باز آن عاشق تناز بر افروخته بود!
ديشب كه دير باد آمدى
آهسته بر بالين بيمار ات
رخسار عنابى تو
برمن مخمور دوچشمت
از دور بر افروخته بود ؟
تلخى شبهاى تنهایی مرا، گویی كه
كسى همچو لباس سيه
به تناب آويخته بود
تو ندانى، خدا داند
دل اين عاشق سوخته دل
تا چه حد به تمناى تو
از زمين تا آسمان به حالت چقدر سوخته بود!
فهميدى كه شبهاى دراز بستر بيمارى را
بى تو هرشب
هردم شهيدى همچو من
چون سحر ساخته بود؟
با دل خويش در شبهاى دراز
قصه گيسوى معطر تو را
ز سر شب تا سحر ازبر ميكردم
وقتى بعد روزها
باز چشمم به چشمان خمارات افتاد
نا خواسته چنين احساس
به من دست داد
اگه شدم كه دل سخت تو
هنوز كه هنوز است
امشب در فكر جفاء
بر من سوخته دل چقدر شام
تا سحر كمر بسته بود
۴ نومبر ۲۰۱۳
|