به شهرِ هري تا سكندر رسيد
به گردون چكاچاك خنجر رسيد
نبردِ چريكي چو آغاز شد
به تدبير ساتي گره باز شد
سپاه سكندر سراسيمه شد
به آتشفشانِ هري هيمه شد
ز هر سو عقابان گردون نورد
به انبوه دشمن چنان حمله كرد
كه دشمن سراسيمه شد در حصار
و ساتي شد آيينهي افتخار
هري زادگان «ساتي برزن» شدند
سپهدار هر كوي و برزن شدند
خدنگِ دليران دشمن شكار
ربودي جگر از فرازِ حصار
سپاه سكندر حزين و زبون
گرفتار دريايي از خشم و خون
سكندر ز بيچارگيِّ سپاه
جهيد از نگاهش برآشفته آه
ز هر سو طلب كرد لشكر فزون
كه سازد هري را چو درياي خون
و مردان جنگندهي تيز چنگ
ز هر سو پريدند چونان پلنگ
گرِه از جبينِ سكندر پريد
چو سرزنده مردان رزمنده ديد
فروخورده خشمِ سكندر شكفت
برآشفت و خنديد و آهسته گفت:
ز دشمن نماند يكي زنده سر
سپهدار دشمن بود پُر خطر؛
نبرد آشنا و جگرآورست
هري زادگان را سر و افسرست
پيامش بزرگي و آزادگيست
و آزادگي گوهرِ زندگيست
نميترسند از مرگ آزادگان
چنين اند آري هري زادگان
اگر «ساتي برزن» بيفتد بهبند
به آزادگي دارمش ارجمند
ببخشم ورا گوهر و زن بسي
شنيدم من از «ساتي برزن» بسي!
چنين گفت آهسته، مردِ اسير
كه روشن نگه بود و روشن ضمير
سكندر بدو گفت جنگاورا
هر آنچه بگويي كنم باورا
به نام اهورّا لب از لب گشود
سپس با سكوتي غم افزا فزود:
اگر چه مرا خیره دشمن تويي
ستايشگر «ساتي برزن» تويي
ترا ميستايم ستايشگرا
نيوش از من امشب تو اسكندرا
نميترسند از مرگ آزادگان
چنين اند آري هري زادگان
سپاه تو گر صد وگر صدهزار
به چشمِ شكاري بود چون شكار
چهگويم من از «ساتي برزن» كنون
ز جنگاوري شير اوژن كنون
نشيند چو در بزم خنياگران
سرايد سرودِ دل مادران
زن و زندگي در نگاهش چو آب
دهد عزم و انديشه را آب و تاب
بسا بانوانِ هنر آفرين
بود ناوك انداز روي زمين
چه گويم از آن دلرباي هژبر
كه نازِ پري دارد و خشم ببر
چو شمشير برّان بگيرد به دست
به آني دهد لشكري را شكست
اهوّرا ورا داده فرّ و شكوه
دلی همچو دريا و عزمی چو كوه
به بزم از لطافت گلست و گلاب
و ساتي بود همسرِ «آفتاب»
هر آن كس كه با آسمان همسرست
چه حاجت ورا با زن و گوهرست
برو از دياري هري زادگان
كه آزادگان اند و آزادگان؛
بر آشفته چون كوه آتشفشان
چه گويم چه از جشن دشمن كُشان؛
سكندر بر آشفت و گفت اي اسير
نداني سكندر بود شيرگير؟!
سرِ سركشان را فكندم به خاك
مرا از هري زادگانت چه باك
سكوتِ سكندر و خشمِ اسير
فضا را شگفتي دهد ناگزير؛
كشد از نيامِ پلنگينه تيغ
كه گويا سكندر بود بر ستيغ
نگاهش خدنگي پُر از تير شد
زبانش بر آشفته شمشير شد
به ناگه به يك ضربه بگسست بند
و با نوك خنجر چنين داد پند:
برو اي اسير، اي پريشيده مرد
كه دنيا نيرزد به يك آه سرد
بگو بر سپهدار جنگ و گريز
كه پايان جنگست اوجِ ستيز
پلنگان يونانيِ تيز چنگ
چنان حلقه را بر تو سازند تنگ
كه سر بر كمندِ سكندر نهي
نبيند سپاه تو روز بهي |