کریمه شبرنگکریمه شبرنگ
به یاد دارم شبی را که از نیمه گذشته بود
و من به «جستجوی تو برخاستم»
تو که نیاز ناتمام شبهای منی
تو که نگاهم را وسعت رازناک حضورت تسخیر کرده بود
چه شب مقدسی
شبی که گریبانت را پاره کردهام
از خواهش!
و هرگاه دستانم پُر میشد از تصور مرموز داشتنت
تو که فرا خواندی مرا به جلوههایغمناک غروب
و من پُر شدم از افسون
«افسون تلخ پنجره ودرخت»
پارههای گریبانت
هنوز تبرّکیست که به چشمهایم روشنایی میبخشد
نیاز دل شبهایت
به من آموخت
که درد سنگ را چگونه از چهرۀ نامکشوفش بخوانم
وبه آدم که ترا نشناخته چگونه مثال از درخت بیاورم
و بگویم ...
تو به اندازۀ خلقتت بزرگی و مهربان
مرا که ظلمت زمین را دانستهام
و چنان قطرۀ پاکی که هر لحظه مینوشد تنم را این ظلمت
رهایم مکن!
دست معصومم را از دامنت دور مکن
و بنوشانم
از شراب بهشت خودت
ای واژۀ سه حرفی مقدس!
که از پاکترین سطح فکرم برمیخیزی
تو که باکرهترین شب زنی را آلوده کردی
و نبوغِ فکر من
از آنجا آغاز میشود
از روزگار مسیح و صداقت مریم
آه!
ای خدای من!
به پرستشت دیوانهوار شب را بیدار ماندم
تو که شرافتم دادی
و از تقدس این شب دانستم
«که بازگشتم به سوی توست»
******************
وعادت باید کرد
وعادت باید کرد
به بالا رفتن از پلههای گناهآلود زمان
درد من همه از دست بلند و بیمایۀ روزگار است
چگونه میتوانم زنده باشم
وقتی آزادی پروانهیی را که با عطرگیاه آمیزش عجیبی دارد
در چارراه بزرگی به دار میآویزند
و گلوی مرا که ازپشت هفت کوه سیاه
فریاد میزند
هنوز دستانیاند که محکمش میگیرند
و عادت باید کرد
به مسافرت تلخ دستان خودم که تنها خواب نوازش شانههایت را میبیند
حضور تو که دل شب را
در اتاقم به تماشا فرا میخواند
چه بوسه و آغوش مقدس و پاکی؟
آیا خوشبختی در راه است؟
که دریغ و حسرت شبهای بیتو بودنم راجبران کند
باید همه بدانند
که نطفههای من و تو
از بطن عشقی به دنیا آمده است
و بگو ما عشق را دوست داریم
به اندازۀ یک هم آغوشی پاک وچشم بستن جاویدانه
هیچ دستی راه فردا را مسدود نخواهد کرد
ومن نمیهراسم از آن که بگویند
ترانههای تو بیهوده است.
*******************************
صدايم به كشف هويت خود برخاسته است.
ميان باور پنجره و آفتاب
آنجا كه سالها پلكزدنم را دزديده بود.
اين نگاه بليغ من است كه
روی سنگينی زمان طرح فرصت تازه میريزد.
بالامیروم از پلههای قرمز آشنايی
تا دست بياويزم به بال ملايك
و نگاهحسابی كنم به دور و برم
آهای آدمهای تهي ذهن!
خستهام از اجتماعدلگير و نفهم شما
لحظههايم مقدستر از آنند كه به لمس دستان ناپاك شما منتهی شود
چه هشيارانه بیتابم
"كه در حوض اندوه نوميدوار آبتنی میكنم"
و از فرامين شفاف شبانگاه آگاهانه اطاعت
مرگ تصوير ناشناسی به من بیتفاوت نيست
و همچناننگاهی كه سرشار بشارت است
زندگیام خميازۀ خستهیی شده
اما
عصيان معصوممقد كشيده به سمت
رهايي
هميشه جاریام روی قلبهای كوچکی که بهگريۀ آيينهعادت دارند
ای گريه!
ایمفهوم مقدس
در سرزمين آزادۀ فكرم
هيچكس نمیداند
و هيچ كس نخواهد دانست
تكامل نفسهای بزرگوار ترا.
|