میخواهم
الفبای کودکی ام را ذره ذره
بشمارم
و زندگی را از ابتدا آغاز کنم
مادر که بیمیرد آشک بریزم
پدر که بیمیرد فریاد بزنم
و
وقتی برادر بگوید
تو بزرگترین درد زندگی مایی!!
گلو پر بغض ام را
همچو باران بی صدا روی بالین ام خالی نکنم
نه!
حرفی نیست
من دوباره زاده میشم
شاید
جمله ی بسازم
با دستهای ناسور ام که سهم منست
شاید هیجان و خاموشم کنارتم
اما
دلم طعم دوست داشتن دارد
و ما شبیه هم نیستیم
حتی اگر خواهر و برادر هم دیگریم
اگر من آب ام
تو آتشی
اگر تو فیلسوفی
من کومدی ام
شاید تو به همه صادقی
اما من هیچ گاه صادق نیستم
تو ترد اعتراف میکنی
اما من
همچو آفتاب خاموشم
میسوزم اما نمی سوزانم
من آواره و مستم
تو بی عیب و دوستداشتنی برای همه
اما تو بدان
که منم انسان ام
با وجدان ام
صدایم این همه سالها از جهنم بیرون شد
درد ام شعر شد
آواز ام فریاد
اما نمیداند چرا تو آتش جهنم وجودم را حس نمیکنی؟
نمیدانم چرا زخم های ماسیده ی چشم هایم را نمیخوانی؟
من آویخته ام
همچو سربازان خسته در بستری مرگی که انتظارش
پر خشونت است
اما
وقتی جنازه ام را از معبد نگاه ات خارج کرد
آیه ی شیطان را بخوان
و بگو که
سایه ی سنگین زندگی نسل مان بود
اتفاقی سرنوشت ناسور مان بود
............
و من
در آستانه ی آغاز دوباره
اخرین وداع دردهای
آزادی را زمزمه میکنم...
|