کابل ناتهـ، Kabulnath




















Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

 

 
 
درود خواهرِان آزادم!
خواهرِان شادیهایِ بی دلیل ام!


 
 
 

  
عزیزم! تا میتوانی تجربه کن. اما یادت باشد، در بعضی کارها، هیچ راه برگشتی نیست. حواست باشد، که نه محافظه کار و ترسو باشی، و نه بیمحابا دل به دریا بزنی. تا برایت مشکل خلق نشود, تا این هیولا ها سد راه ات نشوند.
گاهی با صدای بلند بخند. پاهایت را در حوضِ یک پارک فرو کن و بگذار اینبار، بوسهی ماهیها، پاهایت را غلغلک بدهد. نترس از نگاهِ آنانی که بلند خندیدن، نجابتت را در نگاهشان بخشکاند. دشمنانِ شادی و خنده، نجابتت را در اسارتت میدانند. اسیرِ باورهای هیچکس نشو و همانگونه باش که باورش داری.
نجیب باش! و نجیبانه بخند و شادی کن. تو را به خدا، اینقدر از چشمانت ماتم و اندوه نبارد… گاهی هم لباس های رنگی بپوش. نقاشیِ دنیا را ببین، بالهای پروانهها را، رنگینکمانی را که باران آورده… آسمان امید های بی پایان مان، حالا تو هم رنگها را دوست بدار که این تویی که آسمان عشق را نقاشی میکنی و انسانها را به زندگی امیدوار میکنی و بلاخره یک سرزمین را دوباره به اتحاد کردن مجبور میسازی.

میدانم که چقدر درد و رنج کشیده ی, میدانم و صادقانه احساست میکنم که داری چه پنهانی اشک میریزی و چه پنهانی دفن میشی. خواهر عزیزم! ستارهی کم نورِ آسمان را ببین… هیچ چشمی خیره به آن نمینگرد. تمامِ چشمها خیره به آن ستارهی پر نوریست، که برایشان چشمک میزند! انگار یادشان رفته، کمنوریِ یک ستاره، نه از کوچکیِ آن، که گاهی از فاصلهی زیادِ آنهاست. همین طور تو هم ستاره ی هستی که هنوز در ان هر گوشه ی زمین شاید درک نشدی و همیشه نادیده گرفته اند ترا با چشمان پر نور و دستان مهربانت و عشق عاطفی ات . پس تو بدانم که تو محدود به نزدیکترینها نیستی. تو محکوم به اطرافیان نیستی. تو محکوم به زن بودنت نیستی که گاهی مادر مهربانی و گاهی همسر شب های تنهایی و گاهی خواهر همراز زندگی .پس حرکت کن! تو یک انسانی. نه یک درخت!

خواهرم! حالا لباست را تنها صدفی بدان که مرواریدی همچو تو را در بر گرفته است، نه بیشتر و نه کمتر. اسیرِ لباس نباش، تنگ کردنِ دکمهی بلوزت، فقط قفست را تنگتر میکند و روحت را اسیرتر. برای آزادیات، روسریات را عقب میزنی و باز بیشتر اسیرِ جسمت میشوی… و هیچوقت هم فکر نکن، که سانتهای بیشترِ لباسِ تو، نشانهی پاکی و نجابتِ بیشترِ توست. همانقدر بپوش که پوشیده باشی. نه کمتر و نه بیشتر. نجابتِ تو، چشمها و قلبِ نجیبِ توست. لباسِ تو، تو را از قفسِ جسم میرهاند. گاهی به سوراخهای جورابت بخند و باز پایت کن. گاهی دست هایت را باز کن و بیهدف، رویِ لبهی جدول قدم بزن. بی آنکه به مقصد بیاندیشی. باران که بارید، خیس شو. چتری از باران بساز، و بخند به نگاههای متعجب آدمهایی که زیرِ سایه بان پناه گرفتهاند. بخند به چترِ بارانیات! گاهی در خلوتِ خودت، برایِ خودت آرایش کن. گوشوارهی آویز گوشات کن و به قیافهی خودت از ته دل بخند. و خودت را بیدلیل دوست بدار. گاهی هم، نه برایِ دیگران، که برایِ خودت، زیبا باش چون همیشه زیبایی.

میدانم که در سرزمین مان زیبایی ات تحقیر میشود و تو را ضعیف ترین جنس زمین میشمارند اما تو باور نکن, تو راهی پر هدف و با کمال ایمان داری قدم جلو قدم میزنی. پس اگر به تو می گویند ضعیفه، اگر ضعیف و وابسته میخوانندت، فقط بدان، تو خودت، در قالبِ دختری به قدمتِ تاریخ، مسببِ تمامِ این بیعدالتیها هستی. از خودت شروع کن، نه از من… شاید اینگونه، دوستانت و هم اطراف ات هم تغییر کنند. اگر تو نیز همیشه به یک مرد، به چشمِ یک دیوار ننگری... چون ما باید بدانیم که همان دیوار بر اساس فیمینیستی یک تیر کمان بشمار میرود اما انها نمیدانند که ما بیشتر به همان دیوار ضرورت داریم.. دیواری که استوار و با اعتقاد کاملا کنارت خواهد اما بدون شک باید ان دیوار انتخاب خودت باشد و ان دیوار همیشه به تو بیشتر از هر کس در این دنیا ایمان داشته باشد.
گاهی خودت باید تکیهگاه باشی… همانطور که روزی تکیهگاه فرزندانت خواهی شد. گاهی، تو، تکیهگاهِ مردت باش… گاهی هم بگذار او، روی شانههایت گریه کند. گاهی هم تو آرامششاش باش. چه اشکالی دارد؟ گاهی هم تو مرد باش. گاهی تو برای آشتی پیشقدم شو. گاهی تو اول ببخش. گاهی تو اول سلام کن. گاهی یک مرد، با تمامِ مردانگیاش، همچون یک کودک، به تکیه گاهِ محکمِ تو نیاز دارد. گاهی هم، تو مردِ مردت باش. گاهی تو انتخاب کن. همیشه که نباید انتخاب شوی. این را تو همیشه خواستی، که همیشه، این تو باشی، که انتخاب میشوی. تو بودی که در گوشات خواندند که انتخاب کردن برایت کسرِ شان است، و با انتخاب شدن عزیزتر خواهیشد. گاهی هم تو با تمامِ ظرافتِ زنانهات، مردت را مهمان کن. تو حساب کن. اینگونه، او هم خود را مردِ زندگیات خواهد یافت، و نه پدری برایِ تکیه دادنِ تو! اینگونه، عزیزتری… گاهی، تو اول بخواه، تو اول مهر بورز، تو اول بساز و تو تفاهم کن... درک کن و بلاخره عاشق اش باش, و ان زمان هیچ مشکلی در میان نخواهد بود و تو هیچ گاهی ضرورت به تکیه گاهی حقوق بشر و یا فیمینیست های جامعهء مان ضرورت نخواهی داشت.

هرگز، خود را به صفرهای سکههایِ مهریهات نفروش… مهریهی تو، نه تعدادِ سکههای مردت، که تعدادِ قطرههایِ اشکِ شوقِ اوست. که مهرِ تو، به تعدادِ لبخندهاییست که بر لبانت مینشاند. یکبار هم تو مردِ مردت باش، تو فکرِ مردت باش… که دنیا چه با ارزش و زیباست؟


خواهر عزیزم! انتخاب تو همیشه باید از تو باشد اما همیشه باید درست انتخاب کرد که نشود بعدها رنج ببری از انتخاب نادرست ات عزیزم. میدانم که در سرزمین مان دختر ها همچو گاو و گوسفند روی معامله میشوند اما کسی نیست که بلند شود و برای هزینهی اضافیِ عروسی اش را پس اندازِ زندگی اش کند. گیریم مهمانها در قصرِی نمیدانم چطوری اما یک شب هم بهشان خوش گذشت، شبهای باقیِ عمرت اما، فکر کردن به هزینهها، در او جایی برای فکر کردن به تو باقی نمیگذارد! تو هم از انتظاراتت کم کن و همپایِ مردت، کمی از بارِ زندگی را بر دوش بگیر. و آنوقت بیا و از برابریِ مرد و زن حرف بزن! نه از دشمنی با اون.. تنها باید بدانیم که هر دو ضعف همدیگریم. تو نگذار دیگران برای تو تصمیم بگیرند و بجای تو انتخاب کنند چون تو هم انسانی و حق داری برای انتخاب ات و زندگی آزادانه ات عزیزم. صدا بلند کردن بد نیست بل خاموش بودن تباهی دو جانبه است.
اندیشه شاهی.
 

 
 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۲۰۰          سال نهــــــــــم                      سنبله/میزان    ۱۳۹۲                ۱۶ سپتمبر   ۲۰۱۳