از دهکده در غور برخاست
بسیار میانه بالا و ارشد بود
دست ها و کفش ها و زبانش، چراغ می دادند
و همه جهات را از ثباتش، می شد تعیین کرد
بارها دیدم که هریرود از آستنیش جاری شد
بارها، آن گفته های موجزش به گل، بدل می گشت
و بارها
از سر خانة خودش می گذشت به جانب شما
پیرار که به زندان می رفت
آسمان، سرک می کشید تا به زانوهایش واصل گردد
هفتة دیگر، کوه سنگان را باد ها برد
و بعد، گفتند یک لاخ سبیلش را کنده اند از جا
سیاه کوه، کبود شده بود کاملاً
پارسال که تلیفون کردم
ماهواره به درِ خانه آمد از خضوع
گفتم: احوالت؟
گفت: هستیم !
شوخی کردم: برپا و میرا، مثل پامیر ؟
تبخند زد:
نه؛ زنده و زاینده هنوز هم !
دل تلیفون از دلهره ترکید
و چکه هایش را از صورتم ستردم
بسیار سرافکنده، آفرینش فروپاشید:
هندسة قلب، وزنة این نبض را نداشت
بیست و نُه عقرب، امروز
آخرین عیار و یعقوب خراسان را به آسمان ها خواندند
برای دلجویی و یا تهنیت، شاید
ساعت هستی از نُه و چهل و پنج، تهی گشت
تا ابد
لندن ـ قوس ۱۳۹۲
|