموریان

در این دوره تغییراتی به وجود می آید ولی بلخ، دیگر بلخ نشده و شکوه و عظمت آن بر نمی گردد و مهاجرت میرخواند – صاحب روضت الصفا – به هرات، و تولد خواند میر – صاحب حبیب السیر – در آن شهر، خود نشانه ای از همین وضعیت آشفته است، اما با این وجود، با مکشوف شدن قبر مولای مومنان حضرت علی (ع) در بلخ و تعمیر و انکشاف آن، در این دوره زمینه یک تحول مهم دیگر در بلخ پدید می آید که می تواند منجر به رونق دوباره آن منطقه شود. به این صورت باید اشاره کرد که اگر اجداد تیموریان بلخ را ویران کردند، این سلسله با اعمار دهکده خیران و پایه گذاری بلخ بزرگترین خدمت را به بلخیان نموده و امروزه نیز شکوه و عظمت بلخ در کنار روضه شریف می تواند خدمت بزرگ نه فقط به مردم بلخ که به کل کشور باشد. انکشاف و وسعت بلخ، بستگی زیادی به تلاش های گسترده فرهنگی و تبلیغی دارد و نگاه بلخ امروز، به قلم نویسندگانی است که نه فقط بلخی و دوستدار بلخ که محب پیامبر خاتم (ص) و خاندان آن حضرت اند و با قلم و قدم خود برای احیای مجد و عظمت گذشته بلخ می کوشند.

 

فصل هشتم، شیبانیان

اگر دوره تیموریان را رونق دوباره بلخ بدانیم، دوره شیبانیان را باید آغاز دوران انحطاط کامل فرهنگ و ادب آن منطقه قلمداد کرد. زیرا جنگها و نزاع های شیبانی و صفوی و ادامه آن منجر به پیدایش زمینه های مختلفی گشت که نزاع دنباله دار سیاسی، مذهبی و نژادی در سده های بعدی، ریشه در آن اختلافات دارد. درک و تحلیل درست وقایع سیاسی آن دوران می تواند منجر به انکشافات جدید شده و با اعتقاد به تکثر فکری، اعتقادی و مذهبی می توان به شکوفایی چندباره بلخ اندیشید.

فصل نهم، اشترخانیان

دوره اشترخانیان در حقیقت ادامه همان روند گذشته است، روندی که جز جنگ، فقر و مصیبت برای مردم حاصلی نداشته و نمی توان در کنار فجایع انسانی به خلاقیت هنری و ادبی اندیشید.

فصل دهم، قرن نوزدهم

قرن هیجده و نوزده در جهان امروز آغاز تحولات بزرگ جهانی است و در همین دو قرن انسان توانست با کشفیات و اختراعات بسیار، جهان نوین را پایه گذاری نماید، اما ما در این قرون توانسته ایم با تخریب گذشته درخشان خویش، آینده را نیز بر باد دهیم، زیرا جهان ما نه بر واقعیت که بر دروغ، ریا، استبداد، تفرقه گرایی، زبان گرایی، نژاد گرایی و... استوار شده و همین اوضاع بغرنج در قرن بعدی شدت یافته و در نهایت به فاجعه سی ساله تبدیل می شود. بر این اساس شاید بتوان قرون نوزده و بیست را دوران «فاجعه» ملی نامید. نمی دانم چرا هنوز هم کسانی با دوری از واقعیت های مسلم تاریخی در هوای قرن 19 زندگی می کنند؟ و آیا دوران آن نرسیده که جامعه ما با عبرت آموختن از گذشته به دام تفرقه افکنان نغلطد؟

فصل یازدهم، قرن بیستم

قرن بیست، ادامه همان روندی است که در قرن نوزده آغاز شده است، اما دراین قرن حاکمان جور و زور با برنامه ریزی شدید تلاش کردند تخم نفاق نژادی و زبانی را در کشور بگسترانند و به این صورت آپارتاید قومی بر محوریت قوم برتر شکل گرفته و موجب اختلاف، تفرقه، بدبینی و دشمنی در میان مردم گشت.

اما قرن بیست ازسوی دیگر فرصتی بود برای برخی از انکشافات جدید چون تاسیس مراکز فرهنگی و ادبی، تاسیس مدارس و دانشگاه ها، تولید و انتشار کتب و جراید و گسترش رسانه ها، ولی با وجود تغییرات سریع جهانی در تمامی زمینه های ذکر شده، کشور ما چنان در فقر و فلاکت، جهل، بی سوادی و تعصب  خود ساخته فرورفته بود که نمی توانست حقایق پیش پا افتاده را نیز درک کند و به این صورت این قرن نیز چون قرون دیگر برای ما بی نتیجه بود و بی نتیجه نیز گذشت.

کودتای هفت ثور و تحولات بعدی گرچه یک ضایعه بزرگ است، اما تغییرات پی در پی آن شاید در آینده منجر به برخی از تحولات مثبت شود. مهاجرت مردم با همه فجایع آن، بسیاری را بیدار کرد و توجه به علم و دانش، فرهنگ و ادب و تحول فکری در مردم، نتیجه این تحولات اجباری است و پرداختن افراد به ادبیات در دوران اخیر خود یک رویکرد مثبت به حساب می آید، اما زمانی این تحول قابل توجه است که جامعه و مراکز ادبی ما شخصیت های جهانی بیرون بدهند و گرنه نوشتن چند داستان و سرودن چند شعر و یا چاپ چند کتاب به تنهایی راه به جایی نخواهد برد.

 در پایان این قسمت بدنیست به مساله ای اشاره کنم که موجب شده است سوال های زیادی در ذهنم پدید آید و البته این سوال ها عمومی است و در جامعه ما وجود دارد. به همین دلیل برخی به این سوالها، جواب هایی داده اند، اما من هنوز هم جواب قانع کننده ای برای آنها نیافته ام و این قسمت را با مطرح کردن برخی از این سوالات به پایان می رسانم:

چه عواملی در بروز و ظهور شخصیت های چون مولوی و ابن سینا نقش داشته است؟ نقش جامعه در پرورش افراد موثرتر است یا استعداد فردی افراد؟ مراکز چه نقشی درپرورش پدیده های جهانی دارند؟ راه رسیدن به قله های فرهنگی و ادبی چیست؟ و چگونه می توان آثار جهانی خلق کرد؟ تمدن شخصیت ها را می آفریند و یا انسان تمدن را؟ شرایط چه نقشی در پرورش افراد دارد؟ آیا شخصیت های چون گاندی، ماندلا و حتی مولوی، ابن سینا، اقبال و... بر اثر جبر محیطی رشد کرده اند و یا عوامل دیگری در تکوین شخصیت آنها نقش داشته است؟ و .........................

و در پایان چند نکته حاشیه ای

نکته اول: جمع آوری، تحلیل، بررسی، دقت و گردآوری آثار مختلف 11 دوره تاریخی کاری است سخت و دشوار و البته در دنیای امروز این نوع فعالیتهای فرهنگی در بستر کار جمعی و حمایت موسسات کلان قابل انجام است.

نکته دوم: راضی نگهداشتن همه افراد و اقوام در سرزمین کثیر المله ما، البته کاری است دشوارتر از مورد اول.

نکته سوم: رعایت انصاف، نزاکت، ادب و تواضع، وظیفه فرهیختگان است و نقد و بررسی وظیفه قلم بدستان و تساهل و تسامح و مدارا و تحمل وظیفه پژوهشگران و تلاش برای تدوین آثار فراوان پژوهشی و ادبی وظیفه همه ماست.

نکته چهارم: هیچ اثری نمی تواند بدون عیب و نقص باشد و هر نویسنده انسانی است جایز الخطا و به این صورت محکوم کردن و فریاد سردادن کاری است کودکانه و محکوم به شکست اما نقد قابل احترام.

نکته پنجم: هر قدم و قلمی در سرزمین ما عزیز و گرانقدر است، زیرا از طرفی در این سرزمین فراموش شده تمامی زوایا گنگ و مبهم است و سالیان دراز باید کار شود و موسسات بزرگی ایجاد گردد، تا در فرهنگ، تاریخ و ادبیات کشور انکشافی صورت گیرد و از طرفی تمامی موضوعات فرهنگی و پژوهشی در کشور ما بکر و دست نخورده است.

نکته ششم: متاسفانه در شرایطی که سرزمین ما نیاز به فعالیت های فکری، پژوهشی و مطالعاتی وسیع دارد، بودجه های بسیاری صرف امور بیهوده می گردد، چه خوب است عاقلان قوم زمینه را برای تشکیل موسسات بزرگ مطالعاتی فراهم نموده و برای ایجاد آن به دولت فشار وارد نمایند.

نکته هفتم: تلاش در جهت کشفیات باستانی در بسیاری از مناطق کشور یک ضرورت انکار ناپذیر است و موجب روشن شدن بسیاری از حقایق خواهد شد و از آن مهمتر، حفظ آثار باستانی و جمع آوری آنها یک تکلیف دینی و ملی است.

نکته هشتم: نژاد گرایی حقیقت تلخ و گمراکننده ای که در کشور ما غیر قابل انکار است. هویت تراشی اقوام برای مردم خود گرچه عیبی ندارد، اما اگر موجب زیر سوال رفتن هویت دیگران باشد، باعث تنش خواهد شد و نشانه جهل و بی خردی افرادی است که مرتکب چنین اعمالی می شوند.

نکته نهم: حرکت به سوی «همگرایی» نیاز ضروری ملتی است که به دنبال هویت، تمدن، تغییر ساختار و وحدت ملی می باشد، و یکی از عوامل مهم در ایجاد وحدت بدون شک «اختلاط» – و نه اختلاف و انبساط - قومی و نژادی در کشوری است که می خواهد به سوی رشد و کمال گام بردارد.

نکته دهم:‌ آنچه در این مقاله آمد، همان چیزی بود که در حد توان و فهم اینجانب بود و البته این تمام آنچه نبود که باید می بود، زیرا که ارزش کتاب بیش از این ها بود.

نکته یازدهم این مطلب را با این امید به پایان می رسانم که این کتاب سرآغازی باشد بر پایان بیهودگی های فراوان گذشته این ملت و آغاز یک عظمت دیگر. امید که چنین باشد.

پایان

 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۵         سال نهــــــــــم                      قوس   ۱۳۹۲                اول دسمبر   ۲۰۱۳