هر روز وقتیکه
آفتاب با تنفس مصنوعی
زمین را به هوش میاورد
من با بوی بیداری بر می خیزم
خیالات منکسرم مرا به تو پیوند میزند
میخواهم بر شانه ی تو تکیه دهم
ودستانت که به مهربانیی خواب اند
میان گیسوانم آشیانه سازند
تا پاییزی ترین احساس هایم
از نفس های آفتابیی تو
بهار شوند
وقتی مقابل آیینه می ایستم
جسم لطیف من
نه مغرور، نه غمگین
با سکوت افزون آیینه را به پرسش میخواند
و آفتابی که در دستهای من جاریست
حیرانیی آیینه را به لایتناهی میکشد.
۲۰۱۳/۱۰/۳۰
زیور نعیمی
|