تمنا
صبرم دگر به قلهی بابا نمیرسد
دستم به میوههای تو، بالا نمیرسد
تو آسمان، تو ابر، تو باران رحمتی
من آدمی که هیچ به آنجا نمیرسد
ای بیوفا چه دور ز من میکنی فرار
از این سری به آن سری دنیا نمیرسد
این دست و پای خستهی من ناتوان شده
دیگر به جلوههای تمنا نمیرسد
من از تمام خود به خدا دور گشتهام
این کام من به لذت «توبا» نمیرسد
تو قامت بلندِ غزلهای تازهیی
من قطرهی که هیچ به دریا نمیرسد
...
دوباره آمدی
باز آمدی که باز، جگرخون کنی مرا
خود را شبه لیلی و مجنون کنی مرا
با جلوهی دو چشم فریبندهی خودت
دیوانهی دو مصرع موزون کنی مرا
باز آمدی که با همهی هوشیاریام
یک آدم شکسته و زرگون کنی مرا
ای دختر نجیب دل این غزل چرا
باز آمدی که از «چَته» بیرون کنی مرا؟
با واژههای بی سروپایِ لبان خویش
یک دفعهیی خراب و دگرگون کنی مرا
پیوسته در خیال دلم خانه میکند
فکری که تو دوباره جگرخون کنی مرا
…
برهم زدی
برهم زدی تمام گپِ شاعرانه را
نظم و نظام سادهی این آشیانه را
از بسکه غصههای تو را میخورم عزیز
انگار، بر تنم زدهیی تازیانه را
ای دختری که در همهی من دمیدهیی
چیزی بگو که تازه کنی این ترانه را
خون دلم به جوش نیاور که میزنم
برهم تمام این غزل عاشقانه را
آرامه نِه به خاطر بخشیدن دلم
این آدم ذخیره شده در چغانه را
دلِ سنگی
سرتاسر تمام تو را جنگ گرفته
دور همهات را به خدا سنگ گرفته
افکار دلانگیز مرا بینکه چه جالب
مادام تو را داخل خود تنگ گرفته
دیریست که من منتظر پختهگی استم
اکنون که اندام گُلت رنگ گرفته
از یاد مبر این همه آواز غزل را
حس کن که چگونه به گلو چنگ گرفته
افسوس که عاشق شدنم را تو ندیدی
انگار که چشمان تو را زنگ گرفته
من و تو
عاشقی رابطهی خوبی برای من و توست
و جدایی؛ چقدر تلخ، به پای من و توست
این همه شعر و ترانه، این همه ساز و سرود
بیتعارف همه در یاد لقای من و توست
دسته گلهای شقایق و دو چوکی که هست
همه لبریز خزانند و به جای من و توست
خط خطِ این غزل مانده به روی لحدم
واژهی باکرهی عهد و وفای من و توست
خوشی و خندهی این مردم دنیا از چیست؟
سادهتر گویمت اینکه به بهای من و توست
|