حرفی بزن، شعری بخوان ، شوری به پا کن
از بغض لبهای غریبت بخیه وا کن
از غرب کابل تا بیابان خیالم
در جاده های باورم گیسو رها کن
پلکلی بزن تا شور در شعرم نشیند
آدم گری های مرا غرق حوا کن
ایمان که آوردی نماز عاشقی را
صبح غزل پشت سر من اقتدا کن
نام مرا در تار جاری کن، پس از آن
در دشت سرگردانی ات عاشق صدا کن
این جاده آشفته پایان می پذیرد
امروز نه، فردا، توکل بر خدا کن